بایگانی برچسب‌ها: نوشتار-بیخدایی

رد برهان دفع خطر احتمالی

نویسنده – اردشیر پاینده

اين برهان كه به شكلهاي مختلف بيان مي شود، داراي اسمي «رسمي» نيست، و «دفع خطر احتمالي» عنوانيست كه برخي از متون به آن داده اند، و من نيز از آن استفاده مي كنم.

اين برهان به شكل «عقلي محض» طرح مي شود، به اين معني كه در آن از هيچ نوع مقدمه ي تجربي، احساسي يا امثال آن استفاده نمي شود، و تنها از مقدمات واضح منطقي كار را شروع مي كنند. به اين خاطر، دفع خطر احتمالي نيز چون برهان وجودي (هستی شناسیک) و برهان وجود و امکان از امتيازي بالا برخوردار است، چرا كه عقلي بودن برهان راه را بر روي ترديدها و اختلاف نظرهاي موجود در مقدمات تجربي و احساسي مي بندد، و قطعيت و استواري زيادي به برهان مي دهد. البته اگر برهان درست باشد.

بنيان اين برهان بر محاسبه ي اميد رياضي منفعت دو گروه دين دار، و بي دين است. به عبارت ديگر مبتني بر احتمالات است. اگر اميد رياضي منفعت دين داران طبق اين روش رياضي بيشتر باشد، نتيجه مي گيريم كه روش آنها در زندگي بهتر است (حتا اگر ندانيم ادعاي آنها در مورد خدا و دين درست است يا خير) و نتيجه مي گيريم كه بايد ديندار بود و خدا را باور داشت (البته در صورتی که منفعت باور باشیم، در صورتی که تنها به درستی مطالب اهمیت دهیم، چنین برهانی به هیچ وجه جای طرح ندارد). اين برهان، همانطور كه از ساختارش پيداست، آخرين سنگر خداباوران است. معمولا هنگامي كه تمام برهانهاي ديگر بي نتيجه بمانند، دست به دامن اين استدلال ميزنند.

احتمالات ابزار تصميم گيري در مواقعيتست كه اطلاعات كافي وجود نداشته باشد.

اگر جعبه أي وجود داشته باشد و در آن توپهايي به سه رنگ زرد، سبز، و آبي وجود باشد، و قرار باشد روي رنگ توپي كه خارج مي شود شرط ببنديم، چه مي كنيم ؟

هركدام از رنگها را مي توانيم انتخاب كنيم. زماني كه هيچ اطلاعاتي در مورد تعداد توپها نداشته باشيم، براي ما فرقي ندارد كه روي زرد بودن توپ شرط ببنديم، يا سبز بودن آن، زيرا ترجيح يك چيز بر چيز ديگر مستلزم نوعي آگاهيست. مثلا اگر بدانيم برگزار كننده ي مسابقه علاقه ي زيادي به رنگ آبي دارد، احتمال مي دهيم كه توپ آبي بيشتري در جعبه گذاشته باشد، و روي توپ آبي شرط مي بنديم. ولي اين نوعي آگاهيست، و فرض ما اين بود كه هيچ آگاهي مستقيم يا غير مستقيمي در مورد تعداد توپها نداريم. پس چه مي كنيم ؟ فرقي ندارد كه روي چه توپي شرط ببنديم.

اين مسئله در احتمالات به اين شكل مطرح مي شود كه احتمال رويدادهاي فاقد اطلاعات «همگن» هستند. چون چيزي در مورد تعداد توپها نمي دانيم، از نظر احتمالات مقدار احتمالي «برابر» به آنها تعلق مي گيرد (يك سوم احتمال هر رنگ، در مثال بالا). در اين ديدگاه، همه چيز در يك سطح قرار مي گيرند و برتري أي نسبت به هم ندارند. در مراحل بعدي آگاهيهاي مختلفي كه نسبت به آنها پيدا مي كنيم، تعادل اوليه ي آنها را برهم مي زند، و برخي را بالاتر مي برد و برخي را پايينتر. پس از اينكه تمام اطلاعات لازم جمع آوري شود، احتمال متناظر با هر رويداد به مقدار حدي خود مي رسد.

برهان را مي توان اينگونه بيان كرد :

در مورد وجود خدا و نظام ديني برهانهاي زيادي وجود دارد، كه برخي آنها را قبول دارند، و برخي قبول ندارند. با اينكه اين برهانها درست هستند، فرض مي كنيم اينگونه نيست، و آنها هيچكدام اثباتي براي وجود خدا و نظام متعارف ديني نيستند. فرض مي كنيم هيچ اطلاعاتي در مورد اين مسايل نداريم. با اينكه برهانهاي مختلف به ما نشان مي دهند كه خدايي وجود دارد و آن جهاني هم هست، ولي فرض مي كنيم چنين اطلاعاتي نداريم. پس، وجود داشتن آن جهان و وجود نداشتن آن همگن مي شوند، و هركدام داراي احتمال يك دوم.

دين داران و بي دين ها هردو در اين جهان زندگي مي كنند. دين داران اعتقاد دارند كه زندگي اينجهاني آنها بهتر از بي دين هاست، و بي دين ها هم عكس آن را ادعا مي كنند. فرض مي كنيم دين داران در اين جهان هيچ لذتي نمي برند و تمام لذايذ اين دنيا متعلق به بي دين هاست. پس تا اينجا بي دينها به اندازه ي يك عمر لذت از ديندارها جلوتر هستند.

در مورد آن دنيا. پنجاه درصد احتمال دارد وجود داشته باشد، و پنجاه درصد احتمال دارد كه وجود نداشته باشد. اگر وجود نداشته باشد، محاسبه در همينجا تمام مي شود، و اگر وجود داشته باشد هر دو گروه به آن دنيا منتقل مي شوند. در آن دنيا دين داران از لذت جاوداني برخوردار مي شوند، و بي دين ها خير. پس در اين حالت حساب ها مي شود يك عمر لذت براي بي دين ها، و بي نهايت لذت براي دين دارها.

مشخص است كه برد با دين دارهاست، چون اميد رياضي كل برابر خواهد بود با لذت اين دنيا، به علاوه ي احتمال وجود آن دنيا، ضرب در احتمال آن، كه برابر مي شود با يك عمر لذت براي بي دين ها، و نيم بي نهايت لذت براي دين دارها، كه برابر با بي نهايت است. چون بي نهايت از يك عمر بيشتر است، پس اميد رياضي لذت (سعادت) براي دين داري بالاتر از بي دين ها است. پس در نهايت دين دارها هستند كه سعادتمندند.

برهان چندان پيچيده نيست و ساختار جالبي نيز دارد. با اين حال ايراد آن نيز كوچك نيست.

درست است، چون قصد نداريم از برهانهاي مشكوكِ ديگر استفاده كنيم، مي توانيم قيد تمام آنها را بزنيم و بگوييم كه هيچ اطلاعاتي در مورد آن جهان نداريم. پس احتمال وجود آن پنجاه درصد مي شود. اميد رياضي كل، برابر خواهد بود با مقدار لذت اين جهان ضرب در احتمالش (يك) به علاوه ي لذت آن جهان در احتمالش (يك دوم). در مورد لذت اين جهان هم جاي بحث است، كه باز هم مي توان قيد آن را زد، و گفت كه فرض مي كنيم دين دارها اصلا در اين جهان لذتي نمي برند. ديندارها در اينجا از هيچ پيش فرضي استفاده نمي كنند تا از قطعيت برهان كاسته نشود. تا اينجاي كار هيچ مشكلي وجود ندارد. پس يك عمر لذت (بي دين) در برابر صفر. در مورد آنجهان چطور ؟

در آن جهان ديندارها لذت جاودانه مي برند و؟

چرا ؟

چه كسي گفته است كه چنين سرنوشتي وجود دارد ؟

بله، البته مشخص است كه ادعاي ديندارها اينگونه است كه جهان ديگري وجود دارد و فلان جور و بهمان جور است، ولي چنين ادعايي كه از سوي همگان پذيرفته شده نيست. ديندار رياضي دوست ما اگر قصد داشته باشد به شيوه ي عقلي محض و تنها با استفاده از روش منطقي/رياضي عمل كند، بايد اينجا نيز مانند مراحل قبل بدون پيشداوري عمل كند. البته از اين نيز گذشته، يكي از محورهاي شروع برهان اين بود كه ما چيزي در مورد آن جهان نمي دانيم (و اين خود علت آن بود كه وجود داشتن و وجود نداشتنش را همگن در نظر گرفتيم)، پس در مورد آنچه در آنجا مي گذرد نيز چيزي نمي دانيم. همانقدر كه احتمال دارد در آن جهان دين دارها پاداش بگيرند و بي دينها مجازات شوند، احتمال دارد كه اتفاق عكسش بيفتد. پس از هر دو اتفاق بايد چشمپوشي كنيم، و به بيان رياضي، چون اطلاعاتي در مورد آن نداريم، بايد آن را همگن فرض كنيم. در آن دنيا همانقدر كه دين دارها لذت مي برند، بي دينها نيز لذت مي برند (همگن). پس مقدار كل لذت براي ديندارها مي شود «يك عمر به علاوه ي نيم لذت آن دنيايي»، و براي ديندارها مي شود «نيم لذت آن دنيايي» (ضريب نيم احتمال وجود آن دنيا است). بر اين اساس مي بينيم كه برد با بي دينهاست. البته اين نتيجه نيز درست نيست، چرا كه اين برتري ناشي از ارفاقيست كه از سوي ديندار رياضي دوست شده بود. اكنون كه ورق برگشته، بايد آن ارفاق را نيز حذف كنيم. آن ارفاق لذت بردن بي دين ها در اين دنيا و لذت نبردن ديندارها بود، كه در مورد آن اتفاق نظر نيست. پس آن را نيز حذف كنيم. بسيار خوب، حال نتيجه ي استدلال چه مي شود ؟ مشخصا اين مي شود كه برنده كسيست كه در اين دنيا بيشتر لذت برده باشد. اگر گروه دينداران بيشتر لذت مي برند، برنده آنها هستن، و اگر بي دينها، برنده ايشانند. «اين استدلال» اينگونه مي گويد.

شايد به نظر معقول نيايد كه در آن دنيا دينداران مجازات شوند و بي دينها پاداش داده شوند. ولي اين مسئله به برهان ما مربوط نمي شود، چرا كه قصد داريم مسئله را به صورت صرفا منطقي بررسي كنيم. در عين حال، چنين فرضي آنقدر هم كه براي ذهن پرورش يافته در محيط ديني نامعقول مي نمايد، دور از ذهن نيست.

فرض كنيد شما خدا باشيد. خدايي مانند آنچه در اديان تصور كرده اند. فرض كنيد همانطور كه در اين برهان فرض شده، برهانهاي ديگر راه به اثبات شما نمي برند. شما جهان را طوري آفريده ايد كه كسي نمي تواند وجود شما را اثبات كند. جنابعالي مدتها در كارگاه خود مشغول ساختن پيچيده ترين قسمت انسان، يعني مغز او بوديد. شاهكار شما ساختن مغزي با چنان پيچيدگي بوده كه مي شناسيم. اكنون كناري نشسته ايد و در حال تماشاي دسترنج خود هستيد. ساخته هاي شما دو گروه مي شوند، گروه اول با اتكا به شاهكار شما (مغز) و با توجه به اينكه راهي براي اثبات خود قرار نداده ايد، وجودتان را قبول ندارند، و گروهي به شاهكار شما (مغز) بي توجه هستند و بدون اينكه دليلي داشته باشند ادعا مي كنند كه شما وجود داريد ! «مگه من مسخره ي اينام ؟! اگه دلم مي خواست يه كاري مي كردم كه بدونن من وجود دارم، وقتي همچين كاري نكردم يعني دلم نمي خواسته. من اينهمه جون كندم و اين مغز صابمرده رو براشون درست كردم كه استفاده كنن، اونوقت جاي اينكه از حاصل اينهمه تلاش من استفاده كنن داران به مسخره مي گيرنش ! دارن منو مسخره مي كنن !! همچين حالي ازشون بگيرم كه بفهمن !»

وقتي هم كه دو گروه به جهان بعدي بروند، گروه اول به خاطر منطقي عمل كردن از شما پاداش مي گيرند و گروه دوم به خاطر مسخره كردن شما دمار از روزگارشان در مي آيد.

شايد هم به خاطر بدنام كردن اسم شما مجازات شوند. اينهمه خرابكاري مي كنند و به حساب شما مي گذارند، در حالي كه بي دين ها مسئوليت كارهاي خودشان را قبول مي كنند. مشهور است كه مي گويند «خداناباوران كمتر به خدا صدمه زده اند تا خداباوران».

خوب، فكر نمي كنم چنين فرضي چندان غير معقول تر از فرض خلافش (پاداش گرفتن دينداران) باشد.

خلاصه اينكه اين برهان در صورتي كه فاقد پيش داوريها باشد، هيچ نتيجه أي به ما نمي دهد. «دفع خطر احتمالي» با ادعاي اوليه ي بي پيشداوري بودن، رياضي بودن، و عقلي بودن كار خود را شروع مي كند، در حالي كه براي رسيدن به نتيجه مجبور است از اين روش تخطي كند. اين برهان تنها در صورتي به نتيجه ي درست مي رسد كه فرض دينداران در مورد چگونگي آن جهان را قبول كنيم. مسلما اگر قرار باشد «فرض»ها قبول شوند، نيازي به استدلال كردن نيست. مي توان از همان ابتدا حكم مسئله را فرض كرد ! فرض مي كنيم خدا وجود دارد و مسئله تمام مي شود.

مي توان برهان را به شكل درست، و آبرومندانه تر ديگري هم بيان كرد : «اگر كسي پيشفرض دينداران در مورد چگونگي آن جهان را قبول داشته باشد، به نفعش است كه به شيوه ي دينداران عمل كند».

كه البته اين برهان كاملا درست است، و صورت بيان آن به شكل قبلا گفته شده مي باشد. تنها حكم مسئله اصلاح شد. واضح است، اگر شما كسي هستيد كه نمي دانيد جهان ديگري وجود دارد يا نه، ولي مطمئن هستيد كه (از كجا مطمئن هستيد ؟!) در آن جهان (در صورت وجود) ديندارها پاداش داده مي شوند و بي دين ها مجازات مي شوند، و مطمئن هستيد كه (از كجا مطمئن هستيد ؟!) دينداري يعني نماز هفده ركعتي خواندن و روزه ي فلان جور گرفتن و غسل بهمان جور گرفتن و ? و گردن زدن كفار به حكم دين و اطاعت و تقليد از رهبر ديني و امثال آن، منطق حكم مي كند كه به اين روشها عمل كنيد. بله، واقعا منطق چنين حكم مي كند، ولي در صورتي كه آن مقدمات فراهم باشد، و فكر ميكنم چنين نتيجه گيري أي چندان هم سخت نباشد. بله، تنها نتيجه ي درستي كه از اين برهان مي توان گرفت همين است.

ولي افسوس. آيا چنان مقدماتي فراهم است ؟ پيروان هر ديني سلسله احكامي دارند كه احساس مي كنند عمل كردن به آنها باعث مي شود در آن جهان پاداش داده شوند، و تمام كسان ديگر، يعني تمام بي دينها و حتا تمام ديندارهاي ديگري كه به دين آنها نيستند جهنمي هستند. دشمني پيروان اديان با اديان غريبه چندان كمتر از دشمني آنها با بي دينها نيست. دينهاي مختلف كه هيچ، شعبات كوچك دينهاي مختلف نيز شامل اين قاعده مي شوند. شيعه سني را قبول ندارد، و سني شيعه را. پروتستان كاتوليك را قبول ندارد و كاتوليك پروتستان را ?

بيان ديگر اين برهان به شكل ديگري نيز بيان مي شود، كه در اصول فرقي با بيان رياضي پيشين ندارد. مي گويند :

اگر بخواهيد به جايي برويد و قرار باشد از كوچه أي گذر كنيد، و فرد دروغگويي در آنجا ايستاده باشد و به شما بگويد كه ديوانه أي در آن خيابان كمين كرده است تا شما را بكشد، چه مي كنيد ؟

درست است كه آن فرد مورد اعتماد نيست و به احتمال زياد دروغ مي گويد، ولي باز هم ريسك نمي كنيد و بر اساس همان حرف از كوچه ي بعدي رد مي شويد.

اين همه پيامبر در تاريخ آمده اند، كه همگي نيز مشهور به صداقت و درستي بوده اند. به شما اخطاري داده اند. منطق حكم مي كند كه براي دفع خطر احتمالي اقدام كنيد.

اين شكل از استدلال مشكلات بيشتري هم در پي دارد. درست است كه دفع خطرهاي احتمالي كاري معقول است، ولي به چه قيمتي ؟ و چطور خطر را تعيين مي كنيم ؟

اگر كسي در خيابان جلوي شما را بگيرد و بگويد كه شما بيماري خاصي داريد كه اگر همين الان يك دست خود را از كتف نبريد، درجا خواهيد مرد، چه مي كنيد ؟! بالاخره مردن شما خطري احتماليست. دست خود را مي بريد ؟!

اگر در آپارتمان خود در طبقه ي ششم نشسته باشيد و در حال چَت كردن باشيد، و ناگهان از ناشناسي پيغامي براي شما بيايد كه «هم اكنون گروهي جاني در حال ورود به آپارتمان شما هستند. آنها تمام قربانيهاي خود را به بدترين شكل ممكن شكنجه مي كنند تا بميرد. متاسفانه هيچ راه فراري هم نداريد، آنها شما را محاصره كرده اند و هرلحظه ممكن است به شما برسند. به شما پيشنهاد مي كنم براي گرفتار نشدن به چنين مرگ دردناكي، هم اكنون خود را از پنجره به بيرون پرتاب كنيد، تا بدون درد زياد بميريد.» چه مي كنيد ؟ بالاخره احتمال وجود چنان خطري هست، مي دانيد كه چنين جنايتهايي در دنيا بي سابقه نيست. خود را از پنجره به بيرون پرت مي كنيد ؟!

كسي مي پرسيد «»اگر در اتاقي باشيد و هوس كنيد از آبي بنوشيد، و كسي به شما بگويد كه آبهاي آن اتاق سمي هستند چه مي كنيد ؟ آيا ترجيح نمي دهيد آب ننوشيد ؟»

بسيار خوب، اگر در حال مرگ از تشنگي باشيد چطور ؟

اگر پس از آن كس ديگري هم بيايد و به شما بگويد كه «در هواي اينجا سمي وجود داشته كه شما از آن تنفس كرده ايد و تا چند دقيقه ي ديگر شما را خواهد كشت، و پادزهر آن آبيست كه در اين اتاق وجود دارد» چه مي كنيد ؟ آب را مي نوشيد يا خير ؟

خطر در نوشيدن آب است يا در ننوشيدن آن ؟ چگونه وجود خطر را تعيين مي كنيد ؟ با حرف كسي ؟

ممكن بود وقتي به آن اتاق مي رويد نفر دوم خواب باشد و شما تنها پيام نفر اول را بشنويد. آنوقت آب را نمي نوشيد و در نتيجه ي تنفس هواي آن اتاق مي ميريد ؟

ممكن بود وقتي به آن اتاق مي رويد نفر اول خواب باشد و شما تنها تنها پيام نفر دوم را بشنويد. آنوقت آب را مي نوشيد و در نتيجه ي زهر موجود در آب مي ميريد ؟

ممكن بود هردو خواب باشند و شما پيامي نگيريد. آنوقت چه مي كرديد ؟

چگونه خطر را تعيين مي كنيد ؟ با حرفهايي كه شنيده ايد ؟ با حرفهايي كه ممكن بود بشنويد ولي از آنها بيخبريد ؟ با حرفهايي كه شنيده ايد ولي ممكن بود از آنها بي خبر باشيد ؟

انتخابهاي زندگي ما به هم پيوسته هستند. اينكه ما بخواهيم خطري محتمل را دفع كنيم، قيمتي دارد. ممكن است اين قيمت ارزش آن كار را داشته باشد، و ممكن است نداشته باشد. اگر هنگام گذر از آن كوچه چنان پيغامي دريافت كنم و كوچه ي ديگري اندكي پايينتر وجود داشته باشد، احتمالا مسيرم را عوض مي كنم و از آن كوچه ي پاييني عبور مي كنم، ولي اگر تنها راه ممكن اين باشد كه در خلاف جهتْ كره ي زمين را دور بزنم و به نقطه ي مورد نظرم برسم، مسلما چنين كاري نمي كنم.

در مورد دين هم اگر بنا بود مسئله اين باشد كه كسي ادعا كند «جهان ديگري وجود دارد كه فلان و بهمان است. اگر مي خواهي بعد از مرگ به آن جهان بروي كافيست هم اكنون يك نفس عميق بكشي»، ممكن بود چنان كاري بكنم، ولي وقتي اين كار به قيمت اسارت من در بند قوانين بي اساس ديني و تبديل شدنم به ابزاري در دست رهبران ديني و انكار تعقلم باشد، مسلما چنين كاري نمي كنم ! همانطور كه با دريافت يك پيام مشكوك خود را از پنجره به بيرون پرتاب نمي كنم. ممكن است ديندار بودن را بد ندانم. ممكن است آنها را قوانيني بي اساس ندانم (آنگونه كه چندي پيش گفتم) و رابطه با رهبر ديني را ابزاري و اسارت ندانم، و در نتيجه ديندار باشم. ولي اين به خاطر نتيجه گيريهاي ديگريست كه در مورد آنها كرده ام، و براي آنها دلايلي داشته ام، نه به خاطر دفع خطري احتمالي.

از تمام اينها گذشته، مشكلاتي كه در قسمت قبل مطرح شد هم وجود دارند. اگر قرار است تنها و تنها از خطرهاي احتمالي بگريزيد، و كسي بوده كه به شما بگويد جهان ديگري وجود دارد كه در آن دينداران پاداش مي گيرند، منِ نوعي هم هستم و به شما مي گويم كه جهان ديگري هست كه در آن بي دينها پاداش مي گيرند.

بسيار خوب، چه مي كنيد ؟

دو پيام داريد، هردو مشكوك، و هر دو در جهت دفع خطري احتمالي. در حاليكه اين دو پيام ضد هم هستند و شما تنها مي توانيد يكي از آنها را قبول كنيد.

خوب، چه مي كنيد ؟

حرف آن كسي كه پيام اول را به شما داد، يا حرف منِ نوعي را ؟

شايد بگوييد حرف نفر اول را. چرا ؟ چون آن حرف بيشتر تكرار مي شود و كسان بيشتري آن را قبول دارند ؟ (ر.ك. چه كساني خدا را باور ندارند) از كجا مي دانيد اينطور است و صداي كساني كه نظر مخالف داشته اند در گلو خفه نشده است ؟ حتا اگر اينطور باشد، نظر جمع چطور مي تواند چيزي را ثابت كند ؟ مگر كم هستند اشتباهاتي كه مقبول تر از درست ها هستند ؟ چرا براي درمان بيماريهاي خود به جاي پزشك به راي اكثريت اطرافيانتان رجوع نمي كنيد ؟

از این گذشته، واقعا اگر قرار باشد انسان قدرت تفکر خود را انکار کند و بنا به گفته ی دیگران عمل کند، شما ترجیح می دهید بنا به گفته ی بی سوادها زندگی کنید یا دانشمندان ؟ البته هردو روش ابلهانه ست، ولی من شخصا اگر مجبور به انتخاب بین این دو باشم، دومی را انتخاب می کنم. با کمی دقت در توزیع باورها می بینیم که این روش به نفع خداناباوری تمام می شود. خداناباوری ایده ایست که متعلق به قشر فرهیخته و تحصیل کرده است.

شايد بگوييد نفر اول دلايل محكم تري دارد. بسيار خوب، اين عاليست. اين به آن معنيست كه قصد داريد مسئله را تحليل كنيد. شايد واقعا همينطور باشد، شايد دلايل نفر اول قويتر باشد (به قسمتهاي ديگر سايت مراجعه كنيد)، ولي در اين صورت فراموش نكنيد كه شما از طريق «دفع خطر احتمالي» عمل نكرده ايد، بلكه چيزي را كه فهميده ايد درست تر است انتخاب كرده ايد، نه آنكه تنها به قصد دفع خطري احتمالي چيزي را قبول كرده باشيد.

در اينجا به طور كل عمل كردن در جهت دفع خطر احتمالي امكان ندارد، و براي تصميم گيري بايد فاكتورهاي ديگري را وارد كرد، زيرا به ازاي هر دو تصميم متناقضي خطري احتمالي وجود دارد. مي دانيد تفاوت در كجاست ؟ در اين است كه ديندار ما در اين استدلال ادعاهاي مخالف را حذف شده فرض مي كند. خطرهاي ديگر را ناديده مي گيرد، و به نوعي، براي رسيدن به اعتقادش، آنرا پيشاپيش فرض ميكند (مصادره به مطلوب).

خوب، چه مي كنيد ؟

حرف آن كسي كه پيام اول را به شما داد قبول ميكنيد، يا پيام مرا ؟

من پيشنهاد ديگري دارم. به جاي اينكه در جهت دفع خطري محتمل بدون وجود دليلي منطقي كاري را انجام دهيد، فكر كنيد و تصميمي منطقي بگيريد.

رد برهان نقص دانش بشری

نویسنده – اردشیر پاینده

خداباوران مختلف در مورد این مسئله جبهه گیریهای گوناگونی داشته اند. برخی یافتن وجود خدا را محدود به شهود می دانسته اند، مانند عرفا، و برخی آن را در صلاحیت عقل نیز می دانند، که اسلام نمونه ای از این گروه است. البته با وجود آنکه از نظر اکثر آنها خدا به طور کل از طریق عقل قابل فهم نیست، ولی اکثر آنها معتقدند که وجود آن را به طریق عقلی می توان ثابت کرد.

صحبت در مورد تواناییهای فکری بشر نیاز به فرصتی بیشتر و زمینه ای دقیقتر دارد، که در اینجا از آن چشم پوشی می کنیم. ولی آیا برای کسی که قصد ندارد با کلمات بازی کند و واقعا می خواهد به جواب درست برسد، چنین حرفی قابل قبول است ؟

فرض کنیم واقعا طوری باشد که انسان قادر به اثبات آن نباشد. حال چرا باید وجود داشتنش را فرض کند و نه وجود نداشتنش را ؟ مگر جز این است که معنی این جمله این است که انسان نمی تواند بداند خدا وجود دارد یا خیر ؟ پس چرا در نهایت وجود داشتنش را فرض می کنند ؟ در حالی که در نوشته ی آتئیسم یا آگنوستیسیزم توضیح داده شده است که چنین باوری به فرض وجود نداشتن خدا می انجامد، و اتفاقا همین فرض غیرقابل تحقیق (تحقیق نظری) بودن وجود خدا چیزیست که فرض اولیه ی برخی از خداناباوران است.

