بایگانی برچسب‌ها: صدا-شعر

چکامه نفرین نامه، بانو ملحد


دریافت

گفتند: که این کیش بود راه رهایی
گفتند: که این دین بود حل نهایی

زیبنده تر از این دگر آئین نباشد
همتای چنین دین مبین جای نباشد

گفتند و شدیم خام از این قول پر از رنگ
لعنت به چنین کیش پر از حیله و نیرنگ

گفتا که منم آمده از عالم بالا
دیگر نکنید گوش به نجوای مسیحا

هر لحظه روم بارگه عرش الهی
هر آنچه بگویم سخن از عالم باقی

با نام من هر خون که بریزید نترسید
گر کشته شوید در ره من اهل بهشتید

در پیش من آیید و کمالات بگیرید
در کیش من آیید و سماوات بگیرید

در اصل نبود او بجز آن قاتل جانی
یک قوم بشد در پی این دیو روانی

اندر پی آن دیو، ستمکار زمانه
قومی پی آن مـرد سبــک مغـــز روانه

گفتا که بریزید و بگیرید به غارت
این خنجر برّان جهاد است و شهادت

ای وای از این رهبر و این قوم و جهالت
لعنت به تو ای رهبر این دین ذلالت

آن سنگ سیه کعبه آمال نمودی
تو بت کده را قبله عالم بنمودی

در عقد تو شد کودک نه ساله معصوم
ای ننگ به تو رهبر زنباره معدوم

لعنت به تو ای مرد دروغین رسالت
لعنت به تو و ذات تو و جنس خرابت

خون ریزی و خون خواهی شد ارث نهانت
داماد تو شد وارث این راه خرابت

او نیز نشد سیر ز خون خواری آدم
جز جنگ و جدل هیچ نیاورد به عالم

نامید همه جمله زنان، ناقصُ العقلان
لیکن که خود از عقل تهی بود فراوان

آن روز که بر مسند قدرت بنشستی
الحق که تو دست مغول از پشت ببستی

ای وای به تو سَنبل آئین جهالت
لعنت به تو و نام تو و نهج البلاغت

لشکر بکشیدی تو به ایران عزیزم
آتش بکشیدی تو به هر تکه ی جانم

ایران مرا پاره و ویرانه بکردی
با نام خدا غارت از این خانه به کردی

نفرین به تو و خنجر پر آتش و خونت
لعنت به تو و خوی تو و کیش زبونت

خون خوارگی شومِ پدر ارث پسر شد
آن وارث این و دگری وارث آن شد

آن درس جنونی که پدر بانی آن شد
سر مشق ستمکاری و ظلم پسران شد

دیوانه پسر گشت، خلیفه به سر ِ ما
گفتند: امام است نماینده ز بالا

بعد هم پسرش گشت، امام زاده ی والا
بر خواست ز قبرش طبق و گنبد اعلا

بگذشت زمانی ز ریا کاری ایشان
ناگه بشد آن مرده عرب یار ضعیفان

این مکر و ریا گشت به گوش همه یاران
این حیله بشد باور یک ملّت نادان

ای وای از این قوم و از این ملت بیمار
لعنت به همه گور ِ امام زاده مکار

ایران که بود تاج سر دانش دنیا
اینک قمه بر سر زدنش خنده ی دنیا

زنجیر و سر و سینه زدن در غم تازی
شب تا به سحر در غم و در گریه و بازی

آن شیر زن ِ پاک ِ گوهر پوش ِ دلارا
شد زینب و زهرا و سکینا و سهیلا

از کورش و از ایرج و از کاوه و بابک
قربان علی و غلام حسین آمده اینک

لعنت به من و ما که بیگانه ستاییم
پیشانی به سنگِ در هر پست بساییم

لعـنت به من و ما که فرزند یلانیم
