پرسند که چرا شعر تو فریاد و غمین است
پرسند که چرا خشم تو از مذهب و دین است
پرسند که چرا حرف تو از میهن و خاک است
پرسند که چرا جنگ تو با مرتجعین است
آری سخن از میهن و قهر و غم و درد است
دردی که حضورش به تجلی و یقین است
تا مام وطن در تعب و غرق به خون است
تا عاقبت ملت آزاده چنین است
تا حرمت تاریخی میهن به سقوط است
تا فکرت انسان به کف مذهب و دین است
تا قدر نگین بر سر بازار نگون است
تا سنگ سیه جایگه اش جای نگین است
تا این همه آواره ز ما گرد جهان است
تا این همه طوفان و خطر ها به کمین است
تا آن همه دل در وطن من نگران است
تا آن همه خونی که هدر فرش زمین است
تا غائله را قدرت بیگانه پناه است
تا قافله را راهزن دیرینه امین است
تا خانه که میراث تباران من و تو است
در دست تبهکار ترین قوم لعین است
غم در لب وچشمان ودلم شاه نشین است
حرفم همه از مردم و ایران حزین است
خشمم ز فقیهان ستمکار و ز دین است
شعرم همه فریاد و همین است و همین است