مشخصا فرض غیر قابل تحقیق بودن وجود خدا به تنهایی نمی تواند اعتقاد به وجود آن را توجیه کند. چیزی که معمولا به آن ضمیمه می کنند، شهود است. می گویند عقل در مورد آن ناتوان است، و شهود به ما می گوید که وجود دارد، پس وجود دارد.

در مورد اعتبار شهود، در نوشته های برهان فطرت، و برهان احساس زیاد صحبت شده و بی اعتباری آن به طور غیر مستقیم نشان داده شده است.

آنچه شهود می نامندش، و می توان آن را خیالبافی یا توهم نیز نامید، چنان بی اساس است که حتا اگر قرار باشد آن را بی اعتبار ندانیم، در برابر ادعای آنها که می گویند شهودشان از وجود خدا حکایت می کند، من نوعی می توانم ادعا کنم که شهودم از وجود نداشتن خدا حکایت می کند. چه خواهند گفت ؟ چطور اشتباه بودن ادعای من و معتبر بودن ادعای خود را ثابت می کنند ؟ البته نمی توانند.

شهود ایشان همان احساسشان هست، و احساس هم بی اعتبار.

این را هم باید یادآوری کنم که اگر قرار باشد وحی را معیار اعتقاد به خدا بدانیم دچار مشکل بزرگی شده ایم، چون اعتبار وحی خود وابسته به وجود خداست. به عبارت دیگر، اگر وجود خدا را تابع وجود وحی کنیم، آنوقت باید وجود وحی، و درستی آن را ثابت کنیم، که از اثبات خود خدا مشکل تر است. تنها چیزی که به عنوان اثبات آن می آورند تکیه بر معجزات است، که در جای خود بحث شده است.

رد برهان فطرت

برخي چنين مي گويند كه باور به خدا در ميان تمام ملل و در تمام زمانها به نوعي وجود داشته، پس نمي تواند دروغي بي اساس باشد.

در اين برهان از دو مقدمه استفاده شده است. يكي اينكه باور به خدا همواره وجود داشته، و ديگر اينكه هميشگي بودن يك باور به معني درستي آن است.

در مورد مقدمه ي اول مي توان با قطعيت گفت كه اشتباهي بزرگ است. ايده ي خدا به شكلي كه در اديان متعارف وجود دارد، جز بسيار كوچكي را تشكيل مي دهد، كه هم از نظر جغرافيايي پراكندگي كامل ندارد، و هم از نظر زماني به گذشته هاي دور نمي رسد. ساير چيزهايي كه با عنوان مشابه، يعني «خدا» ناميده مي شوند، عملا تنها در اسم با آن اشتراك دارند. قبيله أي كه گاو مي پرستد چقدر با اسلام یا مسیحیت تشابه دارد؟

از این برهان با عنوان برهان فطرت نیز یاد می شود، و اینگونه بیان می کنند که باور به خدا فطریست (یعنی همیشه و همه جا وجود داشته و خواهد داشت) و لزا خدا وجود دارد.

آنچه فطری بودن باورها می نامیمش، معمولا چیزی نیست جز بازتابی از هنجارهای اجتماعی. نمونه ای از آن می تواند شیوه ی لباس پوشیدن باشد. ما عادت داریم بیشتر بدن خود را بپوشانیم، و در صورتی که جز این باشد معذب خواهیم بود. آیا این مسئله به معنی فطری بودن «حیا»ست ؟ خیر، به این خاطر است که محیط اینگونه ما را عادت داده است، همانطور که بسیاری از قبایل بدوی عادت به لباس پوشیدن ندارند و از این خصلت فطری بی بهره هستند. حال فرض کنید جوامعی باشند که تبلیغاتی بسیار بسیار زیاد برای خدا می کنند (مثل ایران و اکثر کشورهای دیگر) و باور خدا نیز فطری نباشد. به نظر شما فردی که از لحظه ی تولد با این مسئله درگیر است می تواند آن را از ناخودآگاه خود خارج کند ؟ به نظر من نمی تواند، و این همان است که فطری بودن باور می خوانندش. مانند زبان مادری. زبان مادری نیز فطری نیست، ولی به خاطر ارتباط بسیار نزدیکی که با آن داشته ایم (به خصوص در زمان کودکی) هیچگاه از ناخودآگاه ما خارج نمی شود و تا پایان عمر نیز ما را همراهی می کند.

پس یادآوری یک چیز به معنای فطری بودن آن نیست.

و حال فرض کنیم باور خدا فطریست (در حالی که هیچ دلیلی برای آن نداریم)، آیا میتوانیم از آن وجود خدا را نتیجه بگیریم ؟ مسلما خیر. این مطلب در برهان احساس، برهان پاسخ به امیال درونی و برهان معقولیت به طور کامل بررسی شده است.

توسط اردشیر پاينده

رد برهان علیت

نویسنده – اردشیر پاینده

يكي از پرسابقه ترين و مهمترين برهانهاست، و به عقيده ي نگارنده در كنار برهان نظم، مهمترين دلايل اعتقاد بسياري از خداباوران است، و يك سر و گردن بالاتر از ساير برهانها.

آن را در شكل مختصر آكويناسي ميتوان اينگونه بيان كرد :

در ميان پديده ها سلسله أي از علل وجود دارد، و چون تسلسل علل ممكن نيست، بايد علت نخستيني وجود داشته باشد. اين علت نخستين خداست.

البته ممكن است چنين بياني از عليت كمي نا اميد كننده باشد، چرا كه از پيرايه هاي لفظي عاري ست. گوينده آن را بي دليل پيچيده نكرده، و اين مسئله باعث مي شود كه مخاطب در ميان دريايي از كلمات گم نشود و كل استدلال به وضوح در برابرش قرار گيرد. ممكن است آنچه به وضوح ديده مي شود چندان باب طبع نباشد، ولي اصل ماجراست. متاسفانه ما (منظورم شرقیها، و به طور خاص ایرانیهاست) عادت داریم مسایل را پیچیده کنیم، و نه تنها چیزی که پیچیده نباشد را بی دلیل بی ارزش می دانیم، که چیزهای پیچیده را نیز بی دلیل با ارزش می دانیم !

پذيرفتن اينكه پديده أي مي تواند بدون علت باشد مشكل است. بسيار مشكل. ما عادت داريم اينگونه انتظار داشته باشيم كه هر چيزي نياز به علتي داشته باشد. براي علل آن جستجو مي كنيم و آنها را مي يابيم، و اگر هم موفق نشويم، گناه آن را خود به گردن مي گيريم و ايرادي از اصل عليت نمي گيريم. ولي اصل عليت از كجا آمده است ؟ چه اثباتي براي آن داريم ؟

اگر كسي ادعا كند كه عليت جهان شمول نيست، و برخي چيزها مي توانند بدون علت باشند و در نتيجه زنجيره ي علتها تشكيل نمي شود كه لازم باشد براي فرار از تسلسل، از آن وجود خدا را نتيجه بگيريم، ممكن است ادعايش را چندان خوش نداريم، چرا كه تصور چيزي فاقد علت بسيار دور از ذهن مي نمايد.

اين برهان هم مانند بسياري ديگر از برهانها، گرفتار مشكل تحليل موضعي ست. فرض كنيم برهان درست باشد. فرض كنيم اصل عليت جهانشمول باشد. بسيار خوب، حال سوال اساسي را مي پرسيم : علت خدا چيست ؟

اگر قرار باشد خدا علتي داشته باشد، از خدايي خود بركنار مي شود. پس اين جواب ممكن نيست. هم به آن خاطر، هم به اين دليل كه اگر علتي داشته باشد، علتش هم بايد علتي داشته باشد و باز تسلسل به وجود مي آيد. در حالي كه ما براي فرار از تسلسل فرض خدا را پذيرفتيم. پس خدايي كه علت داشته باشد در اين برهان به هيچ وجه قابل قبول نيست، زيرا نمي تواند به مقصود اصلي كه رفع تسلسل است بيانجامد.

اگر قرار باشد خدا علتي نداشته باشد چطور ؟ اين حالت به اين معناست كه عليت جهانشمول نيست. يعني چيز يا چيزهايي وجود دارند كه نياز به علت ندارند. ولي يكي از مقدماتي كه باعث شد به فرض وجود خدا برسيم جهانشمول بودن عليت بود. اگر عليت جهانشمول نباشد، باز هم زنجيره أي كه تصور مي كرديم ما را به خدا مي رساند تشكيل نمي شود.

پس چه مي شود ؟

«به نظر» مي آمد كه ايده ي خدا درمان اين تناقض بزرگ است، در حالي كه با تحليلي كاملتر در مي يابيم اين ايده كه براي رفع تناقض ساخته شد، خود نيز گرفتار آن تناقض است.

نتيجه گيري درست اين است كه تصور عليت در شكل جهانشمول آن ممكن نيست. دست كم بدون پذيرفتن تسلسل امكان ندارد. عليت نميتواند جهانشمول باشد. اگر جز اين عمل كنيم، به تناقض مي رسيم، و اين برهان اين تناقض را دست آويزي براي رسيدن به خدا قرار داده است، در حالي كه اگر بعد از اين نتيجه گيري باز هم تحليل را ادامه دهيم، ميبينيم كه باز هم تناقض وجود دارد. پس تناقض اوليه در فرض وجود جهاني بي خدا نبوده است، در تصور ما از عليت بوده است.

اگر كسي ادعا كند كه جهان علتي ندارد، با اعتراض خداباور روبرو مي شود كه چطور مي توان آن را بدون علت تصور كرد ؟! در حالي كه خداباور به جاي آن به وجود خدايي باور دارد كه علت اين جهان است، و در عوض خود علتي ندارد ! پس تفاوت در چيست ؟

تصور ما از عليت، به شكلي كه پذيرفته ايم، چيزيست كه ساخته و پرداخته ي محيط اطراف ماست. اگر قرار باشد پا را از مرزهاي جهان معمولمان بيرون بگذاريم چطور ؟ آيا باز هم آنچه از طريق جهان معمول كسب كرده ايم اعتبار خواهد داشت ؟

تجربه خلاف اين را نشان مي دهد. هنگامي كه انسان به جهان بسيار كوچك وارد شد، با شكل ديگري از عليت برخورد كرد. بيان كلاسيك عليت كه ميگفت «پديده هاي مشابه علت هاي مشابهي دارند» (و هنوز نیز در بین بسیاری رایج است) در اين جهان معتبر نيست. بله، واقعا معتبر نيست، در حالي كه باور معمول و روزمره ي ما خلاف آن حكم مي كند. اگر قرار باشد از سوي ديگر حركت كنيم و قصد داشته باشيم درباره ي كل جهان قضاوت كنيم چطور ؟ آيا باز هم تصور مي كنيم باورهاي روزمره مان صادق است، يا اينكه انتظار روابط غير منتظره أي خواهيم داشت، مانند بار قبل كه به جهان بسيار ريز وارد شديم ؟

تصور جهاني كه علت نداشته باشد براي همه ي ما سخت است. ولي پاسخي هم براي آن نداريم. افسوس كه حتا تصور خدا نيز پاسخ اين مسئله ي بغرنج نيست. اگر خداباور استدلال گر ما قصد داشته باشد از اين ابهام فرار كند، نميتواند به خدا برسد. هيچكدام به جايي نمي رسيم. تنها نتيجه أي كه ميتوانيم بگيريم اين است كه بعضي چيزها را نمي دانيم، بعضي چيزهاي شگفت انگيز وجود دارد، و اينكه برخي ايده هاي فكري ما نياز به اصلاح دارند.

البته جوابي كه از سوي خداباور عليت دوست داده مي شود اين است كه جهان نمي تواند بدون علت باشد، ولي خدا مي تواند. ولي چطور ؟ چه خصوصيتي وجود دارد كه آنها را اينچنين مي كند ؟ قاعدتا جواب مي دهد اينكه جهان ماديست و خدا غير مادي. ولي مگر ما جايي از خصوصيت مادي بودن و غير-غير-مادي بودن جهان براي رسيدن به علت استفاده كرديم ؟ مگر ما جايي عليت را با توجه به خصوصيت ماده ثابت كرديم كه اگر زماني بگوييم چيزي غير مادي وجود دارد (حتا اگر اين تصور درست باشد) از عليت بركنار باشد ؟ اگر قرار به ادعا باشد، من هم می توانم ادعا کنم که ماده میتواند علت نداشته باشد و غیر ماده نمی تواند.

يكي از جوابهايي كه داده ميشود اين است كه خدا علت ندارد، چون ازليست، و جهان علت دارد، چون ازلي نيست و شروعي در زمان دارد. براي اثبات اينكه جهان نميتواند ازلي باشد، معمولا از برهان ترموديناميكي يا بيگ بنگ استفاده مي كنند. با توجه به نادرستي اين دو دليل، فرض ناممكن بودن جهاني ازلي غيرقابل قبول خواهد بود، و اين دفاع از عليت رد مي شود.

ممکن است بگویند به این علت جهان نمی تواند چیزی بی علت درون خود داشته باشد، در حالی که خدا می تواند، که خدا بسیط است و هیچ جزئی در جهان اینگونه نیست، و چیزی که بسیط نباشد چون حداقل نیاز به علتی برای جمع شدن اجزایش گرد هم دارد، نمی تواند فاقد علت باشد. گذشته از اینکه بسیط دانستن چیزی تا چه حد می تواند مشکل به بار آورد، می توان گفت برخی از اجزای مادی جهان بسیط بوده اند، و آغازگر زنجیره ی علل جهان. آخرین اعتراضی که می تواند بشود این است که ماده نمی تواند بسیط باشد، و من از آنها دلیل خواهم خواست و آنها هم چیزی نمی توانند بگویند.

این برهان کاملا وابسته به دیدگاهی سنتی از علیت است. دیدگاه بشر در طول تاریخ بسیار تغییر کرده و جور دیگری به علیت نگاه می کند، که با این شیوه ی جدید، نمی توان چنین برهانی را اقامه کرد : تاریخچه علیت.

رد برهان پاسخ به امیال درونی

 خلاصه برهان :

به ازای هر میل درونی پاسخی وجود دارد، و تا زمانی که ما به ازایی خارجی وجود نداشته باشد، میلی نیز نخواهد بود. ما گرایش به خدا داریم، پس خدا وجود دارد.

برخي ميگويند :

به ازاي هر نيازي، پاسخي وجود دارد. تا آب نباشد، تشنگي وجود نخواهد داشت، و تا غذا نباشد گرسنگي نخواهد بود. پس وقتي گرايش به سوي خدا در انسانها وجود دارد، حتما خدايي نيز وجود دارد.

اين برهان از دو مقدمه تشكيل شده است، يكي اينكه انسان به خدا گرايش دارد، و دوم اينكه هر گرايشي لزوما ما به ازايي خارجي دارد. در مورد اين دو، ايرادهاي زيادي وجود دارد. اينكه انسانها همگي و همواره، كم و زياد، به خدا گرايش دارند، حرف بي اساسيست. آنچه باعث مي شود برخي چنين برداشت كنند، تنها تفسيري خاص از اعمال معمولي ما، يا بازتابي از خواسته هاي محيط است. مسلما وقتي در محيطي كه انسان از كودكي در آن پرورش پيدا مي كند همواره براي خدا تبليغ كنند، ايده أي از خدا در ذهن افراد شكل مي گيرد (مگر اينكه شخص فاقد حافظه باشد). در عين حال وجود اين ايده، هيچ چيز را نمي تواند ثابت كند، چون تنها بازتابي از اجتماع ماست، نه چيزي از درون شخص، همانطور که اکثر ما ایده ای از غول داریم (زیرا هیچگاه داستانهای کودکی را فراموش نمی کنیم) در حالی که می دانیم وجود خارجی ندارد و کسی هم چنین ادعایی نمی کند. برخي نيز اعمال بسيار معمولي انسان را اشتباه تفسير مي كنند. مثلا شخصي هنگام رفتن مي گويد «خداحافظ«، و استنباط مي كنند كه «حتا او هم كه وانمود ميكند به خدا اعتقاد ندارد، او را ياد مي كند«. يا مثلا شخصي به ديگري ابراز علاقه مي كند، و نتيجه مي گيرند كه «اين ابراز علاقه نمونه أي ناقص از ميل و گرايش او به عشق الهي ست«. مسلم است كه هيچگاه نمي توان به قطعيت نشان داد كه همگان (كم يا زياد) به خدا گرايش دارند، يا اگر داشته باشند، اين گرايش معني دار است و از درون فرد جوشيده. ميل و گرايش به خدا آنچنان كه مي گويند عمومي و همگاني نيست : برهان فطرت.

از اين گذشته، در مورد مقدمه ي ديگر هم قطعيتي وجود ندارد. چطور مي توانيم بگوييم كه به ازاي هر ميلي، ما به ازايي خارجي وجود دارد ؟ قابل انكار نيست كه تمام انسانها در تمام تمدنها و زمانها، ميل به پرواز داشته اند، و وجود اين ميل از وجود ميل به خدا بسيار قطعي تر است. بسيار خوب، ما به ازاي خارجي اين ميل چيست ؟

مشخص است كه هيچ. انسان همواره ميل به پرواز داشته است، و اين ميل وجود هيچ چيز را نشان نمي دهد. البته اگر كسي از سر تفريح بگويد كه وجود هواپيما را نشان مي دهد، مي توان به او يادآوري كرد كه همانطور كه انسان هواپيما را بر اساس ميل خود ساخته است، باور خدا را هم بر اساس ميل خود «ساخته است». البته اين جواب خوش آيند خداپرستان نيست.

از تمام اين مسايل كه بگذريم، حتا اگر فرض كنيم كه دو مقدمه ي اشتباه اين برهان هم درست باشند، باز به حكم آن نمي رسيم. فرض مي كنيم در تمام انسان ها چنين ميلي وجود داشته باشد، و فرض مي كنيم هر ميلي با وجودي در خارج متناظر شود. چطور مي توانيم نتيجه بگيريم ما به ازاي خارجي اين ميل «خدا»ست؟

فرويد دقيقا به اين مسئله مي پردازد و اين ميل انسانها را تحليل مي كند. انسان در كودكي بسيار وابسته به پدر خود است، طوري كه او را نمونه ي كمال مي پندارد. اين رابطه به خاطر وابستگي حياتي كودك آنقدر محكم و عميق است، كه هيچگاه از بين نمي رود (معروف است كه مي گويند آنچه در كودكي بياموزيد مانند نوشته هاي حك شده بر روي سنگ از بين نرفتي هستند) و وقتي اين فرد بزرگتر مي شود و مي بيند كه پدرش با تصوير ساخته شده در ذهنش تطبيق نمي كند، با توجه به اينكه قادر به كنار گذاشتن تصوير نيست، سعي مي كند چيز ديگري جايگزين پدر كند، و آن چيز ايده ي گنگ و مبهم خداست. پس، ما به ازاي خارجي اين ايده نه خدا، كه پدر فرد است. يا در تحليلي كلي تر، نمونه هاي مختلفي از بزرگي و قدرت. مثلا خدايان سخت گير و ظالمي كه در برخي جوامع تصور مي شوند، مي توانند به نوعي ايده ي تغيير شكل يافته ي روابط شاگرد و استادي باشند. چرا ايده ي خدا در هر جامعه أي با شكل روابط اجتماعي آنها سازگاري دارد ؟ آنهايي كه سيستمهاي پدرسالارانه و ديكتاتوري دارند، خداياني همانگونه دارند، و آنها كه روابط دوستانه و دموكراتيك دارند، خداياني شبيه به همان. اين به اين خاطر نيست كه اين ايده حاصل تصويرهاييست كه در اثر زندگي اجتماعي فرد، در ذهن او نقش مي بندد، و بعد به سمت خدا نشانه گيري مي شود ؟

يا از سوي ديگر، مي توانيم مسئله را اينگونه تحليل كنيم كه ميل ياد شده وابسته به اموري ديگر است، و آنها گريز از ترس و ناتواني هستند، كه ميتوان آن را ميل قدرت نيز ناميد. همه ي ما در مقابل برخي چيزها ناتوانيم، و چون از اين ناتواني گريزانيم، همواره سعي مي كنيم با آن مقابله كنيم. وقتي هيچ راهي براي مقابله با آن نداشته باشيم، به خيالات متوسل مي شويم، و اينگونه ست كه با توجه به وجود اموري كه همواره در برابر آنها ناتوانيم، ميل مقابله ي ما به شكل ميل به باور گنگ و مبهم خدا بروز مي كند. يعني سعي مي كنيم وجود خدايي را باور كنيم كه در رابطه اش با ما، ناتواني مان را جبران مي كند. چون حاضر به قبول ضعف خود نيستيم، خود را گول مي زنيم و اينگونه مي پنداريم كه خدايي وجود دارد كه ضعف هاي ما را جبران كند، و مثلا اگر كسي حق ما را خورده است، اين خدا زماني او را مجازات مي كند، يعني كاري كه خود قادر به انجامش نيستيم. مشخص است كه چنين چيزي به معني وجود خدا نيست، بلكه تنها به معني وجود ناتوانيست. البته شايد گفته شود كه وجود چنين ايده أي از كمال خود نشان دهنده ي وجود خداست، كه اين مطلب در برهان ايده ي كمال بررسي مي شود.

لابد آنها كه به اين استدلال باور دارند، اعتقاد دارند كه ايده ي نحس بودن عدد 13 هم حتما دليلي دارد، وگرنه بيخود نيست كه اين همه آدم در نقاط مختلف دنيا چنين باوري دارند. حتما ايرادي در اين عدد هست، حتما پليدي و شومي أي دارد كه به طريقي مي تواند در زندگي انسان اثر بگذارد. اينگونه است ؟

مسئله ي مهم اين است كه هر انتظار، تصور، و ايده أي كه براي مدتي طولاني همراه انسان باشد، با يك ميل دروني همراه مي شود. مانند همان ميل به پرواز، يا ميلِ وجود خدا. به اين ترتيب، بنا بر اين مسئله، و آنچه پيش از اين گفته شد، اين ميل دروني به معني وجود چيزي در خارج ذهن نيست، بلكه تنها نشان دهنده ي شرايط اجتماعي و فردي شخص است.

توسط : اردشیر پ

رد برهان حرکت

نویسنده – اردشیر پاینده

اين برهان داراي سابقه ي تاريخي طولاني است و توسط افلاطون، ارسطو، آكوئنياس و ديگران بيان شده است. يكي از انواع برهان هاي جهان شناختي است، كه بسيار شبيه به برهانهايي چون عليت يا وجود و امكان مي باشد. گويندگان مختلف آن، (با اندكي تفاوت نسبت به هم) اينگونه توضيح مي دهند كه :

در بعضي اجسام حركت وجود دارد، و اين اجسام خود نمي توانند مولد حركت باشند، بلكه آن را از اجسام ديگر مي گيرند. پس به ازاي هر جسم متحرك[1]، جسم متحرك ديگري لازم است، و براي حركت آن هم جسم متحرك ديگري. تسلسل نمي تواند وجود داشته باشد، پس بايد محركت نخستيني وجود داشته باشد. اين محرك نخست خداست.

اين مطلب بيش از هر چيز ريشه در ديناميك ارسطويي دارد، كه با سايه افكندن بر جهان، علم و انديشه را بسيار عقب زد (كه البته تقصير آن با ارسطوييان است، نه ارسطو). در اين باور، اصالت با سكون است و حركت امري خاص و غير عادي به شمار مي رود. اجسام در حال سكون هستند، مگر اينكه عاملي خارجي (جسمي ديگر) آنها را از حال سكون خارج كند. مشخصا جسمي مي تواند چنين كاري كند كه خود ساكن نباشد، زيرا اگر ساكن باشد نمي تواند برخوردي با جسم اوليه داشته باشد، و «ميل حركتي»أي هم ندارد كه به آن بدهد. و ادامه ي داستان هم مشخص است. مي توان آن را اينگونه خلاصه كرد كه با اين اوضاع، حركتي كه در جهان وجود دارد از كجا آمده است ؟ و جوابي كه داده اند خداست.

براي خواننده ي امروزي مسئله چندان بغرنج نمي نمايد، زيرا ديناميك امروزي برخلاف گذشته سكون را اصيل نمي داند، بلكه حركت يكنواخت (و سكون به عنوان حالت حدي آن) را اصيل مي داند، كه اين اصالت را امروزه با واژه ي اينرسيال مي شناسيم. حالت عادي اجسام اين است كه در حركت يكنواخت (يا سكون) باشند، نه الزاما در سكون. به عبارت ديگر، وجود حركت در جسم ديگر مسئله أي بغرنج به شمار نمي رود. جسم مي تواند همواره در حال حركتي يكنواخت باشد، در حالي كه هيچ وجود ديگري بر روي آن اثر نمي گذارد.

پس مي بينيم كه مسئله ي اين برهان به كلي منتفي ست. البته شايد پرسيده شود كه علت آن حركت ابتدايي چيست، ولي اين سوال مربوط به اين برهان نمي شود، زيرا آن حركت ابتدايي با سكون ابتدايي فرقي ندارد، در حالي كه از علت سكون ابتدايي سوالي نمي شود (شايد هنوز ديدگاه ارسطويي بر ناخودآگاه بسياري از ما فرمان براند). ماده در چنين حالتيست، و براي بودن در اين حالت نياز به چيز خارق العاده أي ندارد. به خصوص مي دانيم كه ماده و انرژي (حركت) معادلند، و به عبارت ديگر حركت مي تواند از دل ماده زاييده شود. از نظر ايشان وجود حركت در جهان چيزيست كه از طريق خود جهان قابل توجيه نيست، ولي رشد علم توانسته وجود حركت را از طريق خود جهان توصيف كند، پس مسئله حل شده است. تنها مشكلي كه مي تواند باقي بماند اين است كه ماده و انرژي (حركت) اوليه از كجا آمده است، كه مسئله ايست مستقل و در برهان علیت به آن پرداخته شده است.

گذشته از اين مسايل، ايراد ديگري هم كه از برهان مي توان گرفت و بسيار اهميت دارد همان ايراد هميشگي برهانهاي جهانشناختي، يعني ايراد تحليل موضعيست. فرض كنيم چنين استدلالي درست باشد. يك بار آن را دوره ميكنيم :

بعضي اجسام حركت مي كنند.

اجسامي كه حركت مي كنند نياز به محرك دارند.

محرك بايد خود حركت داشته باشد، زيرا در غير اين صورت جسم غير متحرك مي تواند باعث حركت جسم ديگري شود، و به عبارت ديگر حركت زاييده شود، كه ممكن نيست.

تسلسل محرك ها ممكن نيست.

پس محرك نخستي وجود دارد.