بیرونی بیگانه ازین خاک ندانیم

نفرین به چنین تیغ که تیزش نتوانیم
لعـنت به چنین دست که مشت اش نتوانیم

لعـنت به من وما که خاموش نشستیم
لعـنت به من وما که خاموش نشستیم

چکامه حافظ جان، بانو ملحد


دریافت

سیه کاران در میخانه ها بستند حافظ جان
خم و مینا و جام باده بشکستند حافظ جان

به مستان می انگور حدها می زنند آنان
که از کبر و غرور و مکر سرمستند ، حافظ جان

خدا گویند و می گیرند جان و مال مردم را
خدا داند که بس نا مردم و پستند حافظ جان

خدا کی نان جان با شرط ایمان میدهد کس را
چرا الهیان این را ندانستند حافظ جان

خدا ما را از این الله اهریمن رها سازد
یقین اهریمن و الله همدستند حافظ جان

همان اهریمن است الله و در این شک ندارم من
گواهم ایزدی ایرانیان هستند حافظ جان

ببين شبها چه تاریک است زیر پرچم الله
ببین مردم چه بدبخت و تهیدستند حافظ جان

سلامی کن به خیام آن ابرمرد از من مسکین
بگو پستان در میخانه ها بستند حافظ جان
م . امید

چکامه اسیر، بانو ملحد


دریافت

وطن امروز اسیر دو سه تن بی وطن است
انهدام وطن از نکبت این چند تن است

آن یکی لاشخور و وان دگری جغد سیاه
آن یکی مرده خور و وان دگدی گورکن است

وطن امروز اسیر دو سه تن بی وطن است
انهدام وطن از نکبت این چند تن است

آن شده پیش نماز چمن دانشگاه
واقعاً قصه او قصه خر در چمن است

عطش قاضی اسلام بنازم که چنین
تشنه خون جوان و بچه و مرد و زن است

وطن امروز اسیر دو سه تن بی وطن است
انهدام وطن از نکبت این چند تن است

حاکم شرع به حیوان عجیبی ماند
که دمش گاو و تنش خوک و سرش کرگدن است

هیات حاکم ما هیات خیرات خور است
هیات دولت ما دسته زنجیرزن است

روزگاری که وطن دست کفن دزدان است
عجبی نیست اگر مرده ما بی کفن است

وطن امروز اسیر دو سه تن بی وطن است
انهدام وطن از نکبت این چند تن است

چکامه خداناشناس، بانو ملحد


دریافت

خبر داری ای شیخ دانا که من
خداناشناسم، خدا ناشناس

نه سربسته گویم در این ره سخن
نه از چوب تکفیر دارم هراس

زدم چون قدم از عدم در وجود
خدایت برم اعتباری نداشت

خدای تو ننگین و آلوده بود
پرستیدنش افتخاری نداشت

خدائی بدینسان اسیر نیاز
که بر طاعت چون توئی بسته چشم

خدائی که بهر دو رکعت نماز
گه آید به رحم و گه آید به خشم

خدائی که جز در زبان عرب
به دیگر زبانی نفهمد کلام

خدائی که ناگه شود در غضب
بسوزد به کین خرمن خاص و عام

خدائی چنان خودسر و بلهوس
که قهرش کند بی گناهان تباه

به پاداش خشنودی یک مگس
ز دوزخ رهاند تنی پرگناه

خدائی که با شهپر جبرئیل
کند شهر آباد را زیرو رو

خدائی که در کام دریای نیل
برد لشگر بیکرانی فرو

خدائی که بی مزد و مدح و ثنا
نگردد به کار کسی چاره ساز

خدا نیست بیچاره، ورنه چرا
به مدح و ثنای تو دارد نیاز!