فرض ميكنيم مقدمات استدلال همگي درست باشد، هرچند كه علم امروزي بر نادرستي آنها تاكيد مي كند. و فرض مي كنيم حكم مسئله نيز درست باشد، يعني خدايي وجود داشته باشد. بسيار خوب، خدا متحرك است يا ساكن ؟

اگر ساكن باشد، به اين معنيست كه سكون باعث ايجاد حركت شده، و به عبارت ديگر حركت زاييده شده، كه بر اساس ايده ي ايشان ممكن نيست (مقدمه ي سوم). اگر قرار باشد حركت زاييده شود، ديگر نيازي به محرك نخست نيست. حركت مي تواند در دامن طبيعت زاده شود. فراموش نكنيد آنچه ما را به خدا رساند زنجيره ي محرك هاي متحرك بود. اجسامي كه متحرك بودند و ديگران را به حركت وا مي داشتند، و به خاطر متحرك بودن نياز به چيزي داشتند كه آنها را به حركت در آورد. اگر قرار باشد غير متحركي بتواند اجسام را به حركت در آورد، اصولا چنين زنجيره أي تشكيل نمي شود كه ما را به خدا برساند.

اگر خدا خود متحرك باشد چطور ؟ اگر خود متحرك باشد، يعني چيزي وجود دارد كه متحرك است، و بنا به فرض استدلال، آنچه متحرك است نياز به محرك دارد. پس بايد چيز ديگري هم وجود داشته باشد كه خدا را به حركت در بياورد، و اين، مسئله را دوباره گرفتار تسلسل ميكند، در حالي كه فرض خدا براي جلوگيري از ايجاد تسلسل بود.

پس هيچكدام قابل قبول نيست. اين تناقض ايست بين حكم مسئله و فرضيات آن، مشابه آنچه در برهان عليت ديده مي شود، و باطل كننده ي كل برهان است.

آخرين راه حل براي اين مسئله، كه ابداع ارسطوست، و در آراي افلاطون و آكويناس به چشم نمي خورد، اين است كه محرك را الزاما متحرك نمي داند. به عبارت ديگر، خدا را محرك بي تحرك مي داند (در بيان كاملتر، علت غايي). حال در اين ديدگاه جديد، اين مسئله پيش مي آيد كه اين موجود بي تحرك چطور توانسته خود منشا ايجاد حركت در كل جهان باشد ؟ مسلما به اين معنيست كه حركت مي تواند از طريقي ديگر جز انتقال به وجود آيد. بسيار خوب، اگر اينطور باشد كه ديگر به حكم مسئله نميرسيم، چرا كه فرض خلاف آن، يعني غير ممكن بودن زايش حركت از غير حركت بود كه ما را به لزوم وجود چنين خدايي رساند. اگر حركت اينرسيال نباشد (يعني با فرضهاي ايشان) و حركت الزاما از متحرك منتقل نشود و بتواند جوري ايجاد شود، ديگر وجود حركت در جهان چيزي غريب نمي نمايد كه براي توجيه آن نياز به عنصري غير اينجهاني داشته باشيم. و همان ايرادهاي گفته شده در بند قبلي، در مورد خداي ساكن باز هم وارد است.

————————————————————–

[1] تنها براي يادآوري :

محرك : آنچه باعث حركت ميشود.

متحرك : آنچه حركت ميكند.

رد برهان ترجیح هستی

اين برهان اسمي رسمي ندارد، و از خانواده ي برهانهاي جهانشناختي است.

صورت اين برهان را بر اساس يكي از كتبي كه در اين زمينه نوشته شده است نقل مي كنم :

جهان هست، به جاي آنكه نباشد. اصل عدم است. ترجيح بلامرجح محال است. حال كه جهان وجود دارد، لاجرم مرجحي (خدا) در كار است.

آن را ميتوان به شكل ساده تر اينگونه بيان كرد كه جهان هم مي توانست وجود داشته باشد، هم وجود نداشته باشد (يعني هيچكدام تناقض منطقي ندارند). اصل با وجود نداشتن است، و اين وجود است كه نياز به دليل دارد. نقطه ي شروع عدم است و وجود چيزي فراتر از آن. پس اگر جهان وجود نمي داشت اتفاق خاصي نيفتاده بود، ولي حال كه وجود دارد (خلاف حالت معمول و اصيل)، حتما چيزي بوده است كه باعث شده چنين اتفاق خاصي بيفتد. آن چيز خداست.

همانطور كه ملاحظه مي شود اين برهان بسيار شبيه برهان وجوب و امكان است، و تنها تفاوت مهم نتيجه ايست كه ميگيرد.

اين برهان از سه فرض استفاده كرده است. اينكه جهان وجود دارد، اصالت با عدم است، و اينكه «ترجيح نياز به مرجح دارد».

از اين سه مقدمه در مورد اولي مشكلي نيست، چرا كه همه به شكلي وجود را قبول داريم، دست كم در مورد وجود «خود».

اينكه ترجيح بدون ترجيح دهنده ممكن نيست به عبارتي بيان عليت است، كه نقدهاي وارد بر برهان عليت را نيز به اين برهان وارد ميسازد، و از سوي ديگر حكمي نادرست است، كه در مورد نادرستي آن در برهان وجوب و امكان توضيح داده شده است. آنگونه كه در آنجا بيان شد، «ترجيح بلا مرجح»، نه تنها غير ممكن نيست، بلكه همواره در حال اتفاق افتادن است و كل هستي را در بر گرفته است. بر اين اساس مشخص است كه برهان باطل ميشود، زيرا يكي از مقدمات آن درست نيست.

از اين گذشته، دومين فرض، يعني «اصالت عدم» نيز مشكلات زيادي دارد.

به چه معني اصالت با عدم است ؟

«اصالت» در فلسفه معاني زيادي دارد، منظور در اينجا چيست ؟

گوينده ي اين برهان خود ميگويد :

منظور از اصالت عدم اين است كه در شرايط مساوي و قبل از دخالت هر فاعلي يا هر عاملي يا هر مبدائي، در شرايط صفر، براي عالمِ هستي، يعني جهان يا كيهان به صرفه تر، محتمل تر، و به اقتصاد فكر و منطق نزديك تر اين است كه اين جهان وجود نداشته باشد، مگر اينكه خلافش ثابت شود و مرجح وجودي داشته باشد.

مشخص است كه گوينده براي فرار از گردابي كه فراهم آمده ي خود اوست چگونه گرفتار همانگويي شده است. اگر اصالت عدم به اين معنا باشد كه «هيچ چيز وجود ندارد، مگر اينكه پديدآورنده أي وجود داشته باشد» (كه آن را با كمي پيچ و خم در گفته ي خود آورده است) برهان اش به اين شكل در مي آيد :

جهان وجود دارد، هيچ وجودي بدون پديد آورنده ممكن نيست، پس جهان پديد آورنده أي (خدا) دارد.

كه آن را كاملا به برهاني بي معني تبديل ميكند، چرا كه اكنون لازم است ثابت شود كه «وجود بدون پديد آورنده ممكن نيست»، و مسئله را تبديل ميكند به برهان علیت.

رد برهان عدالت

نویسنده – اردشیر پاینده

از برخي شنيده ام كه اعتقاد دارند تنها راهي كه براي توجيح عادلانه بودن جهان وجود دارد خداست، و اينكه جهان بايد عادلانه باشد، در نتيجه خدا وجود دارد.

از شنيدن چنين چيزي بسيار تعجب مي كنم. چطور مي توانيم جهان را لزوما عادلانه تصور كنيم، كه بعد برسيم به اينكه تنها راه عادلانه بودن آن خداست (اگر درست باشد) و در نتيجه خدا وجود دارد ؟

در مورد ارتباط بین اخلاق (عدالت) و خداباوری، و اشتباه ادعای وابستگی اخلاق به دین، در برهان اخلاقی بحث شده است؛ می ماند ادعای دوم :

چرا در جهان «بايد» عدالت وجود داشته باشد ؟

اگر تنها اندكي واقع بين باشيم، مي بينيم كه عدالت هم مثل تمام صفات خوب ديگر ايده آلي ذهنيست كه در جهان خارج به شكل كامل وجود ندارد. فرض اين نيست كه «جهان حتما بايد عادلانه باشد»، اين است كه «خيلي دلم مي خواهد جهان عادلانه باشد». قبول تصور جهاني كه در آن عدل حكمفرما نيست همانقدر سخت است كه قبول مرگ پدر براي فرزند مشكل است. ولي همان فرزندي كه نمي تواند اين واقعيت تلخ را قبول كند، بعد از مدتي تسليم آن مي شود. انساني كه در جهاني پر از ستم احساس تنهايي و بي پشتوانگي مي كند، ممكن است نتواند قبول كند كه عدالتي وجود ندارد و ستمهايي كه بر او رفته بي جواب مي ماند، و البته بسيار سخت است، ولي اين مسئله به معني وجود عدالت نيست.

اگر مايل هستيد در جهاني زندگي كنيد كه عدالت در آن حكمفرما باشد، بايد به جاي خيالبافي عمل كنيد. تا زماني كه مردم خود پذيرنده ي ستم نباشند، ستمگري به وجود نمي آيد، يا دست كم دوام پيدا نمي كند. مسئله اين است كه وجود عدالت در جهان الزامي نيست، بلكه به عملكرد من و شما بستگي دارد. اگر من و شما بخواهيم و شايستگي آن را داشته باشيم، عملِ درست ما خود پديدآورنده ي عدالت خواهد شد، و اگر رمه وار زندگي كنيم، بايد تنها خواب عدالت را ببينيم. واقعيت اين است.

انتخاب كنيد.

رد برهان امکان و وجوب

بنا بر باور شبهه فلسفي موجود در كلام اسلامي و مسيحي، كه برگرفته از آراي برخي فلاسفه ي خاص (چون افلاطون و ارسطو) است، و در عين حال متكلمين آنها را اصول بديهي و غير قابل اجتنابِ تمام فلسفه هاي دنيا مي دانند، وجود به دو نوعِ واجب و ممكن تقسيم مي شود. وجودِ واجب، وجودِ ماهيتي ست كه نبودنش تناقض آميز باشد، و وجودِ ممكن آنچه واجب نباشد. مثلا وجود نداشتن قلمي كه اكنون بر روي ميز من است، ممكن است (؟) تناقضي منطقي به وجود نياورد، در اين صورت ممكن الوجود است. اگر نبودِ آن تناقض آميز باشد، واجب الوجود خواهد بود.

برهان را اينگونه اقامه مي كنند :

وجودِ اشيايي كه ما مشاهده مي كنيم ضروري نيست. يعني هم مي توانند باشند و هم مي توانند نباشند. اگر همه ي چيزها چنين باشند، هيچ چيز در آغاز وجود پيدا نمي كرد، و در نتيجه اكنون نيز چيزي وجود نمي داشت. بنا بر اين بايد موجودي باشد كه وجودش ضروري باشد، كه آنرا خدا مي ناميم.

در توضيح بيشتر مي توان گفت كه وجودِ ممكن، نه به بودن گرايش دارد، نه به نبودن. پس اگر وجود داشته باشد، عاملي بوده كه باعث آن شده باشد. اگر تمام اشيا ممكن باشند، موجود بودنشان ايجاد تسلسل مي كند، كه قابل قبول نيست. پس حتما بايد موجودي باشد كه وجودش ضروري باشد و تكليف وجودهاي ممكن را مشخص كند. به اين موجود، كه آنرا واجب الوجود مي ناميم، خدا مي گوييم.

مسئله را به اين صورت نيز طرح مي كنند كه هر چيزي كه ضروري نباشد نياز به تبيين دارد. اينكه دو چيز برابر با چيز ديگر خود برابرند، نياز به تبيين ندارد به اين خاطر است كه ضروري و بديهيست، در حالي كه شناور ماندن كشتي بر روي آب اينچنين نيست، و نياز به تبيين دارد (!). تبيين يعني اينكه وجود چيزي از طريق ارتباط آن با چيزهاي تبيين شده ي ديگر، كاملا يقيني و مشخص شود. حال، اگر سلسله ي چيزهاي موجود در جهان را تبيين كنيم، در نهايت به جايي مي رسيم كه به عاملي بي نياز از تبيين (تبيين شده به خودي خود = ضروري) نياز داريم. آن عامل (يا عاملها) را خدا (يا خدايان) مي ناميم.

اين برهان توسط ابن سينا هم بيان شده، و خود او (كه كاش وقت خود را يكسره صرف پزشكي مي كرد و با دخالت در كار فلاسفه باعث بدنامي خود نمي شد) كه برهانهاي ديگر را به كلي غير قابل قبول مي دانست، اين يك برهان را درست و يقيني مي دانست، و يگانه راه رسيدن به وجود خدا. ملاصدرا نيز از آن با عنوان برهان صديقين نام مي برد.

شايد به نظر آيد كه اين برهان همان برهان عليت است (به خصوص در بيان دوم)، با اين حال تفاوتهاي ظريفي با آن دارد. اين برهان نيز برهاني عقليست، و چون برهان هستی شناسیک قصد دارد به صورت عقلي محض به وجود خدا برسد.

اولين ايراد اين برهان اين است كه موجود بودن چيزي كه ذاتا ممكن است، نه واجب، الزاما نياز به عاملي خارجي ندارد. براي اين ادعاي آنها هيچ دليل و اثباتي وجود ندارد، و حتا به عنوان مثال نقض (كه حتا نبودن چنين مثال نقضي هم بي اعتباري آن را برطرف نمي كند) مي توان به سيستمهايي اشاره كرد كه به خاطر كوچك بودنشان تابع عدم قطعيت مي شوند. به عنوان مثال، الكتروني را فرض كنيد كه به سمت پرده أي پرتاب شده. بر اساس عدم قطعيت مي دانيم كه به هيچ وجه نمي توان محل برخورد آن را تعيين كرد، بلكه مي توان احتمال برخورد آن به نقاط مختلف را مشخص كرد. نقطه أي را در نظر مي گيريم، كه مثلا احتمال برخورد الكترون با آن 20% است (منظورم از نقطه سطحي كوچك است، نه نقطه به معناي هندسي آن). در اين حالت مي دانيم كه برخورد الكترون با آن نقطه ضروري نيست. يعني هم مي تواند برخورد كند، هم مي تواند برخورد نكند، و اين سرانجامِ الكترون با هيچ رويداد پيشيني در تناقض نخواهد بود. پس اين مسئله امري امكانيست. حال، اگر الكترون به آن نقطه برخورد كند تكليف چيست ؟ چيزي كه ضروري نبوده رخ داده، در حالي كه عاملي باعث ترجيح اين عمل نشده. هيچ عاملي باعث نشده كه امكان برخورد الكترون با اين نقطه تبديل به رويداد واقعي شود؛ هيچ چيز الكترون را مجبور به برخورد كردن يا برخورد نكردن به جايي نمي كند، بلكه تنها احتمال آن را تعيين مي كند، كه اين نيز خود مسئله أي امكانيست، نه ضروري. امكاني كه با هيچ عامل معين كننده أي كامل نمي شود.

پس تبديل امكان به واقعيت الزاما نياز به عاملي خارجي ندارد، و برهان ابطال مي شود، و نمي توان از آن وجودِ واجب را (واجب الوجود) نتيجه گرفت.

از سوي ديگر، بايد در نظر داشت كه آنچه اين برهان سعي دارد اثبات كند، وجود چيزيست كه «واجب الوجود» ناميده اند. گذشته از اينكه «خدا»ي اثبات شده در هريك از برهانها (با وجود نادرستي اثبات) فرسنگها با خداي دينها (كه دانا و توانا و بخشنده و انتقام گير و پند دهنده و پيامبر فرستنده و مجازات كننده و غير است) فاصله دارد، واجب الوجود، كه البته در كلام آن را با خدا معادل مي دانند، با همان خداي ديگر برهانها هم بسيار متفاوت است. اثبات وجودِ يك يا چند واجب الوجود، صرفا به اين معنيست كه سلسله ي علي (وابستگي اشيا به هم) نمي تواند تسلسل داشته باشد و بايد در جايي قطع شود، ولي هيچ اثباتي براي غير اينجهاني بودن آن ندارد. اثبات مي كند (البته اثباتي نادرست) كه واجب الوجودي هست، ولي نمي گويد كه اين واجب الوجود چيزي خارج از جهان است (خدا). هيچ الزامي براي چنين چيزي وجود ندارد. تنها چيزي كه اين برهان در صورت درست بودن مي توانست بگويد اين است كه سلسله ي وابستگي اشيا به هم بايد جايي قطع شود. همين و بس. و اين نتيجه اصلا ارتباطي با خدا پيدا نمي كند، مگر با حقه و نيرنگ. گذشته از اينكه حتا رسيدن به همان نتيجه نيز معتبر نيست و برهان به كل اشتباه است.

توسط : اردشیر پ

رد برهان اخلاقی

نویسنده – اردشیر پاینده

برهان اخلاقی نیز بیان های گوناگونی دارد، ولی به طور کل محور تمام آنها این است که بدون وجود خدا اخلاق ممکن نیست، و چون اخلاق وجود دارد، پس خدا هم وجود دارد.

مسئله را از دو جنبه ی مختلف می توان بررسی کرد، یکی اینکه بدون وجود یک مبدا مشترک چگونه مشترکات اخلاقی به وجود می آید (مسایلی که در بین تمام اقوام در تمام زمانها ثابت بوده است) و دیگری اینکه بدون وجود یک تضمین متافیزیکی چگونه اخلاق می تواند عملی شود.

در مورد مسئله ی اول، نخستین چیزی که باید طرح شود این است که مشترکات اخلاقی چیستند. این قسمت بیش از هر چیز بر این تاکید دارد که بدون وجود خدا اخلاق مطلق ممکن نیست، در حالی که بسیاری از خداناباوران اصلا به مطلق بودن اخلاق اعتقاد ندارند. اگر بنا باشد اخلاق را نسبی بدانیم، این برهان حرفی برای گفتن ندارد. در اینجا قصد ندارم در مورد نسبی یا مطلق بودن اخلاق صحبت کنم، و لذا هر دو حالت را در نظر می گیرم. دیدم که نسبی بودن اخلاق برهان را منتفی میکند. اخلاق مطلق، با توجه به اشتراکاتش، نیاز به منبعی مشترک و ثابت دارد. در این برهان این منبع را خدا معرفی می کنند، ولی آیا الزامی برای آن هست ؟ من که اینطور فکر نمی کنم. انسان دارای خصوصیاتیست که در نوع ثابت باقی میماند و از طریق سیستمهای کشف شده ی بیولوژیک به نسل های بعد منتقل می شود. همین خصوصیتهاست (که همراه با مسایل دیگر) می تواند اشتراکات اخلاقی را (در صورت وجود) پدید آورد، و ما را از یک توجیه متافیزیکی بی نیاز می کند.

در مورد مسئله ی دوم که اهمیتی بیشتری نیز دارد، یعنی تضمین اخلاقی، آزمايشي ذهني را به شما پيشنهاد مي كنم. شهري بسيار معمولي، با همه نوع شهروند. يك بار آن را در حالتي در نظر بگيريد كه اعتقاد به خدا وجود دارد (بعضي بيشتر و بعضي كمتر) و قانوني نيست، و يك بار حالتي را در نظر بگيريد كه قانون هست و اعتقاد به خدا نيست. منصفانه مسئله را بررسي كنيد و بگوييد كدام حالت خلافكاري بيشتري خواهد داشت.

من شك ندارم كه جامعه ي دوم بسيار بسيار بسيار موفق تر خواهد بود، و به شما اطمينان مي دهم كه در مذهبي ترين جوامع هم اگر قوانين وجود نداشته باشند، خلافكاري بيداد خواهد كرد، و در بي دين ترين جوامع هم اگر قوانين مناسبي وجود داشته باشد، مشكلات به حداقل مي رسند.

در مورد نظم جامعه، تنها چيزي كه واقعا و در عمل مي تواند كارساز باشد قانون است، نه اعتقاد ديني، و نه چيزهاي ديگر. يك قانون مناسب مي تواند بهترين حالت ممكن را ايجاد كند.

در نهايت، برخي نيز مي گويند كه هيچ جامعه أي بدون دين نمي تواند دوام داشته باشد. نمي دانم چطور مي توانند چنين چيزي بگويند در حالي كه در كشورهاي خاور دور، باور به خدا وجود ندارد، و از آن مهمتر، اعتقاد به بهشت و جهنم (كه ضمانت اخلاقي اديان براي تبعيت از دستورات آنهاست و در اينجا منظور ما) نيز وجود ندارد. اين جوامع از بزرگترين تمدنهاي بشري هستند و چند هزار سال دوام يافته اند، بدون آنكه بي دين بودنشان آنها را نابود كند (و در ضمن، از پرجمعیت ترین تمدنها نیز بوده اند). همچنين است بسياري از قبايل و تمدنهاي ديگر در سراسر جهان. نكته ي مهم اينكه دين به شكل متعارف آن، كه اكنون در جهان شناخته شده است، از سرزمين ساميها به وجود آمده (دقيقا با باورها و فرهنگ آنها) و گسترش پيدا كرده. تا پيش از اين گسترش، اقوام مختلف به شيوه هايي زندگي مي كردند كه با اين معيارها ابدا ديني ناميده نمي شود. اعتقاد به بهشت و جهنم در بسياري از آنها وجود نداشته، و خدايان آنها به گونه أي بودند كه هيچ شباهتي به خداي متعارف و شناخته شده ي ما ندارند و كاركردهايي كاملا متفاوت دارند. آنها هم زندگي كردند و دوام داشتند.

پس می بینیم که گذشته از بحث نظری، در مورد تضمین اخلاقی مثال نقض هم وجود دارد، که بدون وجود تضمین اخلاقی متافیزیکی می توان نظام اخلاقی و اجتماعی پایه ریزی کرد.

علاوه بر این مطلب، می رسیم به این بحث که اخلاق در نظام دینی واقعی تر است یا در نظام انسان مدارانه ی خداناباور (یا خداباوری که اخلاق را بر مبنای خدا شکل نمی دهد). چون در حالت دینی کارهای خوب به طمع پاداشهای آنجهانی انجام می شوند، در حالی که در نظام سکولار به خاطر انسانیت هستند. به نظر من دومی بسیار با ارزش تر، واقعیتر، و با دوام تر است. تفاوت آنها مثل تفاوت احترام و خوش برخوردی یک مغازه دار با مشتریست در برابر احترام و خوش برخوردی دو دوست با هم.

برهان هستی شناسیک

خدايا، آنكه آگاهيش از ايمان سرچشمه گرفته است، با من موافقت خواهد كرد كه تو هماني كه ما باور داريم، و ما باور داريم كه تو آني كه بزرگتر از آن را نتوان تصور كرد.

حال، آيا چنان ماهيتي مي تواند وجود نداشته باشد، آنگونه كه ابلهان مي گويند «خدا وجود ندارد» ؟

ولي همين ابلهان نيز، هنگامي كه گفته ي مرا بشنوند ?كه خدا آنست كه از آن بزرگتر را نتوان تصور كرد- مي دانند كه آن را شنيده اند، و آنچه فهميده اند در فاهمه ي آنهاست، حتا اگر اين ماهيت وجود نداشته باشد. براي آنكه تصور يك چيز، با تصور وجود آن فرق دارد.

همانگونه كه يك نقاش وقتي قصد دارد چيزي را بكشد، تصويري از آن را در ذهن خود دارد، و با اينكه تصوري از وجود آن ندارد (چون وجود ندارد) ولي تصوري از ]ماهيت[ آن در ذهن دارد. بعد از آنكه آن را كشيد، هم از آن تصوري دارد و هم دركي از وجودش.

بنا بر اين، حتا ابلهان هم بايد قبول داشته باشند كه تصوري از آنچه بزرگتر از آن را نتوان تصور كرد در ذهن ايشان هست، چون مي توانند آن را درك كنند، و هرچه درك شود در ذهن هست.

مسلم است بزرگي كه بزرگتر از آن را نتوان تصور كرد تنها در ذهن نيست، چون اگر فرض شود كه تنها در ذهن است ]يعني وجود ندارد[ مي توان چيزي مشابه آن را تصور كرد كه واقعيت نيز دارد، و چون آن چيز بزرگتر است ]به خاطر واقعي بودن = وجود داشتن[ خلاف فرض است، و به عبارت ديگر آنچه بزرگتر از آن را نميتوان تصور كرد تنها در ذهن نيست و در واقعيت نيز وجود دارد، چون خلاف آن موجب تناقض است. پس، آن موجودي كه بزرگتر از آن را نميتوان تصور كرد، حتما وجود دارد.[1]

اين چند خط ترجمه ي قسمتي از كتاب Proslogium است كه در قرن يازدهم ميلادي توسط انسلم قديس[2] نوشته شده است، و اولين بيان ثبت شده از برهانيست كه با نام Ontological Argument (برهان هستي شناسيك[3]) شناخته شده است، و در متون اسلامي با نام برهان علم الوجود نقل مي شود[4]. اين برهان به دلايل مختلفي اهميت دارد و از سوي شمار نه چندان كمي از فلاسفه (همگي از فيلسوفهاي رشناليست[5]) تاييد و استفاده شده است.

احتمالا بسياري از كساني كه براي اولين بار متن برهان را مي خوانند (يا مي شنوند)، متوجه مي شوند كه بايد جايي در آن ايرادي وجود داشته باشد. البته اين نظر تا زماني كه ثابت نشود اهميتي ندارد (زيرا مي تواند تحت تاثير ميل، يا احساس ما باشد، كه هيچكدام اعتبار ندارند)، با اين حال اثبات نادرستي آن كار مشكلي نيست. در اصل، نويسنده ي متن كه مخالفين خود را گستاخانه ابله مي داند (كه با ديد قدرتمدارانه ي كليساي زمانه اش منطبق است، و البته با گرايشهاي مشابهش در نقاط ديگر دنيا نيز همپايي مي كند و حتا مي توان نشانه هاي آن را در كتابهاي درسي ايران قرن بيستم نيز ديد !) ، با برهاني به جنگ آنها مي رود، كه بيشتر خود او را ابله جلوه مي دهد.

ابتدا، نادرست بودن برهان را به طور غير مستقيم نشان خواهم داد، سپس ايرادهاي فلسفي، و بعد كلام آخر، يعني ايراد منطقي آن را بيان خواهم كرد.

برهان به طور خلاصه اينچنين است، كه اگر يك [6]GCB (ماهيتي كه از هر لحاظ بزرگترين و برترين است) را تصور كنيم، دو حالت ممكن وجود دارد، يا در خارج از ذهن (=تصور) ما وجود دارد، يا خير. در حالت دوم، مي توانيم يك EGCB را تصور كنيم، كه داراي تمام صفات GCB هست، و به علاوه در خارج از ذهن نيز وجود دارد. مسلم است كه EGCB از GCB برتر و بزرگتر است، زيرا واقعيست و نه تخيلي. ولي اين خلاف فرض است، چون فرض ما اين بود كه چيزي بزرگتر از GCB نميتواند تصور شود (و در حال تحقيق وجود آن بوديم)، پس حالت دوم كه به تناقض رسيد ممكن نيست، و تنها حالت اول اعتبار دارد، يعني GCB حتما در خارج از ذهن وجود دارد. GCB را خدا مي ناميم.

البته براي كسي كه وجود خدا را اينگونه اثبات كرد زياد كار سختي نيست كه ثابت كند اين خدا فلان و بهمان هم هست، و در نهايت كليسا را نماينده ي خود كرده، و ايشان ?كشيش بلاهت ستيز را- به نمايندگي از خود مالك جان و مال مردم كرده است.

روش اين استدلال كه با نام هاي قياس ذوحدين و Dilemma خوانده مي شود، اين است كه در آن براي يك مسئله ي خاص تمام حالتهاي ممكن را در نظر مي گيرند. هر حالتي در شرايطي خاص برقرار خواهد بود، و به همين خاطر تك تك مسيرها را با فرض درستي شرط اوليه ي آن مسير طي مي كنند. هرگاه مسيري در انتها به بن بست برسد (=تناقض داخلي) نتيجه مي گيريم كه شرط اوليه ي آن ممكن نبوده، و در نتيجه خود مسير (حالت مورد نظر) غير ممكن است. از اين طريق، با حذف حالتهاي مختلف، به جواب مورد نظر مي رسيم.

فرض كنيد مي خواهيم بدانيم گزاره ي (p or q) => (p & q) = F مستلزم چه ارزشهايي براي p و q است. دو حالت را در نظر مي گيريم، كه در يكي p=q و ديگري p=~q باشد. در حالت اول، مي توانيم q را با p جايگزين كنيم، در نتيجه خواهيم داشت ((p or q) => (p & q)) = (p => p) = T كه نتيجه ي آن تناقض آميز شد (به جاي F، T را نتيجه گرفتيم)، پس فرض اوليه، يعني هم ارز بودن p و q نادرست بوده است. اگر فرض هم ارزي نادرست باشد، پس الزاما بايد p=~q باشد، كه جواب مسئله ي ماست.[7]

براي اينكه مطمئن شويم تمام حالتهاي ممكن را در نظر گرفته ايم، براي تقسيم آنها از روش منطقي (و نه تجربي) استفاده مي كنيم، و معمولا دو راه متناقض را در نظر مي گيرند (مانند مثال بالا). مي دانيم كه دو متناقض نميتوانند هردو نادرست يا درست باشند[8]، پس دو راه متناقض تمام حالتهاي ممكن را در بر مي گيرد (مثلا مي گوييم امروز يا باران مي آيد يا نمي آيد. حالت سومي وجود دارد ؟ يا سه حالت در نظر مي گيريم. عددي كه بزرگتر از صفر است، كوچكتر از آن، يا برابر با آن. حالت چهارمي وجود دارد ؟). راه هاي غير ممكن را نيز از طريق نشان دادن وجود تناقض هاي دروني مشخص مي كنند. در هر مسير فرض اوليه را مسلم فرض مي كنند، سپس از تركيب آن با مسايل ديگر به نتيجه أي غير قابل قبول مي رسند. اگر مسايلي كه استفاده شده يقيني باشند و نتيجه واقعا تناقض آميز باشد، نتيجه مي گيريم كه فرض مسير كه مسلم پنداشته شده بود غير قابل قبول است، و به عبارت ديگر مسير نامعتبر است.

بسيار خوب، حال نوبت استدلال كردن ماست (اين بار به سبك گونيلو).

يك GCL را تصور كنيد. GCL بهترين و جالب ترين سرزمين دنياست، كه در آن انسانها در صلح و آرامش زندگي مي كنند، كسي به ديگري ظلمي نميكند، كسي بيمار نميشود، شيرها و ببرها علفخوارند و كاري به حيوانات ديگر ندارند (!)، انسانها بدون اينكه كار كنند از زندگي بهره مند مي شوند و ?

ممكن است GCL در خارج از ذهن ما (كه آن را تصور كرده ايم) وجود داشته باشد، يا وجود نداشته باشد. اگر وجود داشته باشد كه هيچ، ولي اگر وجود نداشته باشد، يك EGCL را تصور مي كنيم كه داراي تمام صفات GCL هست، و علاوه بر آن در خارج از ذهن هم وجود دارد. مسلم است كه EGCL از GCL برتر است، زيرا به جاي اينكه تخيلي باشد واقعيست. ولي اين خلاف فرض است، پس حالت دوم ممكن نيست، و GCL حتما وجود دارد.

بسيار خوب، ثابت شد كه چنين سرزميني وجود دارد. لابد اگر روزنامه ي امروز را باز كنيم مي توانيم در قسمت تبليغات آژانسهاي مسافرتي تورهاي GCL را هم پيدا كنيم !

البته اگر قديس بلاهت ستيز اينجا بود، ممكن بود بگويد كه «البته كه وجود دارد ! اين همان سرزمين وعده داده شده به كاتوليكهاي مومن است». ولي خوب، دو حالت وجود دارد، يا اينطور است، يا نيست. اگر نباشد (يعني حرف ايشان اشتباه باشد) كه هيچ، ولي اگر حرف ايشان درست باشد، مي توانم يك NCGCL را تصور كنم، كه نيكيهاي خود را محدود به گروه خاصي از مسيحيان نميكند، و تعلق به آينده هم ندارد، بلكه همين الان، و در همين جهان وجود دارد. مشخص است كه NCGCL بهتر از سرزمينيست كه ايشان معرفي كرده است، و چون اين مسئله تناقض آميز است، پس اين حالت (درستي حرف ايشان) ممكن نيست، و در هر صورت اين گفته نادرست است.

حال يك GCF را تصور مي كنم. بزرگترين و برترين دوستي كه مي توانم داشته باشم. دوستي كه چنان قدرتمند است كه مي تواند با يك دست درختي را از ريشه در بياورد (مثلا اگر درخت در سر راه حركت من قرار داشته باشد و بخواهد مرا مجبور به دور زدن و دور كردن راهم كند!). چنان ثروتمند است، و چنان به من علاقه دارد، كه هيچگاه از لحاظ مالي مشكل نخواهم داشت. چنان داناست كه هر سوالي از او بپرسم جواب خواهد داد و ?

آيا او وجود دارد ؟

اگر وجود داشته باشد كه هيچ، و اگر نداشته باشد يك ?

پس GCF وجود دارد. بله، من دوستي دارم كه داراي چنان مشخصاتيست !

اين دوست كجاست ؟!

شايد قديس بلاهت ستيز بگويد كه «در آسمانهاست»، ولي من مي گويم كه اگر حرف او درست باشد، مي توانم يك NHGCF را تصور كنم، كه در زمين است و ظاهري مثل تمام انسانهاي ديگر دارد و همواره در كنار من است. اين دوست ديدني بسيار جالبتر و برتر از چيزيست كه او گفت، ولي اين با فرض در تناقض است، پس اصلا ممكن نيست، و حرف او اشتباه است.

بسيار خوب، GCF من وجود دارد، و هم اكنون در كنار من است، ظاهري مانند تمام انسانها دارد، و داراي خصوصيات شگفت انگيزي كه گفته شد هست.

كجاست ؟

اين بلاهت ستيزي انديشمندانه خوب انسان را به سمت خيالبافي سوق مي دهد ! ابله كيست ؟

در اين برهان فرض شده است كه وجود داشتن در خارج از ذهن يك امتياز مثبت به شمار مي رود (همانجايي كه گفته شد EGCB از GCB برتر است). همينجا اختلاف سليقه ها شروع مي شوند. فرض كنيد انسلم به جاي اينكه مسيحي باشد، بودايي مي بود. بودايي ها اعتقاد دارند كه زندگي سراسر رنج است، و انسان هر بار كه مي ميرد در جسمي ديگر دوباره به جهان مي آيد و رنج مي كشد. هر بار كه در زندگي انسان خوبي باشد، بار بعد در جسمي بهتر حلول مي كند، و در غير اين صورت در جسمي بدتر، طوري كه از انسان به حيوان، گياه، و در نهايت جمادات نزول مي كند. در جهت صعودي هم چنان بالا مي رود، كه در نهايت به نيروانا مي رسد، و اين نقطه پايان زنجيره ي شوم وجود، كه سراسر رنج است مي باشد. نيروانا نيستي محض است. بودايي اعتقاد دارد نيست ممتاز از هست مي باشد، چون زندگي شوم و رنج آور است. حال، استدلال را از زبان او مي شنويم :

دو حالت وجود دارد، يا GCB در خارج از ذهن وجود دارد، يا ندارد. اگر نداشته باشد كه هيچ، ولي اگر در خارج از ذهن وجود داشته باشد، مي توانيم يك NEGCB را تصور كنيم كه داراي تمام صفات GCB هست، ولي در خارج از ذهن وجود ندارد. مشخص است كه NEGCB برتر از GCB است، زيرا نيستي برتر از هستيست، و اين خلاف فرض است (فرض برتري GCB)، پس اين حالت ممكن نيست. در نتيجه،GCB الزاما در خارج از ذهن وجود ندارد. GCB خداست، پس خدا وجود ندارد.

مشخص است كه استدلال انسلم تا چه حد سست و بي اساس است، طوري كه مي توان با آن به نتايجي اينچنيني رسيد.

اكنون كه اشتباه بودن استدلال او مشخص شد، نوبت به كشف ايراد آن مي رسد. چه چيز باعث شده است تا استدلال اشتباه از آب در بيايد ؟

مهمترين ايرادي كه مخالفين مختلف اين برهان گرفته اند، ايراد فلسفي كانت است. او به صفت دانستن وجود اعتراض دارد.

ما هر چيزي را مجموعه أي از صفات مي دانيم، مثلا از نظر ما گاز كامل (به عنوان يك چيز) ماهيتيست كه داراي دو صفت گاز بودن، و داراي مولكولهاي بدون برخورد، است. حال مي توانيم بپرسيم كه گاز كامل (هروقت اين لغت را به زبان مي آوريم، منظورمان چيزيست كه داراي صفات قرارداد شده براي اين كلمه باشد) وجود دارد يا نه، به اين معني كه چيزي در واقعيت وجود دارد كه تمام اين صفات همزمان قابل اطلاق به آن باشند، يا خير. البته مي دانيم كه جواب منفيست. آيا گاز كاملي كه وجود داشته باشد، ماهيتش با گاز كاملي كه وجود ندارد فرق دارد ؟

مسلما اينطور نيست. ما وجود را يك صفت نميدانيم كه به مجموعه ي صفات گاز اضافه شود، و به واقعيات اطلاق شود. فرض كنيد در تعريف گاز كامل بگوييم : چيزي كه گاز است، مولكولهاي آن هنگام جنبش به هم برخورد نميكنند، و وجود هم دارد. تعريف بسيار خنده داريست ! هنگام تطبيق دادن اين ماهيت به واقعيتها، اگر چيزي وجود داشته باشد كه n-1 صفت قبلي را (در اينجا n برابر با سه است) شامل شود، خصوصيت nام (وجود) را هم شامل مي شود (يعني اگر گاز باشد و مولكولهايش با هم برخورد نكنند، مي توان آن را يك گاز كامل موجود در نظر گرفت)، و فرقي با وقتي كه اين خصوصيت درج نشده باشد ندارد، و هنگامي كه چيزي شامل n-1 خصوصيت قبلي نباشد هم كه كار همانجا متوقف مي شود. پس درج كردن وجود در مجموعه ي خصوصيات جسم بي معنيست.

علاوه بر آن، هنگام انجام اين عمل ذهني، كاري كه انجام مي شود سنجيدن مجموعه ي خصوصيات، با معيار وجود است. اگر قرار باشد وجود نيز عضوي از اين مجموعه باشد تكليف چيست ؟!

ايراد واردي كه كانت از اين برهان گرفته است اين است كه وجود نميتواند جزو خصوصيات سازنده ي ماهيت باشد، و در نتيجه دو موجودي كه تصور شد (در مثال ما GCB و EGCB ناميده شدند) و تنها تفاوتشان در وجود بود، به لحاظ ماهيت تفاوتي ندارند، و نميتوان گفت كه يكي برتر از ديگريست، و در نتيجه استدلال به نتيجه نخواهد رسيد.

گذشته از ايراد كانت، اگر بنا باشد وجود نيز يكي از خصوصيات ماهيتي باشد، چرا انسلم آن را هنگام شروع كار همراه با خصوصيتهاي ديگر داخل GCB قرار نداد كه بعد از يك استدلال-نما اين كار را بكند ؟

اگر وجود در ماهيت باشد، استدلال انسلم اينگونه خواهد بود :

موجودي را تصور كنيد كه از آن بزرگتر نتواند وجود داشته باشد، و وجود نيز داشت باشد. ديديد كه وجود دارد ؟

به عقيده ي نگارنده ايراد گفته شده كاملا وارد است، ولي شخصا با اين ابزار راضي نميشوم (زيرا ايرادي فلسفيست، و در فلسفه جاي صحبت بسيار زياد است و معمولا توافقي وجود ندارد) و تنها زماني پرونده ي انسلم را بسته شده دانستم، كه توانستم ايراد منطقي برهان او را پيدا كنم :

0- GCB ماهيتيست كه از آن بزرگتر نتواند تصور شود.

1- يك GCB را در ذهن تصور كنيد.

2- اگر GCB وجود دارد به 5 برو، وگرنه برو به 3 .

3- يك EGCB تصور كن، كه داراي تمام صفات GCB است، و در خارج نيز وجود دارد.

4- EGCB از GCB برتر است، زيرا واقعيست، نه تخيلي. پس چيزي وجود دارد كه از GCB (كه قرار بود چيزي بزرگتر از آن وجود نداشته باشد) بزرگتر است، و اين تناقض است. پس اين مرحله (شماره ي 3 و4) مجاز نيست، برگرد سر جاي اولت (2).

5- مباركه، GCB وجود داره !

اين استدلال از نظر شكل درست است. يعني تمام حالتهاي ممكن را در نظر مي گيريم، و ثابت مي كنيم كه همه ي حالتها يا به نتيجه ي مورد نظر ما مي رسند، يا بي اعتبارند.

ايرادي كه در اين استدلال وجود دارد، در مرحله ي شماره ي 3 استادانه پنهان شده است. اگر دقت كنيد، اينجا يكي از دو حالت ممكن قرار است تست شود. در اين مرحله وجود نداشتن GCB فرض شده است، و اين فرض تا پايان اين مرحله (يعني شماره ي 4) اعتبار خواهد داشت. ولي مي بينيم كه در ادامه ي كار، در همين شماره ي 3، خواسته شده است كه يك EGCB فرض شود، و EGCB چيزي نيست جز يك GCB كه وجود دارد، در حالي كه در اينجا وجود نداشتن GCB فرض شده بود !

پس مي بينيم كه ايراد از همينجاست. در اينجا وارد كردن EGCB غيرمجاز است، و به عبارت ديگر، مي توان گفت كه در قسمت سوم كه خواسته شده است يك EGCB را تصور كنيم، كاري غير ممكن خواسته شده: تصور EGCB در اين مرحله غير ممكن است، زيرا EGCB همان GCB است كه وجود دارد، در حالي كه در اين مرحله فرض شده است كه GCB وجود ندارد. پس نميتوان EGCB را فرض كرد، و در نتيجه نميتوان استدلال را ادامه داد و به نتيجه رسيد.

بنا بر اين، تناقضي كه در شماره ي 4 كشف مي شود ناشي از فرض اساسي مرحله (وجود نداشتن GCB) نيست، بلكه ناشي از تصور متناقضيست كه در اين مرحله شده.

اگر زوايد اين برهان، كه براي مخفي كردن حقه ي آن گردآوري شده اند را كنار بگذاريم، پيكر برهنه ي آن اينچنين خواهد بود :

2- اگر GCB وجود دارد به 5 برو، وگرنه برو به 3 .

3- فرض كنيد كه GCB وجود دارد.

4- ما فرض كرده بوديم كه GCB وجود ندارد، و حال مي بينيم كه وجود دارد. اين دو با هم در تناقض هستند، پس اين مرحله اعتبار ندارد. برگرد به (2).

5- مباركه، GCB وجود داره !

در بسياري از متون برهان به اين شكل بازگو مي شود :

– خدا موجوديست كه از آن كاملتر وجود ندارد.

– وجود لازمه ي كمال است.

پس خدا وجود دارد.

كه در اين شكل بي پيرايه بدقوارگي آن بيشتر نمايان مي شود.

فردي در گوشه أي نشسته است، تصوري مبهم از كمال براي خود مي سازد، و انتظار دارد اين تصور او وجودي را لازم كند ! به حساب او، كمال مجموعه ايست از «زيبايي، دانايي، توانايي، ?، وجود».

خوب، شخصي ديگر هم در آن سو مي نشيند و به جاي كمال، تصوري از گمال مي پرورد، با اين تعريف كه گمال مجموعه ايست از «كلروفيل قوي، تنه ي 20 كيلومتري، ساقه ي محكم، ريشه ي مناسب، برگ زيبا، ?، وجود». بعد هم لابد مي گويد :

– ابردرخت چيزيست كه از آن گاملتر وجود نداشته باشد.

– وجود لازمه ي گمال است.

پس ابردرخت 20 كيلومتري وجود دارد.

در اينجا نيز ايراد اصلي صفت دانستن وجود است، كه پيش از اين در مورد آن صحبت شد. مي توان آن را بازي با كلمات ناميد. بازي بسيار هنرمندانه أي كه نميدانم با چه هدفي انجام شده است !

(دروغ گفتم، مي دانم با چه هدفي بوده است!!)

تاريخچه ي برهان

همانطور كه گفته شد تاريخ اين برهان با انسلم شروع مي شود. بسياري از متكلمين يا فلاسفه ي رشناليست (در مورد اين مسئله در بخش آخر مقاله شرح كاملي آمده است) نيز آن را تاييد، بازگو، يا اصلاح كرده اند. از جمله ي مهمترين آنها مي توان به دكارت (قرن 17ام) اشاره كرد[9].

مهمترين منتقد اين برهان، راهبي تارك دنيا به نام گونيلو[10] بوده است كه هم عصر انسلم بوده، و در پاسخ به انسلم، كتابي با نام «از سوي ابله»[11] مي نويسد، و نشان مي دهد كه با سبك استدلال انسلم مي توان هر چيزي را ثابت كرد (حتا چيزهايي كه مي دانيم وجود ندارند). آنچه او مثال مي زند جزيره أي رويايي و فوق العاده است، كه مشابه آن در اين مقاله آمده است. تنها جوابي كه قديس انديشمند به او مي دهد اين است كه «ولي خدا با جزيره فرق مي كند» !!. با اين حال، چند قرن پس از آن، شخصي با نام Alvin Plantinga در پاسخ به اين انتقاد مي گويد :

ايده ي وجود جزيره أي كه بهتر از آن وجود نداشته باشد، مانند ايده ي وجود عددي طبيعيست كه بزرگتر از آن نباشد، يا خطي كه كج و معوج تر از آن وجود نداشته باشد است. عددي وجود ندارد كه از آن بزرگتر نباشد، يا خطي كه از آن كج تر را نتوان تصور كرد. همين مسئله در مورد بهترين جزيره نيز وجود دارد. فرقي ندارد كه چه تعداد دوشيزه ي حبشي، و دختركان رقاص به آن جلوه مي دهند، همواره مي توان جزيره أي را تصور كرد كه دو برابر آن دختران رقاص داشته باشد. كميتهايي كه بهينگي جزيره را شكل مي دهند ( مثلا تعداد درختان نخل، تعداد و كيفيت نارگيلها) هيچكدام ماكزيمم مطلقي ندارند.[12]

به عبارتي، مقصود وي آن است كه متغيرهاي موجود در اين ماهيت (جزيره ي برتر) هيچكدام كراندار نيستند، و در نتيجه ماكزيمم مطلقي هم ندارند كه بتوان آن را تصور كرد و از آن در برهان استفاده كرد. البته ايراد وارديست، مثل ايرادهاي بسيار زياد ديگري كه مي توان از برهان انسلم گرفت، ولي در صورتي مقصود گوينده -كه دفاع از انسلم بود- را تامين مي كرد كه نشان مي داد تصور خداي انسلم برخلاف تصور جزيره داراي ويژگي كراندار نبودن نيست. ولي آيا اينطور است ؟ چه تفاوتي در اين دو وجود دارد ؟ اگر كج و معوج بودن صفتي مثبت مي بود، مي بايست اين خدا داراي آن باشد. آيا در آن صورت همان حكم خط در مورد اين خدا نيز صادق نميبود ؟

چطور زيبايي وقتي كه صفت جزيره باشد كراندار نيست، ولي وقتي كه صفت خدا باشد كراندار نبودنش مشكلزا نخواهد بود ؟

دانايي چطور ؟ آيا دانايي كراندار است ؟

اگر فرض كنيم چيزهايي كه براي دانستن وجود دارد متناهي است، موجود مطلقي كه همه ي آنها را بداند، با دانستن آنها چيز جديدي براي دانستن به وجود مي آورد كه «دانستن اينكه او همه ي چيزها را تا آن زمان مي دانسته است» مي باشد. اگر اين چيز جديد را نداند (يعني نداند كه همه چيز را مي داند) داناي مطلق نيست، و اگر آن را بداند، دوباره چيز جديدي به وجود مي آيد، كه آن دانستن اين دانستگي بيشتر است، و تا آخر. پس دانستن نميتواند محدود و كراندار باشد، درست مثل اعداد و كج بود.

پس اگر ايراد او وارد باشد، با توجه به اينكه نشان داديم صفات سازنده ي ماهيت خدا تفاوتي اساسي با صفاتي كه او مثال زده است ندارد، به اين نتيجه مي رسيم كه استدلال او نيز مي تواند راهي براي رد اين برهان باشد (برعكس آنچه خود انتظار داشته است).

نمونه أي ديگر، لايب نيتز[13] است. او اينگونه فرض مي كند كه خداوند كاملترين چيز[14] است، و چون كمال نيازمند وجود است، پس وجود نيز دارد. به عبارت ديگر تصور چنين خدايي در حالي كه وجود نداشته باشد، متناقض است، پس وجود دارد (در اين باره در قسمت اول مقاله صحبت شده است).

ديگري اسپينوزاست. در عين حال منظور او از اين برهان با ديگران فرق دارد. اسپينوزا به نوعي وحدت وجود اعتقاد داشته است، به اين معني كه تنها «يك» چيز وجود دارد، و كثرت و گوناگوني توهمي بيش نيست (البته با كمي ساده انگاري در نقل اعتقاد او). از نظر او اين يك چيز، كه همه چيز است، خداست، طبيعت است، انسان است و خلاصه اينكه همه چيز را در برميگيرد (نزديك به آنچه اكثر عرفا اعتقاد دارند). پس از اينكه سعي مي كند به شكلي منطقي اين يگانگي را نشان دهد، در مرحله ي بعد از طريق برهان هستي شناسيك وجود آن يك چيز را ثابت مي كند (كه مي توان بر آن اسم خدا، طبيعت، يا هر چيز ديگري را گذارد). به عبارت ديگر، با اينكه كل برهان همان است، ولي منظور آن كمي فرق دارد و در اينجا به اندازه ي قبل متوجه اثبات وجود خدا نيست. در متن اسپينوزا كه از لحاظ شكل بيان متفاوت، ولي از لحاظ منطقي مانند قبل است، آمده است كه «چون وجود به طبيعت جوهر ]آن چيز يگانه أي كه جز آن نيست[ تعلق دارد، تعريف آن ضرورتا بايد مستلزم وجود باشد و بنا بر اين از صرف تعريف آن وجودش را مي توان استنتاج كرد.»

توماس آكويناس قديس نيز با انسلم مخالفت كرد. او مي گفت كه در مورد خدا آنچه ابتدا بر انسان مشخص مي شود وجود اوست، و بعد صفات او. به عبارت ديگر، تا انسان نداند كه او وجود دارد نميتواند صفات او را بداند. اين در حاليست كه انسلم از صفات او وجودش را نتيجه مي گيرد. البته اين ايراد اصلا وارد نيست، چرا كه هر چيزي كه قرارست در موردش صحبت شود نياز به تعريف دارد (البته برخي متكلمين ترجيح مي دهند اين كار را نكنند تا بيشتر دستشان براي سفسفطه و مغلطه باز باشد). تا زماني كه تعريف خدا مشخص نباشد، گفتن اينكه «خدا وجود دارد» يا «خدا وجود ندارد» هيچ معنايي ندارد، زيرا صحبت در مورد واژه أي كه از كنار هم قرار گرفتن حروف خ، د، و الف تشكيل شده است نميباشد، درباره ي مفهوم آن است. پس بايد اين مفهوم مشخص باشد، و اين تعريف است كه مفهوم را مشخص مي سازد، و تعريف هم مجموعه أي از ماهيتهاست.

——————————————————————————–

[1] ترجمه شده از نسخه ي انگليسي متن، متعلق به سال 1903 از Sidney Norton

[2] St. Anselm of Canterbury ، كه از پيشروها (و بلكه پايه گذاران) حكمت مدرسي (Scholastic) در دوره هاي ميانه بوده است. حكمت مدرسي كه هم عنوان حكمت آن روزگار است و هم به عنوان صفتي عام به كار ميرود، به مكاتب يا دوره هايي از انديشه گفته ميشود كه در آن توجه انديشمندان معطوف به ريزه كاريهاي نظري شده، از مسايل عملي فاصله ميگيرند، و حالتي پيدا ميكند كه از سوي عامه ي مردم معمولا به بحث زباني و لفاظي شناخته ميشود.

[3] در پاسخ به ابهامي كه ممكن است ايجاد شود (و شده است) تاكيد ميكنم كه پسوند «ايك» يكي از پسوندهاي قديمي و مهم فارسي ست. به جاي آن از تركيب «هستي شناسانه» يا «وجودي» نيز استفاده ميشود، كه بهتر ديدم از تركيبي منحصر به فرد استفاده كنم تا معناي خاص را بهتر برساند. هرچند كه در تركيب Ontological Argument اين حالت رعايت نشده است و Ontological واژه ايست كاملا عام.

[4] تا جايي كه اطلاعات اندك نگارنده از فلسفه ي اسلامي قد ميدهد، اين برهان در بين متكلمين اسلامي جاي چنداني نداشته است.

[5] Rationalist ، گاهي آنرا با عقلگرا معادل ميكنند كه چندان مناسب نيست. Rationalism را به اصالت عقل معني ميكنند و در برابر اصالت تجربه (Empiricism) قرار ميدهند.

[6] Greatest Concievable Being ، تركيبيست كه خود انسلم در برهانش استفاده كرده است.