خدای تو گه رام وگه سرکش است
چو دیوی که اش باید افسون کنند

دل او به”دلال بازی” خوش است
وگرنه “شفاعتگران” چون کنند؟

خدای تو با وصف غلمان و حور
دل بندگان را به دست آورد

به مکر و فریب و به تهدید و زور
به زیر نگین هرچه هست آورد

خدای تو مانند خان مغول
“به تهدید چون برکشد تیغ حکم”

ز تهدید آن کارفرمای کل
“بمانند کر و بیان صم و بکم”

چو دریای قهرش در آید به موج
نداند گنه کاره از بیگناه

به دوزخ فرو افکند فوج فوج
مسلمان و کافر، سپید و سیاه

خدای تو اندر حصار ریا
نهان گشته کز کس نبیند گزند

کسی دم زند گر به چون وچرا
به تکفیر گردد چماقش بلند

خدای تو با خیل کروبیان
به عرش اندرون بزمکی ساخته

چو شاهی که از کار خلق جهان
به کار حرمخانه پرداخته

نهان گشته در خلوتی تو به تو
به درگاه او جز ترا راه نیست

توئی محرم او که از کار او
کسی در جهان جز تو آگاه نیست

تو زاهد بدینسان خدائی بناز
که مخلوق طبع کج اندیش توست

اسیر نیاز است و پابند آز
خدائی چنین لایق ریش توست

نه پنهان نه سربسته گویم سخن
خدا نیست این جانور، اژدهاست

مرنج از من ای شیخ دانا که من
خدا ناشناسم اگر”این” خداست

سعیدی سیرجانی

 