[7] به عنوان تفريح ميتوان پارادوكس دروغگوي كرتي را معرفي كرد، كه در آن نه با اين طريق، و نه با طريق ديگر (مگر با اصلاح سيستم) نميتوان به جواب رسيد. اگر منظور از دروغگو كسي باشد كه همواره گزاره هايش به جاي درست بودن نادرست است، تكليف مردي اهل كرت، كه ميگويد «تمام كرتيها دروغگو هستند» چيست ؟ اگر دروغگو نباشد جمله اش درست خواهد بود، و اين جمله اگر درست باشد دروغگو بودنش را ايجاب ميكند. اگر دروغگو باشد، نقيض جمله درست خواهد بود كه دروغگو نبودنش است !

يا پارادوكس راسل : مجموعه ي تمام مجموعه هايي كه خود عضو خود نيستند، عضو خود هست يا خير ؟

اين ايرادها به خاطر خودارجاع (Self Reference) بودن گزاره ها به وجود آمده است، كه خوشبختانه در زندگي روزمره و كاربردهاي معمولي منطق و رياضي ايجاد اشكال نميكند، و در هر صورت بحث آن به اين مقاله مربوط نميشود. فقط اگر گرفتار ايرادهاي ناشي از خودارجاعي نباشيم، ميتوانيم از قياس گفته شده به راحتي استفاده كنيم.

[8] معمولا اين مسئله را قانوني جادويي ميدانند كه بر منطق انسان حكمراني ميكند و از اينكه انسان توانسته است چنين امري ضروري را كشف كند در عجب ميشوند. با اين حال، به عقيده ي من علت درستي اين حكم (اينكه يكي از دو نقيض درست و ديگري نادرست است) تنها به خاطر تعريف نقيض است، و نه چيز ديگر. اين ما هستيم كه در برابر هر p ، يك نقيض ميسازيم، با ~p نشانش ميدهيم، و آن را طوري در نظر ميگيريم كه ارزش آن برعكس p باشد. نميدانم، شايد به نظر ساده و پيش پا افتاده بيايد، ولي باور كنيد بسيارند كساني كه اينگونه باور ندارند و باورشان آنها را به نتايجي عجيب و غريب ميكشاند.

[9] آنچه در مورد دكارت باعث تعجب و تاسف است اينكه در كنار خدمات بسيار ارزشمند او به هندسه، مجموعه أي بزرگ از اشتباهات منطقي را در قالب فلسفه از خود به يادگار گذاشته است. كتاب معروف او «تاملاتي در فلسفه ي اولي» كه با چاپلوسي اصحاب كليسا شروع ميشود، پس از طي يك مسير كاملا منطقي و نكته سنجانه (كه اگر جداگانه مورد قضاوت قرار ميگرفت جاي تقدير ميداشت) در ادامه ي كار (كه ساختن فلسفه ي اوست) چنان بي مبالات، غير منطقي، و ضعيف پيش ميرود كه انسان به شك مي افتد كه شايد او را با تهديد و اجبار به نوشتن وادار كرده بودند. در هر صورت، بازگويي برهان انسلم نيز گلي ست نه چندان سر سبد، در كنار كارهاي فلسفي ديگر دكارت.

[10] Gaunilo

[11] On Behalf of the Fool

[12] بر اساس متن موجود در Britannica

[13] Gottfied Wilhelm Leibniz ، 1646 تا 1716

[14] آنچه در ترجمه ي آقاي اعواني از متن كاپلستون آمده بود، به جاي «كاملترين چيز» كه در اينجا نقل شد، «كاملترين وجود» بود، كه به خاطر ايراد ساده و كمابيش خنده دار آن (نميدانم ايراد از گفته ي لايب نيتز است يا در خلال چند ترجمه و نقل پي در پي به اين روز افتاده است) كه احتمالا خوانندگان نيز با كمي دقت به آن پي ميبرند، جهت جدي شدن نوشته به اين شكل اصلاح شد!

توسط : اردشیر پ

رد برهان پرستش

نویسنده – اردشیر پاینده

گاهي از اين هم به عنوان برهان ياد مي كنند. مي گويند كه در تمام انسانها ميل به پرستش وجود دارد، هيچ ميلي بدون ما به ازاي خارجي نيست، پس حتما بايد خدايي وجود داشته باشد که این میل به پرستش معطوف به او باشد.

اين استدلال بسيار نزديك به آن چيزيست كه در برهان پاسخ برای امیال درونی بررسي شد، و بهتر است بگوييم حالت خاصي از آن. البته بسيار ضعيفتر از آن است، و شايد بررسي آن لزوم چنداني نداشته باشد.

به طور خاص، سه مشكل وجود دارد، يكي اشتباه بودن تصور اينكه همه ميل به پرستش چيزي دارند، ديگري اشتباه بودن اين حكم كلي كه هر ميلي ما به ازايي خارجي دارد، و در نهايت نتيجه گيري وجود خدا از دو مقدمه ي قبل. خلاصه اينكه برهان از سر تا ته غلط است، و اين مطالب همگي در برهان گفته شده بررسي شده اند.

برهان پنهانی الهی، یا ناباوری

نویسنده – آرش بیخدا

پیشگفتار

من دوستی داشتم که فکر میکرد بینی بد فرمی دارد، و همیشه فکر میکرد مردم در مورد بینی او با یکدیگر سخن میگویند و تمام مشکلاتش در برقراری ارتباط با دیگران را به حساب بد ریخت بودن بینی اش میگذاشت. معمولاً خداباوران هم حساب بیخدایی دیگران را به مسئله پنهان بودن خدا میگذارند، یعنی اولین فکری که در مورد بیخدایان میکنند این است که این افراد خدا را قبول ندارند چون خدا را نمیتوان دید. دلیل شکل گیری این باور نه چندان غلط شباهت بسیاری به بینی به اصطلاح بد ریخت دوست من دارد، این دو مسئله نقاط ضعف هستند، بینی بد فرم دوست من نقطه ضعف دوست من و پنهان بودن خدا از نقاط ضعف خداباوری است. معمولا ویژگیهایی مانند غیر قابل دیدن بودن، غیر قابل درک بودن، غیر طبیعی بودن و غیره ویژگیهایی هستند که اگر در مورد چیزهای دیگر غیر از خدا  مطرح شوند ما حکم بر عدم وجود آن چیزها میدهیم اما بعضی انسانها این قاعده را در مورد خدا رعایت نمیکنند. اکنون اگر واقعا خدا وجود داشته باشد چه لزومی دارد که پنهان باشد؟

در نوشتار دیگری با فرنام ندیدن دلیل نبودن نیست پیرامون اینکه آیا چیزهایی وجود دارند که قابل دیدن و دریافت حسی نیستند یا نه به اندازه کافی صحبت شده است، اما در این نوشتار قصد دارم به نوعی دیگر به مسئله پنهان بودن خدا بپردازم. برهان پنهانی الهی بطور مستقیم با اینکه وجود خدا آشکار نیست ارتباط دارد و تلاش میکند پنهان بودن خدا را بعنوان دلیلی بر عدم وجود خدا اقامه کند. توجه داشته باشید که این برهان هرگز مدعی این ادعای جهانشمول نیست که «هرچیز که پنهان باشد، وجود ندارد»، بلکه بطور مشخص تنها در مورد خدا (خداوند چیست؟) این ادعا را مطرح میکند که «خدا وجود ندارد چون خدا آشکار نیست». این برهان به این دلیل تنها به خدا باز میگردد که در آن از ویژگیهای خدا استفاده میشود. این برهان نیز همچون برهان شر، برهانی شهودی است یعنی درستی آن مستلزم شهادت حقیقت یا حقایقی خارجی است.

برهان پنهانی الهی همچنین از این نگر با برهان شر شباهت دارد که هردو این برهان ها، نیک بودن، علیم بودن و قدیر بودن خدا را مورد حمله قرار میدهند و نشان میدهند که وجود خدایی که این سه ویژگی یا صفت را داشته باشد در تناقض با واقعیت های موجود است. در برهان شر وجود شر واقعیتی است که در تناقض با وجود خدا است و در برهان پنهانی الهی، پنهان بودن و آشکار نبودن خدا است که مورد استفاده قرار میگیرد تا عدم وجود خدا اثبات شود.

همانطور که پیشتر نیز اشاره شد، برهان پنهانی الهی یکی از مجموعه براهین شهودی اثبات عدم وجود خدا است که در آن شهادت به پنهانی و نا آشکاری وجود خدا برای اثبات قضیه عدم وجود خدا ضرورت دارد، و میدانیم که براهین شهودی از ارزشی کمتر نسبت به براهین منطقی اثبات عدم وجود خدا دارند زیرا این برهانها بحث وجود خدا را از منطق بیرون میکشند و به حوزه واقعیت ها و فلسفه میکشانند.

آیا تابحال به این قضیه فکر کرده اید که،

الف– هرچیز که وجود دارد آشکار است!

ممکن است شما بگویید، خیر بسیاری از چیزها وجود دارند که آشکار نیستند، مثلا امواج رادیویی و مادون قرمز وجود دارند اما آشکار نیستند. در پاسخ به این اعتراض باید بگویم که شما از کجا میدانید امواج رادیویی و مادون قرمز وجود دارند؟ آیا غیر از این است که اثر مشتق شده از وجود آنها را دیده اید و یا با هر ارگان حسی دیگری وجود آنرا دریافت حسی کرده اید؟ ممکن است از لحاظ فیزیکی بتوان گفت منظور از آشکار بودن همان «قابل اندازه گیری کردن» باشد، امواج رادیویی و مادون قرمز از جنس انرژی موجی هستند و دوره و طول موج آنها قابل اندازه گیری کردن است، ما از آنجایی که این امواج بر ما آشکار شده اند یعنی توانسته ایم آنها را اندازه بگیریم و بسنجیم به وجود آنها پی برده ایم. پس ما به نحوی توانسته ایم وجود این چیزها را دریافت حسی کنیم، پس وجود چنین چیزهایی نمیتواند مثال نقضی برای الف باشد.

شاید در اینجا آن مثال مسخره قدیمی آخوند پسند که، شخصی نزد امام فلان (ع) رفت و گفت خدا وجود ندارد چون دیده نمیشود به ذهن شما بیاید، و آن امام همام که به صورت آن مرد سیلی میزند و آن مرد میگوید دردم آمد و امام به آن شخص میگوید دروغ میگویی درد وجود ندارد چون دیده نمیشود. البته متاسفانه آن مثال دیگر کار نمیکند چون درد نیز از طریق اعصاب به مغز منتقل میشود و پالسهایی که اعصاب به مغز منتقل میکنند قابل اندازه گیری و سنجش است، در نتیجه درد نیز آشکار و قابل دیدن است!

شاید در اینجا شما بگویید عشق و محبت چطور؟ آیا عشق و محبت نیز آشکار است؟ در پاسخ باید بگویم که منظور از «وجود» در قضیه ای که راجع به آن صحبت میکنیم «وجود عینی» است نه «وجود ذهنی»، چیزی وجود عینی دارد که وجود آن مستقل از وجود ما (اشخاصی که وجود آن چیز را میدانیم) باشد، و چیزی وجود ذهنی دارد که وجود آن مبتنی بر وجود ما باشد. یعنی اگر من وجود نداشته باشم، آنچه را که من آنرا عشق میدانم نیز وجود نخواهد داشت. عشق و محبت یک مفهوم ذهنی است نه عینی، یعنی شما نمیتوانید با انگشت به چیزی اشاره کنید و بگویید اینجا چهار واحد عشق و محبت ریخته است. عشق و محبت ساخته ذهن انسان است و در دنیای واقعی خارج از ذهن انسان وجود ندارد، البته ممکن است افرادی معتقد باشند خود عشق و محبت نیز رفتاری انسانی است و ناشی از ساختمان مغز انسان است، شما وقتی نسبت به شخصی احساس عشق و محبت میکنید که چیزهای خاصی از آن شخص را ببینید یا رفتار او را دریافت حسی کنید. ما در اینجا نمیخواهیم بیش از این وارد این بحث بشویم اما اگر اینگونه باشد، این موضوع به نفع قضیه یاد شده تمام میشود زیرا در آن صورت عشق و محبت نیز آشکارا وجود خواهد داشت، بنابر این، عشق و محبت و سایر عواطف بشری نیز نمیتوانند این قضیه را رد کنند.

حال نکته جالب این است که تمام موجودات که خداباوران به وجود آنها اعتقاد دارند و بیخدایان وجود آنها را نفی و یا انکار میکنند نا آشکار هستند! مثلاً خداباوران معمولاً علاوه بر وجود خدا، معتقد به وجود شیاطین، اجنه، فرشته ها و ارواح هستند، و تمامی این چیزها کاملاً غیر آشکار هستند. اگر قضیه الف درست باشد میتوان نتیجه گرفت که «چیزهای نا آشکار و یا پنهان» وجود ندارند. اما آیا ما واقعا میدانیم که الف درست است؟

متاسفانه خیر، اثبات اینکه «هر چیز که وجود دارد آشکار است»، مستلزم این است که ما بر «همه چیز» اشراف داشته باشیم، ولی ما انسانها چنین اشرافی را قطعاً نداریم، بنابر این نمیتوانیم قضیه الف را بطور قطعی ادعا کنیم. اما تا زمانی که خداباوران یک مثال نقض برای این قضیه یاد نکرده اند و اسناد و شواهدی معتبر برای اینکه «چیزهایی وجود دارند که آشکار نیستند» ارائه نکنند هیچ دلیلی وجود ندارد که کسی حرف آنها را باور کند و قبول کند که چیزهایی پنهان نیز وجود دارند.

اما برهان پنهانی الهی از این استدلال ساده پیروی نمیکند، این برهان پنهانی الهی را به یک مسئله اخلاقی تبدیل میکند و نشان میدهد که پنهان بودن خدا، با نیک بودن، علیم بودن و قدیر بودن خدا در تناقض است. و خدا اگر وجود میداشت باید لزوماً آشکار میبود و ما میتوانستیم مانند هر چیز آشکار دیگری از وجود آن آگاه شویم، و چون اینگونه نیست اگر این تناقض اثبات شود میتوان ثابت کرد که خدا قطعاً وجود ندارد. بعبارت دیگر اگر خدایی قدیر، علیم و اخلاقمدار وجود میداشت، او باید نشانه های کافی و مدارک و اسناد کافی از خود بر جای میگذاشت که دستکم اکثر انسانها به او و دینش باور داشته باشند، چون این وضعیت محقق نشده است میتوان نتیجه گرفت که چنین موجودی وجود ندارد.

شرح برهان

اجازه بدهید شرح برهان را با طرح یک مسئله اخلاقی آغاز کنیم

فرض کنید آدم بسیار گردن کلفتی به نام آقای گردنکش وارد یک محله بشود. تصور کنید آقای گردنکش علاوه بر قلدر و قلچماق بودنش مسلح به سلاحی گرم نیز هست. او تمام اهالی محل را به بیرون فرا میخواند و آنها را به صف میکند، سپس خود را معرفی میکند و میگوید که به این محله آمده است تا از همه اهالی این محله امتحانی را بگیرد. آقای گردنکش به مردم توضیح میدهد که باید یک وزنه 150 کیلوگرمی را دو بار از روی زمین بلند کنند و بر روی سرشان بگیرند و هرکس نتواند اینچنین کند، مجازات خواهد شد. مجازات هم این خواهد بود که آقای گردن کلفت اول این آدمها را که در امتحان رد شده اند آتش میزند و بعد نیز یک تیر خلاص بر مغز آنها شلیک میکند. حال فرض کنید از جمعیت آن محل 10% مردم ورزشکار باشند و بتوانند این وزنه را آنطور که آقای گردنکش خواسته بلند کنند، و 90% باقی مانده نیز همانگونه که آقای گردنکش گفته شکنجه و سپس اعدام میشوند.

نظر شما راجع به آقای گردنکش چیست؟ آیا او انسان اخلاقمدار و نیکی است یا انسانی بی اخلاق و ظالم است؟ بعید است که کسی آقای گردنکش را انسان خوبی بداند، مگر اینکه به مقدار زیادی بی صداقت و یا اینکه دگرستیز و سادیست باشد.

مثالی که در بالا آورده شد باید به  مقدار زیادی مسئله برهان پنهانی الهی را که گاهی اوقات از آن با فرنام «برهان ناباوری یا بی اعتقادی» نیز یاد میشود روشن کرده باشد، برهان پنهانی الهی میگوید خدا نیز اگر وجود داشته باشد امتحانی مشابه همین امتحان را برگزار کرده است و کسی که چنین آزمونی را برگزار کند نمیتواند موجود خوب و اخلاقمداری باشد، این موجود قطعاً موجودی شرور و نابکار و ظالم است. نکته اصلی این برهان تاکید بر آن دارد پنهانی الهی است که موجب بی اعتقادی به خدا و سایر باورهای احتمالی دینی است که به آن نسبت داده میشود. روشن است که آنچه امتحان الهی را ظالمانه کرده است پنهانی او است، و از آنجا که برگزاری چنین آزمونی با وجود چنین موجودی در تناقض است میتوان نتیجه گرفت که خدا وجود ندارد. البته باید گفت که این برهان، خدایان دینی را و بویژه خدایان ادیان سامی را مورد حمله قرار میدهد، اگر شخصی به خدایی که آزمون برقرار میکند، نیک است و یا باورداشتن به او به هر نوعی برای انسان سودمند باشد باور ندارد این برهان نمیتواند او را متقاعد کند که خدایش وجود ندارد. بعد از این توضیح کوتاه به فرمولاسیون این برهان خواهیم پرداخت. پیش از مطرح کردن برهان لازم است چند تعریف انجام دهیم،

قرآن میگوید که، مجموعه گزاره های P (قضیه، گزاره چیست؟) درست هستند.

مجموعه گزاره های P:

الف- شخصی وجود دارد که بر تمام کائنات تسلط و فرمانروایی دارد. بقره 107، 116، مائده 17، اعراف 158.

ب- آن شخص افرادی را از میان مردم انتخاب میکند و آنها را پیامبر میکند. بقره 285، نساء 79، اعراف 35، توبه 70.

پ- محمد بن عبدالله آخرین پیامبری بوده است که آن شخص وی را برای هدایت بشر انتخاب کرده است. احزاب 40.

حالت S را در نظر بگیرید

حالت S حالتی است که در آن تمام انسانها، یا تقریبا تمام انسانهایی که بعد از ظهور و بعثت محمد زیسته اند و میزیند قبل از اینکه بمیرند این باور را داشته باشند که تمامی آنچه قرآن گفته است درست است و محمد بن عبدالله آخرین پیامبر خدا بوده است، یا به الف، ب و پ باور داشته باشند.

بعد از این دو تعریف، برهان را میتوان بصورت زیر فرمولیزه کرد:

برهان پنهانی الهی، استدلال الف:

1- اگر خدای قرآن وجود داشته باشد او چهار ویژگی زیر را (علاوه بر سایر ویژگیها) خواهد داشت:

الف- او قادر خواهد بود که حالت S را تحقق بخشد، چون او قادر مطلق و عالم مطلق است.

ب- او میخواست که حالت S را بوجود بیاورد، چون نیک است.

ج- او نمیخواست هیچ چیز به غیر از حالت S را بوجود بیاورد، چون حالت S را به شدت میخواهد. بعبارت دیگر هر چیزی که در تناقض با تحقق S باشد برای او ناخواسته بود.

د- او خردمند خواهد بود، یعنی بر اساس خواستها و اهداف والایش عمل میکرد.

2- اگر موجودی که چهار شرط فرض 1 را داشته باشد، وجود میداشت، آنگاه حالت S تحقق می یافت.

3- شرایط S وجود ندارد، اینگونه نیست که تمام انسانها، یا تقریبا تمام انسانهایی که بعد از ظهور و بعثت محمد زیسته اند و میزیند قبل از اینکه بمیرند این باور را داشته باشند که تمامی آنچه قرآن گفته است درست است و محمد بن عبدالله آخرین پیامبر خدا بوده است.

4- موجودی وجود ندارد که چهار ویژگی  مطرح شده در 1 را داشته باشد، نتیجه از 2 و 3.

5- خدای قرآن وجود ندارد، نتیجه از 1 و 4.

البته همین استدلال را میتوان به هر خدایی که قرار است باور داشتن به او برای بشر سودمند باشد و همچنین موجودی اخلاقمدار و نیک باشد قابل بسط دادن است و میتوان با تغییرات اندکی نشان داد که تمامی خدایان دینی نمیتوانند وجود داشته باشند.

توضیحات تکمیلی در مورد برهان

اکنون پس از بیان برهان بصورت فرمولیزه شده شایسته است  تک تک فرض ها را بطور دقیق و جزئی بررسی کنیم.

1- الف. قدیر بودن از ویژگیهای هر خدای کامل فلسفی (خداوند چیست؟) است، در مورد خدای اسلام نیز بطور صریح به قدیر بودن او در قرآن و در انجیل و تورات بارها اشاره شده است (1). اگر خدایی قدیر-قادر مطلق باشد باید بتواند که هر وضعیت منطقاً ممکنی را تحقق بخشد، وضعیت S وضعیتی منطقاً ممکن است و از این رو خدا باید بتواند آنرا تحقق بخشد. اینکه خدا از چه طریقی میتوانسته است وضعیت S را تحقق بخشد مسئله ای است که به خود خدا مربوط است اما به ذهن بشری من راه های زیادی میرسد که در زیر به چند تا از آنها اشاره میکنم.

  • خدا میتوانست در دوران مدرن با دعوت از تمامی خبرنگاران و خبرگزاری ها یک کنفرانس خبری بگذارد و خود را در آن به بشریت معرفی کند، اهداف خود را از خلق بشریت اعلام کند و سرنوشت بشر را برایش توضیح دهد. یا میتوانست با یک صدای آسمانی خودش برای تمام مردم جهان برنامه بگذارد و بگوید من هستم و این برنامه من است. خدا میتوانست یک وبسایت رسمی بطور معجزه آسایی بر روی اینترنت برای خود باز کند و به مردم این فرصت را بدهد که هر سوالی در هر زمینه ای دارند از او بپرسند تا مطمئن شوند او خدا است.
  • خدا میتوانست بطور مستقیم همانطور که به پیامبران مثلا وحی میفرستاده به تمام انسانها وحی بفرستد و به آنها خود را معرفی کند.
  • خدا میتوانست به یک دستگاهی مانند خداسنج یوگاد پاسخ بدهد، برای اطلاعات بیشتر به «خدا سنج یوگاد» مراجعه کنید.
  • خدا میتوانست فرشتگان متعددی را به مراکز علمی و دانشگاه ها (اگر نه برای تمام مردم) بفرستد و آنها بصورت مشخص، مستند، مستدل و دقیق وجود خدا را و درست بودن دین خدا را به فرهیختگان بگونه ای نشان دهد که آنها وجود خدا را قبول کنند و به دیگران هم بیاموزند.
  • خدا میتوانست کتابی که ارسال کرده است (مثلا قرآن) را بگونه ای ارسال کند که هیچ خطا و شکی نتوان بر آن ورزید (برای نمونه هایی از خطاهای قرآن به بخش اشتباهات قرآن، خطاهای تازینامه مراجعه کنید) و بقدری دقیق و شگفت انگیز آنرا مینوشت که هرکس با خواندن آن میفهمید این کتاب از طرف خدا آمده است. ممکن است خداباورانی که کتابهای دینی دارند معتقد باشند که کتابهایشان چنین ویژگی را دارند، اما باید توجه داشت که این نظر دینی آنها هست، بر اساس این برهان وقتی میتوان قبول کرد کتابی الهی به اندازه کافی از استحکام و همچنین مطالب عالی برخوردار است که دست کم اکثریت مردم کره زمین اگر نه همه آنها به الهی بودن آن کتاب باور داشته باشند. و الا از بهائیان گرفته تا یهودیان و زرتشتیان همگی مدعی این هستند که در کتابهایشان هیچ اشکالی نیست و نظیر آن کتابها وجود ندارد.
  • فرستادگان خدا مانند محمد میتوانستند بطور دقیق تری دست به معجزات بزنند، مثلاً محمد میتوانست بصورتی شق القمر کند که همه مردم جهان آنرا ببینند، و تاریخ نویسان هندی و چینی و ایرانی و رومی این واقعه را ثبت کنند که ماه نصف شد. یا بر اساس باورهای مسیحی، مسیح بجای اینکه بر یاران خود ظهور کند و رستاخیز کند، بر پتینوس پیلات حاکم رومی اسرائیل رستاخیز میکرد یا بر خود امپراطور روم تیبریوس ظهوری میکرد تا دیگر شکی باقی نماند که او نیروهایی از طرف خدا دارد.
  • ابابیل که در قرآن از آنها صحبت شده است را یکبار دیگر در زمان مدرن بفرستد تا کاری عجیب و غریب کنند، یا مثلا کاری کند که پرندگان به قبر امامان شیعه و خانه کعبه تخلی نکنند.

روشن است که هرکدام از کارهای بالا که همواره میتوان روشهای بهتری از آنها را یافت و آنها را توسعه داد ممکن هستند. در خود قرآن به اینگونه کارها اشاره شده است در سوره اسراء آیه 90 مشرکان به محمد گفته اند «و گفتند ما هرگز به تو ايمان نمي‏آوريم مگر اينكه چشمه‏اي از اين سرزمين (خشك و سوزان) براي ما خارج سازي!» حال اگر خداوند اینکار را انجام میداد یقیناً افراد بیشتری به محمد باور میداشتند، شاید تمامی انسانها. از طرفی بر اساس قدیر بودن خدا، خدا اگر وجود میداشت قادر بوده است هرکدام از آنها را انجام دهد، بنابر این فرض 1-الف بدیهی است و جای شک در آن نیست، خدا قطعاً اگر وجود داشته باشد میتواند با انجام یک سری کارها از جمله کارهای یاد شده وضعیت S را تحقق بخشد.

1- ب. میگوید که تحقق وضیعت S دلخواه خدا است و خداوند تحقق S را خواستار است. حال تحقق S ممکن است یکی از خواسته های خدا باشد اما خواسته های دیگری نیز موجود باشد که نسبت به این خواسته ارجحیت داشته باشند، اینجا است که فرض 1-ج مطرح میشود. به نظر میرسد  فرض 1-ب نیز به دلیل اخلاقمدار بودن خداوند فلسفی و همچنین نیک بودن او بدیهی به نظر برسد، خداوند اگر سرنوشت بدی را برای انسانها بخواهد و به قول مذهبیون «خیر بنده اش را» نخواهد دیگر اخلاقمدار نبوده و خدای شرور و بد خواهد بود. اما دست کم 3 استدلال دیگر میتوان برای اثبات 1-ب آورد:

استدلال 1- خداوند میخواسته است که انسانها به درست بودن قرآن و پیامبر بودن محمد باور داشته باشند (انبیاء 107، میگوید که محمد را نفرستاده ایم مگر به دلیل اینکه رحمتی بر عالمیان باشد). در مورد مسیحیت خداوند میخواسته است که همه انسانها به اینکه مسیح پسر خدا است باور داشته باشند (I John 3:23). اگر خداوند چنین چیزی نمیخواست محمد و مسیح را اساساً با ایده های جهانی ارسال نمیکرد.

استدلال 2- در قرآن (اسراء 89) میگوید که «ما در اين قرآن براي مردم از هر چيز نمونه‏اي آورديم (و همه معارف در آن جمع است) اما اكثر مردم (در برابر آن) جز انكار حق، كاري ندارند.» این آیه نشان میدهد که خداوند در قرآن از چیزهایی نمونه آورده است که انسانها به حق پی ببرند، اگر نمیخواست که تمام مردم به حق پی ببرند منطقاً چنین کاری نمیکرد، در جایی دیگر گفته است اين قرآن چيزي جز تذكري براي جهانيان نيست.  برای همۀ جهانیان نیست. (سورۀ تکویر آیۀ 27) همچنین میگوید تو را نفرستادیم مگر آنکه برای همۀ مردم بشارت دهنده و باز دارنده باشی… (سورۀ سبأ آیۀ 28). بنابر این از این دست آیات میتوان نتیجه گرفت که 1-ب درست است، همچنین به (14:44,4:170,10:24) نگاه کنید.

استدلال 3- اگر خدا واقعا نخواهد که همه انسانها به او و مجموعه فرضهای P اعتقاد داشته باشند، آیا دیگر این معنی پیدا میکند که او بخاطر بی اعتقادی به خدا انسانها را تنبیه کند؟ اگر اینگونه باشد دیگر بی اعتقادی افراد خواست خدا خواهد بود و در نتیجه تنبیه کردن آنها ظالمانه خواهد بود و علت بی اعتقادی افراد خود خدا خواهد بود.

1- ج. این زیر فرض اندکی با زیر فرضهای پیشین متفاوت است، از آن سو که این فرض را نمیتوان از روی قرآن نشان داد. ممکن است گفته شود که خدا نمیتواند تمایلات ناسازگار با یکدیگر داشته باشد زیرا در این صورت نمیتواند همه آنها را عملی کند، در حالی که خدا بر هر چیزی بر اساس تعریفش قادر است، اما این استدلال به تنهایی ممکن است نتواند هرکسی را قانع کند. از طرفی دیگر میبینیم که در قرآن بارها و بارها به شرک نورزیدن و در نتیجه پذیرش توحید (وجود، یگانگی و پیروی از خدا) اشاره شده است، این میتواند نشان دهد که هیچ هدفی بالاتر از این برای خدا وجود ندارد، یا اینکه او به مردم دستور میدهد به پیامبرش باور بیاورند، بر اساس باورهای دینی اسلامی خدا اساساً انسانها را برای خداپرستی آفریده است اما تمام اینها میتوانند تنها نشان دهند که باور داشتن به خدا و دین او بالاترین اولویت خدا برای انسانها است، اما نمیتوانند بطور قطعی این را اثبات کنند. فیلسوف دیگری برای اثبات این فرض استدلال دیگری مطرح کرده است که استدلال وی با فرنام «استدلال ب» در همین نوشتار خواهد آمد. ادامه بحث بر سر این فرض به سنت های الهی بر میگردد که بطور مشخص در بخش شبهات به آنها پرداخته خواهد شد.

1- د. این فرض احتمال اینکه خدا نابخرد باشد را رد میکند.  منظور اینجا از نابخردی این است که خدا هرگز یکی از اهدافش را بدون هیچ دلیلی کنار نمیگذارد. بلکه او اهدافی را که ناسازگاری با سایر اهدافش ندارند عملی میکند، این ناشی از فهیم بودن خدا میشود.

2. بسیار روشن است که اگر تمام زیر فرضهای فرض 1 درست باشند 2 نیز درست خواهد بود، زیرا هیچ دلیلی وجود ندارد که اگر تمام شرایط برای وقوع S محیا باشد و خدا اراده به تحقق S داشته باشد، S تحقق یابد. بعبارت دیگر این فرض نتیجه اصل جهت (یا علت) كافی لايب نيتس (3) است؛ هرکس با 2 مخالفت کند احتمالاً آنرا نفهمیده است.

3. این فرض نیازمند شهود است، با نگاه کردن به جمعیت دنیا میتوان دریافت که وضعیت S وجود ندارد. دین اسلام و هرکدام از سایر ادیان را اگر در نظر بگیرید پیروان آنها در اقلیت مردم زمین قرار دارند.  البته خارج از این مشاهده بسیار آشکار در قرآن نیز به این مسئله اشاره شده است که اکثر مردم ایمان نمی آورند. سوره هود آیه 17 از جمله آیات است که میگوید اکثر مردم به الله و و دینش ایمان نخواهند آورد، همین قضیه همچنین قابل دریافت از سوره روم آیه 6، 30، سبإ 36، یس 7، غافر 57، جاثیه 26، میباشد. در این آیات خود قرآن اعتراف میکند که بیشتر مردم باورمند به قرآن و مفاهیم آن نیستند و نسبت به آن بی اعتقادند. فرض 3 فرضی است که این برهان نام دوم خود (برهان ناباوری یا بی اعتقادی) را نیز از آن گرفته است.

4. فرض شماره 4 نخستین نتیجه گیری این برهان است. این فرض نیاز به اثبات ندارد چون منطقاً میتوان آنرا از 2 و 3 نتیجه گرفت.

5. فرض شماره 5 دومین نتیجه گیری این برهان است. این فرض نیز نیاز به اثبات ندارد و آنرا میتوان منطقاً از 1 و 4 نتیجه گرفت.

روشن است بر روی 4 و 5 نمیتوان هیچ شکی داشت زیرا این دو فرض که نتیجه گیری برهان نیز هستند بطور منطقی اگر باقی فرضها درست باشند از آنها نتیجه میشوند لذا تمامی بحث باز میگردد به فرضهای 1، 2 و 3. همچنین همانطور که نشان داده شد، روشن است که روی 2 و 3 نیز نمیتوان شک کرد، بنابر این تنها فرضهایی که باقی میمانند زیر فرضهای چهارگانه فرض 1 هستند. همانطور که نشان داده شد 1-الف و 1-ب نیز بدیهی هستند لذا تنها جای بحث و مناظره که باقی میماند بر روی فرضهای 1-ج و 1-د است.

در مورد فرض 1-ج فیلسوف دیگری با نام ویکتور کسکولوئلا (Victor Cosculluea) استدلالی را در دفاع از این فرض آورده است. به یاد داریم که این فرض این همانی با گزاره  «خداوند تمایلات ناسازگار ندارد» دارد، یعنی اگر این گزاره اثبات شود 1-ج نیز اثبات شده است. استدلال وی که استدلالی فلسفی است و با منابع دینی ارتباطی ندارد از این قرار است:

استدلال ب:

1. اگر خدا هر تمایلی داشته باشد که وضعیت X تحقق یابد، آنگاه تحقق یافتن X بهتر از تحقق یافتن هر وضعیت دیگری مانند Y است، درصورتی که Y در ناسازگاری با X باشد.

2. اگر خدا تمایل داشته باشد که وضعیت S تحقق یابد (همانگونه که در استدلال الف ادعا میشود) و خداوند همچنین تمایل داشته باشد وضعیت T که وضعیتی ناسازگار با وضعیت S است تحقق یابد، آنگاه تحقق یافتن S بهتر از تحقق یافتن T است و تحقق یافتن T بهتر از تحقق یافتن S است.

3- این درست نیست که که تحقق وضعیت S بهتر از تحقق وضعیت T باشد و تحقق وضعیت T برتر از تحقق وضعیت S باشد، چون این یک تناقض است.  (در نتیجه 2 باطل است).

4- بنابر این، اینگونه نیست که خدا تمایل داشته باشد وضعیت T و S هردو تحقق یابند، درصورتی که S و T با یکدیگر ناسازگار باشند.

از آنجا که این استدلال هیچ ارتباطی با طبیعت و چیستی وضعیت های S و T ندارد، اگر درست باشد میتواند گزاره «خدا نمیتواند تمایلات ناسازگار یا متناقض (تناقض چیست؟) داشته باشد» را که برابری با فرض 1-ج استدلال الف دارد اثبات کند. افزون بر این از آنجا که استدلال ب ارتباطی با کتاب قرآن یا انجیل و تفسیر آنها ندارد میتواند قدرت بسیار بیشتری داشته باشد و فرض 1-ج را که تئودور درنج خود آنرا ضعیف ترین فرض برهانش میداند استقامت فراوان بخشد. در توضیح فرضهای این استدلال کسکولوئلا آورده است:

1.  اگر وضعیتی مانند Y وجود داشته باشد که ناسازگار با وضعیت X باشد و تحقق آن بهتر از تحقق وضعیت X باشد، و اگر خدا تمایلی برای تحقق X داشته باشد آنگاه یا اخلاقمداری و کمال اخلاقی او زیر سوال میرود یا علیم بودن او، زیرا موجودی که کمال اخلاقی دارد هرگز در صورتی که تحقق وضعیتی بهتر از X ممکن باشد تمایلی برای تحقق وضعیت X نخواهد داشت و از طرفی یک موجود علیم در صورتی که وضعیتی بهتر از وضعیت X قابل تصور باشد، حتماً میداند که چنین وضعیتی قابل تحقق یافتن است.

حال ممکن است دو وضعیت X و Y هردو به یک اندازه خوب باشند. در اینصورت هیچ چیزی در مورد X وجود نخواهد داشت که یک موجود علیم تمایل به تحقق X داشته باشد. این مسئله درصورتی روشنتر میشود که فرض کنیم وضعیت ممکن و رقیبی وجود دارد که تحقق آن بسیار بدتر از تحقق وضعیت X یا Y باشد. در چنین صورتی به نظر میرسد که یک موجود علیم و کامل از لحاظ اخلاقی به تحقق (X یا Y) تمایل خواهد داشت، یعنی به تحقق یکی از این دو وضعیت تمایل خواهد داشت نه هردوی آنها، زیرا هیچ دلیلی باقی نخواهند ماند که به تحقق هرکدام بطور مستقل تمایل داشته داشته باشد (و خردمند بودن خدا این را معنی میدهد که خدا کاری بی دلیل نمیکند).

2- این فرض از فرض 1 پیروی میکند، مقدمه این فرض، فرض میکند که خداوند تمایل به تحقق دو وضعیت متناقض با یکدیگر را دارد. این فرض انجام میشود تا بعدا با نفی آن نشان داده شود خدا نمیتواند تمایلات ناسازگار با یکدیگر داشته باشد.

3- از انجا که ما در مورد ارزش کلی سخن میگوییم باید 3 را قبول کنیم، هرچند ممکن است تحقق وضعیت S در تمامی زمینه ها و جنبه ها برتر از وضعیت T نباشد و برعکس، هرگز نمیتوان گفت S بطور کلی با در نظر گرفتن تمام جوانب (که یک موجود علیم حتما تمام آن جوانب را میداند) برتر از وضعیت T است و در عین حال وضعیت T در تمامی جوانب برتر و بطور کلی برتر از S است، زیرا این یک تناقض است.

4- این فرض نیز بطور خودکار از فرضهای قبلی نتیجه میشود.

در ادامه به شبهاتی که به فرضهای این برهان وارد شده است خواهیم پرداخت.

شبهات

عمده ترین پاسخی که منتقدین این برهان  به آن چنگ زده اند مسئله سنت های الهی است که در زبان انگلیسی از آن با فرنام «Theodicy» یاد میشود. کلمه تئودیسی از ریشه یونانی تئو به معنی خدا و دیسی به معنی عدالت می آید. منتقدین با مطرح کردن این سنت ها تلاش میکنند نشان دهند که فرض 1-ج باطل است. در اینجا لازم است به عمده ترین این سنت ها بپردازیم و نشان دهیم که این سنت ها نمیتوانند برهان پنهانی الهی یا بی اعتقادی را رد کنند.

سنت اختیار

سنت اختیار احتمالا رایج ترین شبهه ای است که به این برهان وارد میشود. این شبهه در حمله به فرض 1-ج مطرح میشود تا نشان دهد چیزی به غیر از تحقق وضعیت S نیز وجود دارد که تحقق یافتن آن نسبت به تحقق یافتن وضعیت S ارجحیت دارد و آن مختار بودن انسانها است. از نظر کسانی که این شبهه را مطرح میکنند خدا میخواسته است که انسانها از روی اختیار و نه از روی هرگونه جبری به مجموعه گزاره های P ایمان بیاورند. از طرفی اگر او هریک از کارهایی که خداباوران آنرا فوق العاده میدانند (و در توضیح فرض 1- الف برخی از آنها را پیشنهاد کردیم) را انجام میداد، این بنوعی اختیار را از انسان ها میگرفت و انها را مجبور به ایمان آوردن به گزاره های P میکرد. پس بنابر این شبهه، فرض 1- ج باطل است و در نتیجه کل استدلال الف باطل است.

به این حمله دفاع های متنوعی وارد است و به شیوه های مختلفی میتوان به آن پاسخ داد، نخستین و آشکار ترین آنها این است که معلوم نیست اساساً چرا مدافعان سنت اختیار فکر میکنند تحقق وضعیت S در تناقض با اختیار انسانها است، زیرا در صورتی که خواست انسانها این باشد که S تحقق بخشد دیگر تناقضی میان اختیار انسانی و تحقق وضعیت S وجود نخواهد داشت. چرا باید نشان دادن این نشانه ها به مردمی که خواهان دانستن حقیقت هستند با اختیار در تناقض باشد؟ به نظر میرسد اگر خواست مردم این باشد که حقایق را بدانند نشان دادن نشانه هایی آشکار به آنها نه تنها در تناقض با اختیار آنها نیست بلکه تایید اختیار آنهاست. حتی ارسال افکار بطور مستقیم به ذهن افراد و تماس مستقیم با آنها (چیزی مانند وحی) نیز نمیتواند در صورتی که آن افراد خود خواهان دریافت حقایق باشند با اختیار آنها در تناقض باشد، بلکه بر عکس در سازگاری با آن خواهد بود. بعنوان مثال فرض کنید خداوند مقدار زیادی پول را در حساب کسی که مایل است وجود او را تحقیق کند واریز کند، آیا اینکار در تناقض با اختیار آن شخص است؟ خیر بلکه اینکار به این اراده آن شخص کمک میکند و در نتیجه اختیار او را تایید میکند. افزون بر این همانطور که در توضیحات فرض 1- الف آورده شد، راه های متعددی وجود دارد که خدا بتواند بواسطه آنها وضعیت S را تحقق بخشد، او حتی لازم نیست بطور مستقیم به آنها پیامی را القا کند، و این کاملا مسخره است اگر شخصی بگوید در هر صورتی اگر خدا چنین بکند اختیار انسانها را از بین برده است، این ادعا برابر با آن است که بگوییم هرگاه به هر شخصی مدرکی نشان داده شود اختیار او از بین رفته است و این ادعا بسیار مضحک است.

باورهای مردم همیشه توسط آنچه میبینند و میشنوند و میخوانند تغییر میکند، اما به اختیار آنها لطمه ای وارد نمیشود. حتی اجرا شدن معجزات بزرگ نیز تداخلی با اختیار انسانها ایجاد نمیکند، مردم میخواهند که حقیقت را بدانند، بطور مشخص آنها میخواهند بدانند که جهان چگونه برپا شده است. انجام دادن معجزه تنها به این خواسته آنها جامه عمل پوشاندن است و به هیچ عنوان نمیتواند در تناقض با اختیار آنها باشد. بنابر این روشن است که سنت اختیار نمیتواند فرض 1- ج را باطل کند. در حقیقت اگر کسی درک درستی از برهان داشته باشد خواهد فهمید که این برهان کاملا بی ارتباط با مسئله اختیار است.

حتی اگر فرض کنیم نشان دادن نشانه ها به افراد اختیار آنها را در تصمیم گیری در مورد خدا از بین خواهد برد باز هم به نظر میرسد مردم از باورمند بودن به خدا در صورتی که او واقعا وجود داشته باشد سود خواهند برد. یک خدای مهربان و اخلاقمدار که بخواهد مردم واقعا هدایت شوند و خیر بندگانش را میخواهد نباید بخاطر اینکه مقداری از اختیار بندگانش سلب میشود آنها را برای همیشه روانه جهنم کند و بدبختی را بر آنها حاکم کند. بنابر این حتی اگر این برهان با اختیار رابطه ای نیز میداشت هنوز سنت اختیار نمیتوانست آنرا رد کند. زیرا مشخص نیست تداخل تحقق وضعیت S با اختیار انسانها بخودی خود نمیتواند نشان دهد که چرا خدا نمی بایست در صورتی که وجود داشته باشد چنین کاری کند.

اعتراضات دیگری بر اعتراض سنت اختیار وارد است و یکی از آنها این است که به نظر میرسد این اعتراض مدعی آن باشد که خدا از مردم انتظار خردگرا بودن را ندارد و از آنها انتظار دارد که بگونه نابخردانه ای به مجموعه گزاره های P باور داشته باشند، بدون اینکه شواهد و مدارک معتبر و درستی در اختیار آنها باشد. چرا خدا باید چنین چیزی بخواهد؟ چرا یک موجود عاقل و خردمند موجوداتی از شکل خود بیافریند و از آنها انتظار داشته باشد که احمقانه رفتار کنند؟ از این گذشته روشن نیست مردم قرار است چگونه در غیاب شواهد خوب به درست بودن مجموعه گزاره های P باورمند شوند. آیا انتخاب یک باور دینی درست تنها باید نتیجه حدس و گمان باشد؟ آیا سعادت اخروی انسانها در نزد خدا یک لاتاری بزرگ کیهانی است؟ اگر خدا وجود داشته باشد، وی چرا باید چنین چیزی را خواستار باشد؟

افزون بر این اعتراضات به نظر میرسد کتابهای دینی مانند قرآن و انجیل از اتفاقهای ماوراء طبیعی زیادی سخن میگویند که در زمان های پیشین برای مردمان مختلفی اتفاق افتاده است، چگونه است که اگر این اتفاقها با اختیار ناسازگاری دارند، خداوند اختیار را از آن افراد گرفته است ولی دیگر چنین کاری نمیکند؟ مدافع سنت اختیار باید شرح دهد که چگونه از بین بردن اختیار در دورانی که قرار است ماجراهای ماوراء طبیعی قرآن اتفاق افتاده باشند مجاز بوده است ولی دیگر مجاز نیست؟ چرا در آن موقع خداوند چنین میلی داشته است اما دیگر چنین میلی ندارد؟

همچنین ادعای اینکه خداوند نمیخواهد اختیار را از انسانها بگیرد در تناقض با آموزه های انجیلی و قرآنی هست. اقوام زیادی بوده اند که به خواست خدا قتل عام شده اند، قوم نوح، و قوم عاد بعنوان مثال کاملا نیست شدند، و نیست شدن برابر با گرفتن اختیار از آنها بوده است، آنها قطعاً نمیخواستند که بمیرند، حال چگونه است که بعضی اوقات گرفتن اختیار از انسانها جایز و ممکن است اما مدافع سنت اختیار اصرار دارد که این اتفاق نمی افتد؟

در نهایت اساساً وجود اختیار در صورت وجود خدا مسئله ای است که در آن بسیار جای شک وجود دارد، خداباور باید ابتدا نشان دهد که وجود خدا با وجود اختیار برای انسانها در تناقض نیست، بعد آغاز به تقریر دفاع سنت اختیار بکند، برای اثبات اینکه اختیار در صورت وجود خدا نمیتواند وجود داشته باشد به نوشتاری با فرنام «تناقض اختیار و وجود خدا» مراجعه کنید.

نتیجه آنکه سنت اختیار نمیتواند مشکلی را برای این برهان ایجاد کند و 1-ج را باطل کند.

سنت الهی نادانسته

سنت الهی نادانسته احتمالاً آخرین حربه ای است که خداباوران در رد این برهان بدان چنگ خواهند زد. مدافعین این سنت این ادعا را دارند که ممکن است سنت الهی نادانسته ای وجود داشته باشد که بواسطه آن خداوند ترجیح بدهد اهداف دیگری را بر هدف تحقق وضعیت S ترجیح دهد. در پاسخ به این پرسش که آن سنت نادانسته چیست، خداباور خواهد گفت که او از چیستی این سنت اطلاعی ندارد، زیرا خدا هنوز آنرا به بشریت اعلام نکرده است. مدافع این سنت نیز فرض 1-ج را هدف گرفته است.

در پاسخ به شبهه میتوان گفت نخست اینکه اگر ما «نمیدانیم که سنت الهی نادانسته ای وجود دارد»، هرگز به این معنی نیست که «سنتی نادانسته وجود دارد»، ندانستن ما تنها به معنی ندانستن است، نمیتوانیم بگوییم ما نمیدانیم ولی چنین سنتی وجود دارد. اگر اینگونه ادعای مطرح شود، مدعی تنها مرتکب مغلطه «مصادره به مطلوب» شده است یعنی فرض کرده است خدایی وجود دارد و چون او وجود دارد قطعاً سنتی نیز وجود دارد، در حالی که وجود داشتن یا عدم وجود او مطلوب این برهان است و خداباور نمیتواند تنها آنرا مصادره کند و وجود خدا را درست فرض کند.

دوم اینکه اگر هم فرض کنیم چنین سنتی ممکن است وجود داشته باشد، میتوانیم همچنین فرض کنیم که پاسخی نیز برای آن وجود داشته باشد و نشان بدهد که آن سنت نیز نمیتواند اثبات کند تمام شرهای موجود در دنیا شرهای اخلاقی هستند. بالاخره فرض کردن تنها در انحصار خداباوران که نیست!

سوم اینکه اگر فرض کنیم خدایی وجود داشته باشد و چنین سنتی وجود داشته باشد قابل تصور نیست که خداوند بخواهد آن سنت را و چیستی آنرا اعلام نکند زیرا با اینکار خود سرنوشت بسیار تلخ و ظالمانه ای را برای انسانها رقم زده است و این کار کاملا غیر اخلاقی است.

چهارم اینکه تا زمانی که این سنت نادانسته دانسته نشود، جایگاه خردگرایی در انکار و نفی وجود خدا خواهد بود. خداباور با این اعتراض خود تنها در واقع میگوید «خدا وجود دارد اما ما نمیدانیم چرا»، یعنی به عبارت دیگر خرد خویش را زیر سوال میبرد، که خوب البته «برهان» برای کسی اقامه میشود که عقلانیت و خرد را و اصالت آنرا قبول دارد نه برای انسانهای نیمه عاقل.

پنجم اینکه اگر اینگونه فرضهای نادانسته مجاز هستند، بیخدا نیز میتواند ادعا کند که «برهانی بسیار قوی علیه وجود خدا وجود دارد ولی من آنرا نمیدانم» و بعد بیخدایی را از آن نتیجه بگیرد.

در نتیجه سنت نادانسته نیز نمیتواند 1-ج را رد کرده و برهان را باطل سازد.

نتیجه گیری

روشن است که اگر خدایی وجود داشت و اعتقاد داشتن به او سودمند میبود، او هرگز نباید پنهان میشد و باید بگونه ای شواهد و مدارک و نشانه ها از خود باقی میگذاشت که دست کم اکثر مردم به وجود او و برنامه ای که او برای حیات در نظر گرفته است معتقد باشند. این برهان را میتوان با اندکی تغییر به گونه ای بیان کرد که وجود خدای تمامی ادیان را و هر خدایی که باور داشتن به او سودمند باشد و او دارای کمال اخلاقی و سایر ویژگیهای استاندارد خدا باشد شامل شود. لذا از پنهان بودن خدا و همچنین وجود بی اعتقادی نسبت به خدایان مشخص هر دینی میتوان  نتیجه گرفت که خدایی وجود ندارد و خدا تنها ساخته ذهن انسان است. خدای پنهان در حقیقت آخرین بتی است که انسان از جنس توهم خویش تراشیده است، اما این بت نیز مانند سایر بت ها شکستنی است و باید با احتیاط از خطر برخورد با خرد حمل شود.

منابع

* برهان پنهانی الهی در دوران اخیر بیش از هرکس دیگری توسط تئودور درنج (Dr.Theodore Drange) تشریح شده است، دفاعیات او از این برهان را میتوانید در کتاب خود او با فرنام The Arguments From Evil and Nonbelief و همچنین کتاب تازه تری که به ویرایش مایکل مارتین با فرنام «The improbability of god» نوشته شده است بیابید. این نوشتار تماماً بر همین دو اثر تئودور درنج از فلاسفه بیخدا مبتنی است.

1- عبارت الله علی کل شیء قدیر در آیات (2:20, 2:106, 2:109, 2:148, 2:259, 2:284, 3:26, 3:29, 3:165, 3:189, 5:17, 5:19, 5:40, 5:120, 6:17, 8:41, 9:39, 11:4, 16:77, 22:6, 24:45, 29:20, 30:50, 33:27, 35:1, 41:39, 42:9, 46:33, 48:21, 57:2, 59:6, 64:1, 65:12, 66:8, 67:1) 35 بار تکرار شده است. همچنین مشتقات قدیر مانند مقتدر (18:45, 54:42, 54:55) قادرین (75:4, 75:40) قادرون (23:18, 23:95, 70:40, 77:23)، مقتدرون (43:42) و قادر (6:37, 6:65, 17:99, 36, 81, 46:33, 86:8) در آیات دیگر به الله در قرآن نسبت داده شده اند. در انجیل و تورات نیز قدیر بودن به خدا در ((Gen.17:1 35:11; Jer.32:17,27; Matt.19:26; Mark 10:27; Luke: 1:37; Rev 1:8,19:6) نسبت داده شده است.

3- برای آشنایی بیشتر با این اصل به نوشتاری با فرنام «A Defense of a Principle of Sufficient Reason» از کوئنتین اسمیت مراجعه کنید.

4- برای رساله او مراجعه شود به Religious studies 32 (1996) : 507-12. Cambridge University Press

دروغگوی الهی

نویسنده – آرش بیخدا

این استدلال را دکتر پاتریک گریم در کتاب «در باب محال بودن وجود خدا»، On impossibility of god، انتشارات Prometheus Books، به ویرایش دکتر مایکل مارتین در سال 2003، برگ 412 مطرح کرده است.

شرح و فرمولاسیون

شبهات

شرح و فرمولاسیون

خدا بر اساس تعریفش یک موجود کامل است، یعنی اگر او چیزی را داشته باشد، آنچیز را در حد کمال دارد، بنابر این خدا اگر چیزی را بداند، از لحاظ منطقی باید تمام چیزها را بداند. از همین رو است که در تعریف خدا (خداوند چیست؟) به علیم بودن او اشاره شده است. علیم بودن خدا به این معنی است که او همه چیز را میداند، یا بعبارت دیگر

A علیم است درصورتی که، اگر K دانشی باشد، A آنرا داراست.