چکامه هشدار مسلمانان، بانو ملحد


دریافت

این عاقبت دین مبین است مسلمان
این دین مبین غرقه به کین است مسلمان

خون میخورد و باکی از افلاک ندارد
این معرکه با قتل عجین است مسلمان

گردن زدن و حد زدن و دست بریدن
در دین مبین ، قاعده این است مسلمان

زن در نظر دین مبین ، مال ِ حلال است
آزادی زن ، مشکل ِ دین است ، مسلمان

کشتند یلان را و بریدند زبان را
این هدیه این دین مبین است مسلمان

این خاک ، ز دین بر سر ِ این خاک ِ وطن شد
برنامه اسلام ، همین است مسلمان

جز خدعه و نیرنگ چه دیدی تو از این دین
هشدار که این ننگ زمین است مسلمان

بشکن تن این قفل و برون آی از این بند
اسلام جز این نیست ، همین است مسلمان

فکری بکن آخر ، که وطن زیر و زبر شد
هر فتنه از این دین مبین است مسلمان

چکامه فریاد، بانو ملحد


دریافت

پرسند که چرا شعر تو فریاد و غمین است
پرسند که چرا خشم تو از مذهب و دین است

پرسند که چرا حرف تو از میهن و خاک است
پرسند که چرا جنگ تو با مرتجعین است

آری سخن از میهن و قهر و غم و درد است
دردی که حضورش به تجلی و یقین است

تا مام وطن در تعب و غرق به خون است
تا عاقبت ملت آزاده چنین است

تا حرمت تاریخی میهن به سقوط است
تا فکرت انسان به کف مذهب و دین است

تا قدر نگین بر سر بازار نگون است
تا سنگ سیه جایگه اش جای نگین است

تا این همه آواره ز ما گرد جهان است
تا این همه طوفان و خطر ها به کمین است

تا آن همه دل در وطن من نگران است
تا آن همه خونی که هدر فرش زمین است

تا غائله را قدرت بیگانه پناه است
تا قافله را راهزن دیرینه امین است

تا خانه که میراث تباران من و تو است
در دست تبهکار ترین قوم لعین است

غم در لب وچشمان ودلم شاه نشین است
حرفم همه از مردم و ایران حزین است

خشمم ز فقیهان ستمکار و ز دین است
شعرم همه فریاد و همین است و همین است

چکامه از بس ستاره کشتید، بانو ملحد


دریافت

از بس ستاره کشتید روی زمان سیاه است
هم این زمین سیاه و هم آسمان سیاه است

روبسته زان نشستید در پیشگاه تاریخ
کز اینهمه جنایت، رخسارتان سیاه است

دست قلم شکستید ، پای سخن ببستید
ای روشنی ستیزان ، افکارتان سیاه است

هر تار موی یک زن ، بندد مسیر تقوا؟
این خود گواه آن بس ، پندارتان سیاه است

هر حیله ای که دارید، در آستین تزویر
هر جادویی که بستید در کارتان سیاه است

هر خطبه ای که خواندید ، هر جمعه بر سر کوی
خلقی گریست زیرا ، گفتارتان سیاه است

میخانه ها ببستید ، بتخانه ها گشودید
با خون وضو نمودید ، کردارتان سیاه است

شد پرده ی سیاهی ، معیار پاکی زن
ای صبحدم گریزان ، معیارتان سیاه است

زین شرم ، روی ما نیز در هر مکان سیاه است
از بس ستاره کشتید روی زمان سیاه است

کابوس، چکامه ای از اسماعیل خوئی


دریافت

ای مسلمین بدانید اسلامتان همین است
آیین جور و جهل است دین نفاق و کین است

اسلام دین زور است آیین مرگ و گور است
از لطف و مهر دور است با قهر و کین عجین است

کابوس خوف و خون است افسانه اش فسون است
عفوش فسانه گون است ذاتش دروغگین است

از راه راست گوید راهش ولی به گور است
پیوسته علم جوید علمش ولی به چین است

وقتی خداست قهار آرد پیمبرش قهر
وقتی خدا چنان است پیغمبرش چنین است

گوید فغان فغان از آنکش مجیب خوانید
جوید امان امان از آنی که تان امین است

دعوت به رستگاری وان با زبان شمشیر
این دین منجیان نیست این دین غاصبین است

در اقتدار شمشیر هنگام ضعف تزویر
راز بقای دین تان این بوده است و این است

شاد است زندگانی در ذات خویش و مذهب
تان ضد زندگانی است زیرا که غم گزین است

اسلام راستین تان خودکامه پرور آمد
در رد دین تان این برهان راستین است

با پیر عقل گفتم کان اصل فتنه چبود
بنمود منبری را کان بیگمان همین است

اسلام بی ولایت قولی خلاف عقل است
چون بی نگین توان داشت نقشی که بر نگین است

پس گونه ای از اخوند باید به جای ماند
این مقتضای الشرع _ الانورالمبین است

آخوند کیست یا چیست بسیار از او ندانم
دانم که ذات خدعه ست دانم که عین کین است

افعی بود ندانم یا عنکبوت اما
دانم که زهرناک است دانم که دام کین است

خلقی نشسته دیدم بر گرد منبر او
گفتم ببین سلیمان با دیو همنشین است

پردازد او رسالات وان جمله در نجاسات
آنکش به دیده ناید نسرین و یاسمین است

رندان شادخو را گوید هزار نفرین
خامان مرگجو را از او صد آفرین است

با مرد و زن در اندم از همدلی زند دم
تیغش به زیر جامه ست سنگش در آستین است

با وعده های شیرین جان ها کشد به آتش
زنبور دوزخ است او زهرش در انگبین است

لعنت کند بر ابلیس حال آنکه خود به تلبیس
فربه تر ز شیطان ملعون تر از لعین است

مهرش جواز غارت سجاده نطع کشتار
داغ سیاه کاریست انش که بر جبین است

از کشته پشته سازد کین شیوه الهی ست
صد گونه خدعه یازد کین اقتضای دین است

هر جای کش گذاریست گویا که مرگزاری ست
زنهار از ان مکانی کو اندر ان مکین است

تا گرم باشدش نان سازد تنوری از جنگ
خار و خس تنورش جان های نازنین است

چشم شما گواه است کاخوند فتنه خواه است
بر چشم شک نشاید این چشمه یقین است

باری امان مجویید زین دام خوف و خون تا
اسلام در زمان است اخوند در زمین است

آری امان مجویید ای کاروانیان تا
اسلام در زمان است آخوند در زمین است

آری امان مجویید ای کاروانیان تا
این تیر در کمان است وین دزد در کمین است

یا علم کافتاب است یا دین که عین خواب است
حکمت اگر شناسید این حکم واپسین است