یکی از انواع دانش، دانشهایی است که به حقایق گزاره ای برمیگردد، هر گزاره ای بنابر اصل دووالانسی منطق یا درست است یا نادرست. خداوند بر اساس تعریفش باید تمامی گزاره های درست را بداند، او مثلاً باید بداند که:

هر میوه سیبی یک میوه است.

یک موجودی یا اسب است یا اسب نیست.

تعداد پنج گربه بیشتر از تعداد دو گربه هستند.

خورشید با زمین تفاوت دارد.

دانش خداوند باید محدود به گزاره های درست شود، خدا نمیتواند گزاره های نادرست را نیز باور داشته باشد، زیرا در این صورت او به چیزهای غلطی باور خواهد داشت و این با کامل بودن او در تناقض است، بعنوان مثال خداوند نباید هیچکدامیک از گزاره های نادرست زیر را باور داشته باشد:

بعضی از میوه های سیب، میوه نیستند.

برخی از موجودات اسبهایی هستند که اسب نیستند.

تعداد پنج گربه کمتر از تعداد دو گربه است.

خورشید و زمین یکی هستند.

نتیجه آنکه خدا باید تمام حقایق گزاره ای درست را بداند و به آنها باور داشته باشد و همچنین به هیچ گزاره نادرستی باور نداشته باشد، حال گزاره زیر را در نظر بگیرید،

(1) – خدا باور ندارد که (1) درست است.

آیا این قضیه درست است یا نادرست؟ بر اساس اصل دوالانسی منطق این قضیه یا درست است یا نادرست.

اگر این قضیه درست باشد

در اینصورت (1) درست خواهد بود، و در نتیجه خدا (1) را نخواهد دانست. بنابر این گزاره درستی وجود دارد که خدا آنرا نمیداند. و این با علیم بودن خدا در تناقض است.

اگر این قضیه نادرست باشد

در اینصورت (1) نادرست خواهد بود، و در نتیجه خدا (1) را خواهد دانست، بنابر این گزاره نادرستی وجود دارد که خدا به آن باور دارد و از آنجا که خدا نمیتواند باورهای غلط داشته باشد باز هم این یک تناقض است با علیم بودن ا و.

در هردو حالت نشان داده میشود که وجود علیم غیر ممکن و محال است. نتیجه اینکه از آنجا که وجود یک علیم محال است، چون خدا علیم است، وجود او نیز محال خواهد بود و در نتیجه خدا وجود ندارد.

شبهات

شبهه یکم – مطرح شده است که این گزاره متناقض است، صرف نظر از اینکه در متناقض بودن این جمله جای شک و بحث فراوان وجود دارد، حتی اگر این گزاره متناقض باشد نیز باز مفهومی را میرساند و مفهومی که یک گزاره متناقض میرساند مفهومی نادرست است، لذا متناقض بودن (1) به این معنی است که (1) نادرست است و نتیجه نادرست بودن (1) نیز همانگونه که رفت اثبات محال بودن وجود علیم است.

آیا یک موجود قدیر میتواند وجود داشته باشد؟

نویسنده – آرش بیخدا

پیشگفتار:

قدیر بودن خدا (خداوند چیست؟)  یکی از ویژگیهای انسانی است که انسانها به خدا نسبت داده اند، البته این نظر من بعنوان یک بیخدا در مورد خدا است، زیرا من معتقدم خداوند ساخته ذهن بشر است. انسانها به دلیل اینکه خود در انجام کارها ضعف داشته اند، خدا را بگونه ای تصور کرده اند که همه گونه کاری را میتواند انجام بدهد، یعنی موجودی را در ذهن خود ساخته اند که هیچیک از ضعفهای انسانی را ندارد. بیشتر خداباوران به این ویژگی خدا معتقد هستند. میدانیم که خدا بر اساس تعریفش کامل است یعنی اگر ویژگی داشته باشد در آن ویژگی حد کمال را دارد، یعنی اگر دانشی داشته باشد دانش او به حد کمال است (علیم است)، یعنی همه چیز را میداند، اگر قدرت انجام کاری را داشته باشد، قدرت او به حد کمال است (قدیر است) یعنی همه کارها را میتواند انجام دهد، اگر زیبایی داشته باشد کمال زیبایی را دارد و از همین رو کمتر دین خدا محوری را میتوان یافت که خدا را قدیر یا قادر مطلق نداند. بعنوان مثال در کتاب دینی دین اسلام بیش از صد بار نوشته شده است که خداوند بر همه چیز قادر است، بعنوان مثال:

سوره بقره آیه 20:

… إِنَّ اللَّه عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.

…همانا خداوند بر همه چیز تواناست.

در این نوشتار نشان داده خواهد شد که چرا یک موجود قدیر بر اساس تعاریف رایج میان مردم و فلاسفه دینی قطعا نمیتواند وجود داشته باشد، و همین یک ویژگی که به خدا نسبت داده میشود، باعث میشود وجود داشتن او محال باشد، زیرا وجود یک موجود قدیر به خودی خود متناقض است و یا قدیر بودن با سایر ویژگیهای خدا همچون علیم بودن و چیزهای دیگری در تناقض است و بر اساس اصل تناقض (تناقض چیست؟) موجودی که در ذات خود تناقض داشته باشد نمیتواند وجود داشته باشد، مثلاً یک مثلث گرد نمیتواند وجود داشته باشد، به چنین موجود و چیزی که وجود آن محال باشد ممتنع الوجود گفته میشود. همچنین اگر بین قضیه وجود خدا و قضیه صحیح دیگری تناقض وجود داشته باشد قطعا قضیه وجود خدا بر اساس همان اصل نادرست خواهد بود و  در نتیجه عدم وجود خدا اثبات خواهد شد. برای درک بهتر این روش اثبات عدم وجود خدا، ارائه مثالی مفید واقع خواهد شد.

موجودی به نام آقای تناقض را فرض کنید که اینگونه تعریف میشود:

آقای تناقض، فردی است سبزه، با قد 180 سانتیمتر، او یک مجرد متاهل است، به آب انار علاقه دارد و بسیار مهربان و دوست داشتنی و خوشتیپ است.

یکی از ویژگیهای آقای تناقض این است که او مجرد است، ویژگی دیگر او متاهل بودن او است، این دو ویژگی در تناقض با یکدیگر هستند. یعنی یک انسان نمیتواند در یک زمان هم مجرد باشد و هم متاهل باشد. بنابر این میتوان نتیجه گرفت که اگر آقای تناقض وجود داشته باشد، تناقضی پیش خواهد آمد، و از آنجا که اجماع و ارتفاع نقیضین محال است، از روش برهان خلف میتوان فرض نخستین، یعنی وجود آقای تناقض مردود خواهد شد. در نتیجه میتوان اثبات کرد که آقای تناقض نمیتواند وجود داشته باشد. حال سایر ویژگیهای آقای تناقض اساساً دیگر اهمیتی پیدا نمیکنند، همینکه در تعریف او، تناقضی وجود داشته باشد او ممتنع الوجود خواهد گشت.

اینگونه استدلالها علیه وجود خدا به هیچگونه شهود و مشاهده ای نیاز ندارند و صرفاً استدلالهای منطقی هستند که در مقایسه با براهین شهودی اثبات عدم وجود خدا از قدرت و قطعیت بسیار بالاتری برخوردار هستند.

قدیر بودن و قدرت داشتن بسیار معنی نزدیکی به یکدیگر دارند، اما میان قدرت داشتن و توانستن تفاوت ظریفی وجود دارد که در بحث ما اهمیت پیدا میکند. توانایی داشتن به معنی این است که شخصی بتواند کاری را انجام دهد، مثلاً من میتوانم انسان دیگری را بکشم، این توانایی در بسیاری از انسانها وجود دارد، تمام انسانهایی که دست داشته باشند و فلج نباشند میتوانند ماشه اسلحه ای را بکشند و این کشیده شدن ماشه اسلحه ممکن است موجب کشته شدن یک انسان دیگر بشود. اما بحث قدرت با توانایی اندکی متفاوت است، از این رو که من قدرت کشتن کسی را ندارم، زیرا نخست اینکه من آدمکش نیستم و کشتن یک انسان بر خلاف نظام اخلاقی من است، دوم اینکه کشتن یک انسان میتواند به ضرر من تمام شود. بنابر این وقتی عاملی وجود داشته باشد که جلوی من را بگیرد، توانایی من چندان اهمیتی پیدا نمیکند. در این نوشتار هرگاه از توانایی صحبت میشود منظور همان قدرت داشتن است، یعنی اینکه موجود P قدرت انجام کار E را دارد و یا قدرت تحقق بخشیدن به وضعیت S را دارد اگر و تنها اگر هردو شرط زیر برقرار باشند.

  • (الف) موجود P توانایی انجام کار E یا تحقق بخشیدن به وضعیت S را داشته باشد
  • (ب) هیچ چیزی جلوی P را برای انجام دادن E یا تحقق بخشیدن به S را نگیرد.

در این نوشتار 8 تعریف در مورد قدیر بودن ارائه میشود و نشان داده میشود که تمام این تعاریف دچار اشتباه هستند و تصور کردن موجودی قدیر با هریک از این تعاریف محال است و موجودی با این ویژگی نمیتواند وجود داشته باشد. بیشتر استدلالهای این بخش از کتاب بسیار ارزشمند دکتر مایکل مارتین از مشهور ترین فلاسفه مدافع بیخدایی در عصر ما گرفته شده است (1).

بحث:

وقتی میگوییم شخصی یا موجودی قدیر است منظورمان دقیقا چیست؟ یک موجود قدیر چه ویژگی دارد؟ آشکار است که نخستین تعریف از قدیر بودن که به ذهن هر انسانی میرسد و رایج ترین تعریف در میان عوام و کتابهای سطح پایین از نظر فلسفی مثل قرآن از قدیر می آید این است که:

تعریف 1- موجود الف قدیر است در صورتی که اگر ب یک کار باشد، الف بتواند ب را انجام دهد.

بطور کلی برای رد هر تعریف از قدیر کافی است که یک مثال آورده شود تا نشان داده شود که این تعریف تناقض یا امر غلطی را نتیجه میدهد، یعنی به روش برهان خلف ابتدا فرض میشود که این تعریف درست باشد آنگاه نشان داده خواهد شد که درست فرض کردن این تعریف به یک امر متناقض و یا غیر قابل تصور و عجیب منتهی میشود و نتیجه گرفته خواهد شد که آن تعریف نمیتواند درست باشد، یا بعبارت دیگر وجود موجود قدیر با آن تعریف محال است.

برای اینکه نشان دهیم موجودی قدیر با تعریف 1 از قدیر نمیتواند وجود داشته باشد و وجود آن محال است، تنها و تنها کافی است که یک کار را پیدا کنیم که انجام گرفتن آن توسط موجود 1 محال باشد، اگر چنین کاری را پیدا کنیم نتیجه خواهیم گرفت که حداقل یک کار وجود دارد که موجود الف از پس آن بر نمی آید، بنابر این او قدیر نیست، یا بعبارت دیگر وجود موجودی قدیر محال است.

اگر کسی این تعریف را برای قدیر بودن خدا تایید کند عدم وجود خدا را بلافاصله تایید کرده است زیرا احتمال وجود موجود الف صفر است. بسیاری از کارها هستند که انجام گرفتن آنها محال است، مثلاً محال است کسی بتواند مثلثی رسم کند که مجموعه زوایای داخلی آن بیش از 180 باشد، محال است کسی بتواند عددی را نام ببرد که عددی بزرگتر از آن وجود نداشته باشد، محال است شخصی بتواند عددی را نام ببرد که فرد باشد و قابل تقسیم بر عدد دو باشد، محال است شخصی بتواند حیوانی را خلق کند که حیوان نباشد. محال است شخصی بتواند سیب قرمزی را خلق کند که آن سیب قرمز نباشد. بعبارت دیگر تمام کارهایی که در انجام آنها تناقضاتی وجود دارد کارهایی محال هستند و اگر شخصی یا کتابی بگوید قدیر بودن به معنی این است که موجود قدیر همه کارها را میتواند انجام بدهد، او در واقع گفته است که آن شخص میتواند کارهای محال را انجام دهد، در حالی که کار محال انجام شدنی نیست، بنابر این اگر کسی تعریف 1 را قبول کند، در واقع محال بودن وجود خدا را پذیرفته است و همین مسئله کافی است که نشان دهیم خدای قرآن چون «بر همه چیز قادر است» نمیتواند وجود داشته باشد، و ممتنع الوجود است.

اما خداباور ممکن است بگوید، انتظار انجام کار محال از خدا بیهوده است، اینکه خدا نتواند کار محال انجام دهد از قدیر بودن او کم نمیکند، زیرا یک کار متناقض اساساً یک کار نیست تا خدا بتواند آنرا انجام دهد، تناقض را نمیتوان به چیزی نسبت داد، اگر کسی از خدا بخواهد که کاری متناقض را انجام دهد، در واقع از او خواسته است که «هیچ» را انجام دهد، و این قطعاً به قدیر بودن خدا صدمه ای نمیرساند. این پاسخ تا حدود زیادی قابل تامل است، اینجا است که تعریف 2 از قدیر بودن مطرح میشود:

تعریف 2- موجود الف قدیر است در صورتی که اگر ب کاری منطقاً ممکن باشد، الف بتواند ب را انجام دهد.

اگر تعریف قدیر این باشد دیگر نمیتوان به آن ایراد بالا را گرفت، خداباور تایید کرده است که خدای او بر همه کارها و چیزها قدیر نیست، بلکه بر چیزهای ممکن قدیر است. اما مشکل خداباور با این تغییر تعریف حل نمیشود. بر اساس این تعریف نیز موجود الف هر کاری که منطقاً ممکن است را باید بتواند انجام بدهد و چنین موجودی قابل تصور نیست. برای اینکه نشان دهیم وجود چنین موجودی نیز محال است، بازهم تنها و تنها کافی است یک کار را پیدا کنیم که این موجود نتواند آنرا انجام بدهد. مثال بسیار معروفی در رد وجود موجود قدیر با تعریف 2 وجود دارد که به قضیه خلقت سنگ معروف است.

آیا خدا میتواند سنگی را بسازد که نتواند آنرا از جا بلند کند؟

بر اساس اصل دووالانسی (بیوالانسی) منطق، مقدار حقیقی هر گزاره (قضیه) ای یا درست است یا غلط، بر همین اساس پاسخ به این پرسش نیز باید یا مثبت (آری) باشد یا (خیر).

اگر پاسخ خداباور آری باشد، او تایید کرده است که خدا میتواند این سنگ را بسازد، ولی نمیتواند آنرا بلند کند. یعنی خداباور تایید کرده است که یک کار (بلند کردن سنگ) وجود دارد که خدا از عهده آن بر نمی آید. یعنی ما به مقصود خود رسیده ایم و نشان داده ایم که وجود قدیر با تعریف 2 محال است.

اگر پاسخ خداباور نه باشد، او تایید کرده است که خدا نمیتواند چنین سنگی را بسازد، یعنی او باز هم تایید کرده که حداقل یک کار وجود دارد که خدا از پس آن بر نمی آید، پس باز هم وجود موجودی قدیر با تعریف 2 محال است.

از آنجا که پاسخ این پرسش از دو حالت بالا نمیتواند خارج باشد، وجود قدیر با تعریف 2 قطعاً محال است. مشخص است که این سوال خداباور را کیش و مات میکند و به او نشان میدهد که وجود خدایش غیر ممکن است، و معمولا همین مثال بسیار ساده و روشن برای رد کردن وجود خدا برای افراد عامی و نا آشنا به این بحث کافی است. خدا با این تعریف از قدیر مانند یک مثلث چهار گوش است که وجود آن محال است. بنابر این هرکس معتقد باشد خدا همه کارها را به غیر از کارهای منطقاً غیر ممکن میتواند انجام بدهد در واقع اعتراف کرده است که خدا قطعا نمیتواند وجود داشته باشد و همین مثال کافی است برای اینکه نشان دهیم خدایی که قرآن معرفی میکند نمیتواند وجود داشته باشد.

از این مثال رایج گذشته، بسیارند مثالهای نقضی که میتوان برای رد درستی تعریف 2 آورد، مثلا آیا خدا میتواند بنشیند؟ مطمئناً پاسخ منفی است، زیرا تنها کسی میتواند بنشیند که بدن داشته باشد، خدا چون بدنی ندارد و مادی نیست نمیتواند بنشیند. اما کمترین انتظاری که ما از خدا داریم این است که بتواند حداقل هر آنچه ما انجام میدهیم انجام دهد، اگر ما بتوانیم کارهایی را انجام دهیم که خدا نتواند آنها را انجام دهد آنگاه ما روی چه حسابی باید بپذیریم که خدا موجودی برتر از ما است؟ ممکن است گفته شود همینکه خدا علت بوجود آمدن انسان است نشان میدهد که خدا موجودی برتر است! اما این قابل قبول نیست، پدر و مادر انیشتن نیز علت بوجود آمدن انیشتن بودند، آیا پدر و مادر انیشتن از او برتر بودند؟ اساسا برتری هنگامی مطرح میشود که دو کمیت با یکدیگر مقایسه شوند، وقتی ما دو موجود با کمیت های بسیار مختلف را با یکدیگر مقایسه میکنیم، برتری اساساً دیگر بی معنی است. بعنوان مثال آیا انسان موجودی برتر است یا یوزپلنگ؟ یوزپلنگ میتواند کارهایی بکند که انسان نمیتواند آن کار ها را بکند، مثلاً میتواند با سرعت بسیار بالایی بدود، از آن طرف انسان هم میتواند کارهایی بکند که یوزپلنگ نمیتواند آن کار ها را بکند، مثلاً انسان میتواند نقاشی بکشد، اما یوزپلنگ نمیتواند چنین کند. حال روی چه معیاری میتوان گفت بطور دقیق کدام موجود برتر از موجود دیگر است؟ خیار میوه برتری است یا گلابی؟ آشکار است که نمیتوان اینگونه چیزها را با یکدیگر مقایسه کرد و گفت یکی برتر از دیگری هستند، از همین رو اگر خدا نتواند برخی از کارهایی که ما میتوانیم آنها را انجام دهیم انجام دهد، دیگر دلیلی وجود نخواهد داشت که ما بگوییم خدا برتر از ما است. اگر خدا تمامی کارهایی که ما میتوانیم انجام دهیم را میتوانست انجام دهد و علاوه بر آن کارها کارهای دیگری را نیز میتوانست انجام دهد آنگاه گفتن اینکه خدا موجودی برتر از انسان است میتوانست معنی پیدا کند.

این ایراد ممکن است برای برخی از خداباوران قابل پذیرش نباشد، بعنوان مثال اکثر مسیحیان معتقدند عیسی مسیح خود خدا بوده است و بر روی زمین به شکل یک انسان تجسد یافته است. یعنی مسیحیان این قابلیت را برای خدا قائل هستند که او میتواند به شکل یک انسان در بیاید، آنگاه او میتوان بنشیند. و یا کارهای دیگری که ما انسانها میتوانیم بواسطه بدن داشتنمان انجام دهیم و خدا نمیتواند مانند دوچرخه سواری، پشتک زدن، شنا کردن و غیره را انجام دهد. البته این دیدگاه مورد پذیرش مسلمانان و یهودیان نیست و آنها این باور را کفر آمیز میدانند، اما حتی این مسئله نیز نمیتواند کمکی به خداباوران بکند، حتی اگر خدا بتواند به شکل یک انسان در بیاید، بازهم به دلیل کمالی که در اخلاق دارد نمیتواند تمام کارهایی که انسانها میتوانند بکنند را انجام دهد. مثلاً انسانها میتوانند مواد مخدر مصرف کنند، شهوت، طمع، حسادت و غیره داشته باشند، و تمام این کارها از روی ضعف های اخلاقی انسانها بر می آیند، اگر خدا به شکل یک انسان در بیاید او این ضعف ها را نخواهد داشت (اگر داشته باشد دیگر خدا نیست)، از این رو بازهم کارهایی وجود دارند که ما میتوانیم انجام دهیم و خدا نمیتواند، و باز هم این پرسش مطرح میشود که روی چه حسابی باید خدا را برتر از انسانها تصور کرد.

اما خداباوران پخته تر این مثال ها را باطل میدانند و معتقدند با این مثال نمیتوان وجود خدای آنها را رد کرد، پاسخی که این خداباوران ممکن است به این پرسش بدهند این است که خدا نمیتواند چنین کاری بکند، اما این ناتوانی قدیر بودن او را زیر سوال نمیبرد چون تعریف ما از قدیر تعریف دیگری است، اینجا است که به تعریف سوم از قدیر میرسیم:

تعریف 3- موجود الف قدیر است در صورتی که اگر ب کاری منطقاً ممکن باشد و ب در تناقض با ذات موجود الف نباشد، الف بتواند ب را انجام دهد.

خداباور ممکن است بگوید ساختن سنگی که قابل بلند کردن نباشد برای خدا غیر ممکن است زیرا او به دلیل قدیر بودن قادر به بلند کردن هر سنگی است، بنابر این، مسئله خلقت سنگ نیز نمیتواند محال بودن وجود خدا را نشان دهد، درست است که خدا نمیتواند چنین سنگی را خلق کند اما او همچنان قدیر است زیرا هر کاری که با ذات او و دیگر ویژگیهای او در تناقض نباشد را میتواند انجام دهد.

اما آیا این تعریف از قدیر بودن از خداباور قابل پذیرش است؟ یکبار دیگر تعریف شماره 3 را با دقت مطالعه کنید، بر اساس این تعریف انسانها نیز قدیر هستند، زیرا انسانها نیز میتوانند تمام کارهایی منطقاً ممکن که در تناقض با ذاتشان نیست را انجام دهند، مثلا درست است که انسانها نمیتوانند با سرعت 5 کیلومتر در ثانیه بدوند ولی این از قدیر بودن انسانها چیزی کم نمیکند، زیرا دویدن با چنین سرعتی در تناقض با ذات انسانها است ولی این باعث نمیشود که انسانها قادر مطلق نباشند، زیرا بر اساس تعریف 3 انسانها نیز قادر مطلق هستند.

این مسئله تنها با قدیر بودن انسانها تمام نمیشود، برای اینکه نشان دهیم چقدر تعریف شماره 3 اشکال دارد، کافی است موجودی را تصور کنید به نام آقای بینی. آقای بینی، یک بینی به طول 5 متر دارد و طبیعت و ذات او بگونه ای است که تنها کاری که میتواند بکند خاراندن بینیش است. بر اساس تعریف 3 آقای بینی نیز درست مانند خدای خداباوران یک موجود قدیر و قادر مطلق است.

در حقیقت بر اساس تعریف 3 تمام موجوداتی که وجود دارند قدیر هستند، تمام موجودات میتوانند تاجایی که کاری با ذات آنها در تناقض نباشد آن کارها را انجام دهند، بنابر این تعریف شماره 3 نیز چنگی به دل نمیزند، اگر تعریف قدیر بودن این است، اساساً بی معنی است که شخصی بگوید خدا قدیر است زیرا همه قدیر هستند، و باید تصور داشته باشیم که تعریف خدا باید بگونه ای باشد که تنها یک موجود را بتوان با آن ویژگیها تصور کرد. از این گذشته اگر خدا نیز اینقدر شباهت به سایر موجودات دارد چرا باید او را برتر از سایر موجودات دانست و او را لایق پرستش دانست؟

البته مسئله باز هم به اینجا ختم نمیشود، فلاسفه خداباور برای فرار از این مشکلات، تعاریف بسیار پیچیده تری از قدیر را ارائه داده اند تا نشان دهند که موجودی قدیر میتواند وجود داشته باشد و همچنین چنین موجودی لایق پرستش و تقدیس نیز هست. در ادامه به تعاریفی که چهار تن از فلاسفه مشهور معاصر خداباور از قدیر داده اند اشاره خواهیم کرد و نشان خواهیم داد که چرا این تعاریف نیز قابل قبول نیستند و همچنان اعتقاد داشتن به وجود خدایی که قدیر است نابخردانه است زیرا چنین خدایی منطقاً نمیتواند وجود داشته باشد.

دکتر ریچارد سوینبرن (Richard Swinburne) تعریف زیر را از قدیر داده است،

تعریف 4- شخصی مانند P، در زمان t، قدیر است، اگر و تنها اگر P قادر باشد، موقعیت منطقاً ممکن x را در زمانی پس از t تحقق بخشد، در صورتیکه تحقق آن این معنی را نرساند که P ، x را در زمان t انجام نداده، و درصورتی که P معتقد نباشد که P دلایلی کافی برای انصراف از تحقق x داشته باشد.

تعریف سوینبرن از قدیر همانگونه که در بالا آمده است بسیار پیچیده است، شاید تصور کنید که برای چه تعریف قدیر باید اینقدر پیچیده باشد، سوینبرن گمان میکند با این تعریف مشکلات بسیاری را حل میکند و چنین موجودی امکان وجود پیدا میکند اما نشان خواهیم داد که تعریف او از قدیر نیز مشکلات خاص خودش را دارد و باز هم نمیتواند نشان دهد که وجود چنین موجودی ممکن است، اما پیش از شرح برخی از مشکلات تعریف سوینبرن، باید تعریف او را اندکی شرح دهیم،

1) نخستین چیزی که در مورد تعریف 4 به نظر می آید این است که تعریف قدیر از قابلیت انجام یک کار به قابلیت تحقق بخشیدن یک موقعیت تغییر یافته است، سوینبرن معتقد است به مجرد اینکه قدیر را به معنی قابلیت انجام یک کار تعریف کنیم، کارهایی بوجود خواهند آمد که تنها اشخاص خاصی میتوانند آنها را انجام دهند، بعنوان مثال تنها یک موجود دارای بدن میتواند برقصد، و تعریف 4 باید این مشکل را حل کند، لذا تعریفی از قدیر که به انجام کار اشاره بکند باعث خواهد شد که وجود چنین موجودی محال گردد.

2) متغییر های زمانی در تعریف 4 برای این بوجود آمده اند که مشکل دیگری را حل کنند. بدون این متغییر ها موجودی که در زمان t وجود دارد باید بتواند کارهایی را در زمانی پیش از t انجام دهد، سوینبرن معتقد است اینکه کسی بتواند کارهایی را در گذشته انجام دهد منطقا غیر ممکن و لذا محال است. بنابر این اگر تعریف قدیر یک متغییر زمانی را نیز در بر نگیرد، وجود قدیر محال خواهد بود.

3) تعریف 4 اشاره میکند که تحقق وضعیت x باید منطقاً ممکن باشد، زیرا اگر این شرط وجود نداشته باشد، تعریف قدیر به این معنی خواهد بود که P کارهای غیر ممکن را نیز انجام دهد و این نابخردانه است، لذا اگر تعریف قدیر این شرط را که در بحث تعریف 1 نمونه هایی برای توضیح آن آوردیم نداشته باشد، وجود موجود قدیر محال خواهد شد.

4) عبارت «در صورتیکه تحقق آن این معنی را نرساند که P ، x را در زمان t انجام نداده» که در تعریف 4 گنجانده شده است از آن جهت ضرورت دارد که اگر این شرط وجود نمیداشت، ممکن بود تصور شود X بدون علت رخ داده یا علتش P نبوده است، زیرا این قابل تصور نیست که P وضعیت X را تحقق بخشد در صورتی که علت بودن P برای X محال باشد.

5) آخرین عبارت، یعنی «P معتقد نباشد که P دلایلی کافی برای انصراف از تحقق x داشته باشد» از این جهت ضرورت دارد که قدیر بودن را سازگار با مختار بودن بکند. به نظر سوینبرن یک موجود مختار «تنها در صورتی میتواند عملی را انجام دهد که او باور داشته باشد هیچ دلیل مهمی برای انصراف از انجام آن عمل نداشته باشد» اگر موجودی عملی را انجام دهد که دلایل کافی برای انجام ندادن آن عمل داشته باشد، او عملی نابخردانه را انجام داده و این در تناقض با مختار کامل بودن است.

سوینبرن خود نیز معترف است که این تعریف او قدیر را بسیار محدود تر از برداشت عامیانه از قدیر میکند، اما او معتقد است که این شرایط و محدودیت ها چیزی از خدا نمیکاهد و او را همچنان لایق پرستش و ستایش نگاه میدارد، بنابر این سوینبرن با این تعریف خود نه تنها تایید میکند که خدای قدیر آنگونه که معمولا شناخته میشود نه تنها وجود ندارد بلکه نمیتواند هم وجود داشته باشد، یعنی ممتنع الوجود است.

سوینبرن گفته است از نگر او خدا در صورتی خدا است و لایق ستایش شدن است که:

نخست برای اینکه او موجودی برتر باشد و منبع نهایی درستی باشد، او باید کاملا مختار باشد، زیرا اگر او به هر صورتی مجبور شود که از قدرتش استفاده کند، تسلط و خدایی دیگر تماماً متعلق به او نخواهد بود (عامل دیگری رفتار او را تعیین خواهد کرد)، بنابر این به همین دلیل هیچ محدودیتی غیر از منطق نباید برای خدا وجود داشته باشد، زیرا در آن صورت خدایی او برتر نخواهد بود. این به این معنی است که قدیر بودن خدا باید بر اساس تعریف من (تعریف-4) باشد.

نخستین مشکل این طرز تفکر سوینبرن این است که بنابر تعریف 4، محدودیت هایی به غیر از منطق نیز برای قدرت خدا وجود دارد، زیرا همانگونه که در تعریف 4 هم دیدیم، قدرت خداعلاوه بر منطق توسط اختیار او نیز محدود شده است. بنابر این سوینبرن اشتباه میکند که میگوید اگر قدیر را با تعریف 4 تعریف کنیم، خدا لایق پرسش و ستایش شدن است، خدا باید به نحوه ای قوی تر از تعریف 4 قدیر باشد که لایق پرستش شدن باشد. بعنوان مثال اگر خدا با تعریف زیر، قدیر باشد، او بر اساس نظر سوینبرن لایق پرستش شدن است:

تعریف 5- شخصی مانند P، در زمان t، قدیر است، اگر و تنها اگر P قادر باشد، موقعیت منطقاً ممکن x را در زمانی پس از t تحقق بخشد، در صورتیکه تحقق آن این معنی را نرساند که P ،x را در زمان t تحقق نداده باشد.

در تعریف بالا ما تنها مورد 5 ام را حذف کردیم، ولی قبلاً توضیح دادیم که اگر این عبارت یعنی P معتقد نباشد که P دلایلی کافی برای انصراف از تحقق x داشته باشد» حذف شود وجود قدیر محال میشود، زیرا او دیگر مختار نخواهد بود، و اگر هم این عبارت حذف نشود، نشان دادیم که به گفته خود سوینبرن (که ایده درستی هم هست) خدا دیگر لایق پرستش نخواهد بود. یعنی در هر دو حالت خدا دچار مشکلات بزرگ خواهد شد.

اشکالات دیگری نیز به تعریف سوینبرن از قدیر وارد است، ریچارد لا کرویکس (Richard La Croix) این مشکلات را نشان داده است، با توجه به تعریف 4 قدیر بودن خدا با علیم بودن او در تناقض میشود.

تصور کنید موقعیت S1 تحقق یافته باشد، و موقعیت S1 این ویژگی را دارد که تنها یک موجودی که هرگز علیم نبوده است آنرا تحقق بخشیده باشد. به نظر میرسد تعریف سوینبرن (تعریف 4)  اینگونه معنی میدهد که موجود قدیر P، در زمان t، قدیر است، اگر و تنها اگر P قادر باشد، موقعیت منطقاً ممکن S1 را در زمانی پس از t تحقق بخشد. بنابر این وقتی موجود قدیر حالت S1 را تحقق بخشد، چون تعریف S1 این بوده است که تنها یک موجود غیر علیم میتوانسته است آن موقعیت را بوجود بیاورد، میتوان نتیجه گرفت که آن موجود قدیر قطعاً علیم نیست، زیرا همانگونه که گفتیم S1 این ویژگی را دارد که تنها یک موجود غیر علیم میتواند باعث آن شده باشد. از آنجا که تعریف 4 برای تمام موجودات است، برای خدا نیز هست، یعنی اگر بنابر این تعریف خدا قدیر باشد، او قطعا نمیتواند علیم باشد. استدلالهای شبیه به همین استدلال نیز میتوان آورد تا نشان داد که خدا بی بدن، بسیط، غیر قابل تغییر نیست و سایر ویژگی هایی که به خدا نسبت داده میشود را نیز ندارد، یا بعبارت دیگر علیم بودن او در تناقض با سایر ویژگیهای اوست و این نیز باز وجود او را محال میکند. برای اینکه این روش رد کردن اینگونه تعریف ها روشنتر شود لازم است مثالی آورده شود.

سمور آبی موجودی است که در رودخانه ها سد درست میکند و باعث جمع شدن آب میشود، برخی اوقات این سد سازی او باعث سیل آمدن در یک منطقه میشود زیرا یا اینکه سد او شکسته میشود و یا اینکه جمع شدن آب پشت سد باعث زیر آب رفتن مناطقی که قبلاً زیر آب نبوده اند میشود. فرض کنید دشتی با فرنام «دشت پنهان» وجود دارد که در آن در اثر خطایی که یک سمور آبی در سد سازی انجام داده است سیل آمده باشد. سمور آبی یک موجود علیم نیست، یعنی او بسیاری از دانستنی ها را که سایرین آنها را میدانند، نمیداند، از همین رو است که او در کارهایش دچار خطا میشود. سمور آبی نه تنها موجودی علیم نیست، بلکه هرگز هم موجودی علیم نبوده است و اگر سمور آبی موجودی علیم میبود هرگز چنین خطایی نمیکرد و در نتیجه سیلی نیز به راه نمی افتاد، لذا اینگونه وضعیت ها را تنها و تنها موجوداتی که علیم نیستند و هرگز علیم نبوده اند میتوانند تحقق بخشند، زیرا موجود علیم در انجام کارهایش خطایی را مرکتب نمیشود. این وضعیت (سیل آمدن) یک مثال از همانگونه وضعیت هایی است که در بالا از آن با S1 یاد شده است.

برای اینکه اینگونه مشکلات رفع شوند ممکن است شخصی اینگونه از تعریف 4 دفاع کند که بگوید S1 شرایط منطقاً ممکنی نیست،  یا اینکه بگوید توضیح S1 نشان میدهد که P وضعیت S1 را در زمان t تحقق نبخشیده است.

در مورد دفاع نخست میتوان گفت که، S1 قطعا اینگونه به نظر میرسد که به آن صورتی که منظور سوینبرن است منطقاً ممکن است، S1 و عکس S1 هر دو وضعیت های منطقاً ممکنی هستند، و S1 وضعیتی سازگار با هر آنچه بعد از t یا قبل از t رخ داده باشد است، لذا دفاع نخست قابل قبول نیست، و اما در مورد دفاع دوم، اگر P علیم بود، توضیح S1 این معنی را نمیداد که p وضعیت S1 را تحقق نبخشیده است. همچنین ممکن است شخصی بگوید اگر بجای P کلمه خدا را استفاده کنیم این مشکل حل میشود. این درحالی است که اگر خدا را یک اسم خاص بدانیم، چنین تغییری مشکلی را حل نخواهد کرد، زیرا اینکه کلمه خدا را به عنوان یک اسم خاص استفاده کنیم به خودی خود به این معنی نیست که صاحب این اسم علیم است، لذا استفاده از کلمه خدا بجای P هم نمیتواند مشکل تعریف سوینبرن از قدیر را حل کند.

اما بیایید فرض کنیم که خدا بعنوان اسم خاص استفاده نمیشود بلکه خدا خلاصه تعریف موجودی است که علیم، قدیر و تماماً خوب است. در این صورت این دفاع مشکل را حل میکند و ایرادی که وارد کردیم دیگر وارد نیست، اما متاسفانه استفاده از کلمه خدا بصورت خلاصه شده تعریفی که این معانی را میدهد نیز مشکلات دیگری را پدید می آورد، موجودی با نام آقای گوش را در نظر بگیریم، فرض کنیم «آقای گوش» خلاصه شده تعریف موجودی است که تنها میتواند گوشش را بخاراند. لا کرویکس نشان میدهد که با توجه به تعریف 4، آقای گوش نیز یک موجود قدیر است. زیرا تنها شرایطی که تحقق آن بعد از t به این معنی نیست که آقای گوش آن شرایط را تحقق بخشیده است همانا خاریده شدن گوش آقای گوش است. تحقق یافتن سایر شرایط مثلا خارانده شدن بینی آقای گوش (بجای خارانده شدن گوش او) به این معنی خواهد بود که او اینکار را انجام نداده، بنابر این آقای گوش نیز بنابر تعریف 4 یک موجود علیم است و این غیر قابل قبول است، در نتیجه تعریف 4 نیز باطل است.

یک اعتراض به استدلال لا کرویکس این است که خدا ممکن بود شرایط S1 را پدید بیاورد . بیایید فرض کنیم که شرایط S1، سیل آمدن در دشت های پنهان است، فرض کنیم این شرایط توسط یک موجود، مثلاً سمور آبی که هرگز علیم نبوده است بوجود آمده باشد. ممکن است گفته شود که این شرایط S1 میتواند توسط یک موجود قدیر بصورت غیر مستقیم تحقق یابد، بدین ترتیب که او این سمور را مجبور کند که سدی بسازد و شکسته شدن این سد باعث سیل آمدن در آن دشت ها بشود. برای اینکه این مشکل رفع شود و خداباور نتواند این ایراد را وارد کند تنها کافی است که بگوییم S1، شرایطی با این ویژگی است که نمیتواند بصورت مستقیم یا غیر مستقیم توسط یک موجود علیم تحقق یافته باشد. با این تبصره کوچک استدلال لا کرویکس درست خواهد بود. زیرا یقیناً اینگونه است که اگر یک موجود قدیر علت این شده است که سموری آبی سدی بسازد و آن سد خراب شود، آن موجود بطور غیر مستقیم باعث سیل آمدن در دشت شده است، لذا بازهم نشان داده شده است که علیم بودن با توجه به تعریف 4 و 5، در تناقض با قدیر بودن است.

نتیجه آنکه تعریف سوینبرن از قدیر، اگر درست باشد خدا نه میتواند علیم باشد نه میتواند تماما خوب باشد نه میتواند بی بدن باشد، یا اینکه بگونه ای تناقض وار، آقای گوش نیز قدیر خواهد بود. بنابر این تعریف سوینبرن شکست میخورد.  اما حتی اگر حمله لا کرویکس نیز به تعریف سوینبرن غلط باشد، نشان دادیم که تعریف سوینبرن نیز کامل نیست و خدا را به موجودی که قابل ستایش و پرستش نیست و موجودی ضعیف تبدیل میکند که چنین موجودی با خدا اینهمانی ندارد.

تعریف قابل توجه دیگر از قدیر مربوط به جورج ماورودز (George Mavrodes) میشود، او قدیر را اینچنین تعریف کرده است:

تعریف 6- برای هر موجودی مانند n، n قدیر است، اگر و تنها اگر برای هر گزاره (قضیه) مانند p، دو شرط C1 و C2 صدق بکنند، موجود n قادر است که وضعیتی را تحقق بخشد که p را راضی کند.

ماورودز، شرایط C1 و C2 را بصورت زیر تعریف میکند:

C1- وضعیت ممکنی مانند S وجود دارد که p را ارضا میکند، و این وضعیت بگونه ای است که حقیقتی قطعی مبنی بر اینکه هیچ موجودی وضعیتی را بوجود نیآورده است که S بدست آمده باشد، وجود نداشته باشد.

C2- اگر p معنی بدهد که گزاره ای مانند q ارضا شده باشد، و اگر این یک حقیقت قطعی نباشد که هیچ موجودی تمیتواند ارضای q را تحقق بخشیده باشد، آنگاه p هیچ موجودی یا دسته ای از موجودات را از میان آن موجوداتی که ممکن است ارضای q را تحقق بخشیده باشد از این امکان محروم نمیکند.

یک مقدار توضیح در اینجا ضرورت دارد. ماورودز از وضعیتی که گزاره ای را ارضا کند سخن گفته است. او این ایده را اینگونه تعریف کرده است:

شرایطی مانند S گزاره p را ارضا میکند، اگر و تنها اگر p نتواند غلط باشد، اگر S واقعا دست میداد.

دلیل اینکه C1 فرض شده است آشکار به نظر میرسد. یک موجود قدیر نباید ضرورتاً بتواند شرایطی منطقاً غیر ممکن و یا شرایطی که ضرورتاً هیچ موجودی نتواند آنرا تحقق بخشد را تحقق بخشد. بعنوان مثال یک موجود قدیر نباید مجبور باشد که وضعیتی را تحقق بخشد که در آن دایره ای سه گوش پدید بیاید یا اینکه اختیار قراردادی را برای عده ای قرار دهد.

دلیل اینکه C2 فرض شده است این است که از مشکلات پیچیده ای جلوگیری کند. گزاره عطفی زیر را در نظر بگیرید:

p- یک موجود غیر قدیر وضعیتی را تحقق میبخشد که در آن در دشت پنهان سیل آمده است، و هیچ موجود قدیری نمیتواند وضعیتی را تحقق بخشد که در آن دشت پنهان سیل بیاید.

ماورودز استدلال میکند که حتی اگر p شرط C1 را با موفقیت پشت سر بگذارد نمیتواند از شرط C2 نیز رد شود. زیرا هرچند (p) این معنی را میدهد که q ارضا شده است (در جایی که q سیل آمدن در دشت های پنهان است)، و این ضرورتاً درست  نیست که هیچ موجودی بتواند ارضای q را به همراه بیاورد، (p) برخی از موجودات را، یا دسته ای از موجودات را در بر نمیگیرد، که ممکن است ارضا شدن p را تحقق بخشیده باشند. گزاره p دسته موجودات قدیر را در بر نمیگیرد و از شرایط C2 با موفقیت خارج نمیشود.

اما همانگونه که جاشوا هافمن (Joshua Hoffman) نشان داده است، تعریف ماوردوز کافی نیست، زیرا باقی گزاره هایی که نمیتوانند C2 را تصدیق کنند، در بر گرفته نمیشوند، و اینها بدانگونه هستند که یک موجود قدیر باید بتواند که شرایطی را پدید بیاورد که آنها را ارضا کنند. بعنوان مثال:

r- قاشقی از روی میز می افتد، و جونز (Jones) آن وضعیت را بوجود نیاورده است که قاشقی از روی میز بیافتد.

از آنجا که r آن معنی را میدهد که ‹q ارضا شده باشد (جایی که ‹q = افتادن یک قاشق از روی میز) و این ضرورتاً درست نیست که هیچ موجودی نمیتواند وضعیتی که ‹q را ارضا کند تحقق بخشیده باشد و r موجودی مانند جونز را از میان کسانی که ممکن است ارضای ‹q را تحقق بخشیده باشد، حذف میکند، گزاره r، شرط C2 را تصدیق نمیکند، و بنابر این یک موجود قدیر میتواند وضعیتی را تحقق بخشد که r را ارضا کند. اما این یک خطا است. یک موجود قدیر قطعاً میتواند علت این شود که قاشقی از روی میز بیافتد و جلوی جونز را نیز از انجام این کار بگیرد. نه تنها یک موجود قدیر باید بتواند اینکار را بکند، بلکه روشن است که بسیاری از موجودات غیر قدیر نیز میتوانند چنین کنند.

اگر ما C2 را از تعریف 6 حذف میکردیم چه میشد؟ حذف C2 باعث حل مشکلی که از آن یاد کردیم میشد، اما این کار خود مشکل دیگری بوجود می آورد، مثال زیر را مورد توجه قرار دهید:

m- موجودی که هرگز علیم نبوده است، بطور مستقیم یا بطور غیر مستقیم و با واسطه علت سیل آمدن در دشت پنهان شده است.

فرضاً m تنها با تحقق وضعیت «q را («q= آن که در دشت های پنهان توسط یک موجود که هرگز علیم نبوده است بصورت مستقیم یا باواسطه سیل آمده باشد.) یا هر وضعیتی که «q آنرا شامل شود. به نظر میرسد گزاره m شرط C1 را تصدیق کند. به نظر میرسد که «q یک وضعیت ممکن است و این ضرورتاً یک حقیقت نیست که هیچ موجودی «q را تحقق نبخشیده باشد. فرضا، «q میتواند توسط یک موجود قدیر تحقق یافته باشد و نه یک موجود علیم. این بدان معنی است که «q میتواند توسط خدا تحقق یافته باشد. بنابر این از آنجا که گزاره ای مانند m وجود دارد که شرط C1 را تصدیق میکند، خدا نمیتواند قدیر باشد، زیرا خدا نمیتواند وضعیتی را تحقق بخشد که m را ارضا کند. اما از آنجا که خدا بر اساس تعریفش قدیر است، خدا نمیتواند وجود داشته باشد. استدلالهای مشابهی را میتواند برای اینکه نشان داد قدیر بودن خدا بر اساس تعریف 6 با حاضر بودن او در همه جا، خوبی مطلق او و سایر ویژگیهایش در تناقض است ارائه داد، اما ما در اینجا به آنها اشاره ای نخواهیم کرد.

تنها راهی که من میتوانم برای حل این مسئله پیشنهاد کنم این است که استدلال شود موجود قدیر باید ضرورتاً علیم نیز باشد. اگر این درست میبود، آنگاه برای «q محال بود که بتواند توسط هر موجود قدیری تحقق یابد، و بنابر این C1 ارضا نمیشد. این دیدگاه به شدت غیر قابل قبول به نظر میرسد. قدیر بودن شامل تحقق بخشیدن با وضعیت ها میشود. هرچند ممکن است که برای تحقق بخشیدن به وضعیتی همچون S نیاز به مقداری دانش باشد، قطعاً ضرورتی وجود ندارد که دانستن تمام دانستنی ها پیرامون S لازم باشد. از این گذشته وضعیت های بسیاری وجود دارند که یک موجود قدیر نمیتواند آنها را تحقق بخشد اما یک موجود علیم میتواند تمام دانستنی ها را در مورد آنها بداند. بعنوان مثال یک موجود علیم میتواند تمام دانستنی ها را در مورد یک وضعیت متناقض و ناهمساز بداند درحالی که یک موجود قدیر به دلیل همین متناقض بودن نمیتواند آن وضعیت را تحقق بخشد. قطعاً اینگونه به نظر میرسد که یک موجود قدیر لازم است که اندکی در مورد آن وضعیت بداند تا بتواند قدیر باشد. بدون هیچ استدلال دیگری نتیجه میگیریم که این تعریف نیز نمیتواند تعریف درستی باشد.

بنابر این تعریف ماورودز یا نشان میدهد که بین قدیر بودن خدا و علیم بودن او تناقض است یا اینکه برای نشان دادن قدیر بودن خدا ناکافی است، زیرا آشکار است که موجودات غیر قدیر با این تعریف او از قدیر، قدیر به شمار میروند.

تعریف دیگری که باید به آن بپردازیم تعریف تالیافرو (Taliaferro) است،

تالیافرو تعریفی اینگونه از قدیر بودن ارائه داده است،

تعریف 7- X قدیر است = حوزه قدرت X بگونه ای است که، برای هر موجود دیگری مانند Y از لحاظ متافیزیکی محال است که بتوان حوزه ای برتر از قدرت را در نظر گرفت.

تالیافرو گفته است، هرچند مقایسه حوزه قدرت موجودات غیر قدیر بسیار پرقدرت میتواند مشکل ساز باشد، این دشوار نیست که حوزه قدرت موجودات به ظاهر قدیر را با یکدیگر مقایسه کنیم. بعنوان مثال اگر موجودی مانند B1 وجود داشته باشد، که بتواند مقدار بی نهایتی سنگ را بوجود بیاورد اما نتواند میزی را بوجود بیاورد، و موجود دیگری مانند B2 وجود داشته باشد که بتواند تعداد بی نهایتی میز را بوجود بیاورد ولی نتواند سنگی را بوجود بیاورید، این برای ما دشوار خواهد بود که بگوییم کدام یک از این دو موجود قدرتمند تر است. اما اگر موجودی مانند B3 وجود داشته باشد که بتواند تعداد بی نهایتی سنگ و میز را بوجود بیاورد، آنگاه مقایسه B1 و B2 نمیتواند با هدف ما در ارتباط باشد. ما باید بدانیم که B1 و B2 به اندازه B3 قدرتمند نیستند و این تمام چیزی است که لازم است ما در مورد B1 و B2 بدانیم تا بتوانیم در مردود بودن قدیر بودن آنها اطمینان حاصل کنیم.

با اینحال مشکلی که در ادامه می آید را تصور کنید، فرض کنید دو موجود بظاهر قدیر B4 و B5 وجود دارند و تفاوت میان این دو هیچ چیز نیست به غیر از اینکه یکی از آنها قدیر است و دیگری قدیر نیست. فرض کنید B4 بتواند وضعیتی مانند «q (جایی که «q= در دشتهای پنهان بطور مستقیم یا غیر مستقیم توسط یک موجودی که هرگز علیم نبوده است، سیل آمده است) را تحقق بخشد، در حالی که B5 نمیتوانسته است چنین وضعیتی را تحقق بخشیده باشد. اما B5 میتواند وضعیتی مانند »’q را تحقق بخشد (جایی که »’q= در دشتهای پنهان بطور مستقیم یا غیر مستقیم توسط یک موجودی که هرگز علیم نبوده است، سیل آمده است) در حالی که B4 نمیتوانسته است چنین وضعیتی را تحقق بخشد. تالیافرو معتقد است که «q و »’q یکدیگر را حذف میکنند، و بنابر این B4 و B5 هردو به صفت قدیر دست می یابند. اما او معتقد است یک استدلال وجود دارد که نشان میدهد حداکثر یک موجود قدیر میتواند وجود داشته باشد.

آیا نظر تالیافرو نشان میدهد که ویژگی قدیر بودن خدا با سایر ویژگیهای خدا سازگاری دارد؟ نه نظر او چنین چیزی را نشان نمیدهد. به نظر میرسد او نیز اینرا تایید میکند که اگر خدا قدیر باشد، او نمیتواند سه گانه باشد و هر سه شخصیت تثلیث را دارا باشد، و این ناشی از قدیر بودن خدا است. او میتواند وضعیت t (جایی که t = در دشتهای پنهان بطور مستقیم یا غیر مستقیم توسط یک موجودی که هرگز سه گانه نبوده است، سیل آمده است) را تحقق بخشد. زیرا فرض کنیم که خدا قادر نباشد وضعیت t را تحقق بخشد، پس در آن شرایط موجودی مانند B6 وجود دارد که قابل تمایز یافتن از خدایی که میتواند وضعیت t را تحقق بخشد نیست. بنابر این، B6 حوزه قدرت بیشتری از خدا دارد، و خدا بنابر تعریفش قدیر نیست. هرچند، ویژگیهای موجودی سه گانه با ویژگی های یک موجود قدیر از ویژگیهای اصلی خدای مسیحیت هستند. بنابر این بر اساس نظر تالیافرو خدای مسیحی نمیتواند وجود داشته باشد.

آیا نمیتوان نشان داد که بنابر تعریف 7، نه تنها سه گانگی خدا که تنها مربوط به مسیحیت است، بلکه بقیه ویژگیهای او همچون علیم بودن و همه جا حاضر بودن او نیز زیر سوال میرود؟ بعنوان مثال، آیا نمیتوان تصور کرد که شخصی بگوید که  یک موجود قدیر میتواند وضعیت «q (جایی که «q= در دشتهای پنهان بطور مستقیم یا غیر مستقیم توسط یک موجودی که هرگز علیم نبوده است، سیل آمده است) را تحقق بخشد؟ در این شرایط به نظر میرسد که بین قدیر بودن و علیم بودن تناقض وجود دارد و به همین صورت میتوان استدلالهای دیگری نیز آورد تا نشان داد که قدیر بودن خدا بر اساس تعریف 7، با همه جا حاضر بودن او نیز در تناقض است. و تالیافرو نیز معتقد است که اینگونه تناقضات مشکل آفرین هستند. او در حالی که از توماس رید (Thomas Reid) استدلالی را نقل قول میکند که در آن نشان داده میشود یک موجود قدیر باید حتما علیم هم باشد، میگوید که این مسئله که وجود در همه جا میتواند بعنوان تابعی از قدیر بودن و علیم بودن تحلیل شود نیز بررسی شده است، اما نمیگوید که در کجا و توسط چه کسی چنین استدلالی ارائه شده است. او میگوید اگر این استدلال درست باشد، یک موجود به ظاهر قدیر، همچنین ویژگیهای جالبی همچون علیم بودن و همه جا حاضر بودن را نیز دارد. بنابر این او نتیجه میگیرد، قدیر بودن میتواند سازگار با علیم بودن و همه جا حاضر بودن خدا باشد.

این «اگر» در جمله بالا شرط بسیار بزرگی است. همانگونه که نشان داده شد، این ایده که قدیر بودن، علیم بودن را نتیجه میدهد غیر قابل تصور است. مسلما، تلاشهای بسیار پیچیده و اخیر ریچارد سوینبرن (Richard Swinburne) در تحلیل قدیر بودن و علیم بودن تلاش نمیکنند که نشان دهند علیم بودن مشتق شده از قدیر بودن خدا است. از این گذشته از آنجا که غیر قابل تصور است که قبول کنیم قدیر بودن علیم بودن را نتیجه میدهد و از آنجا که بر اساس نظر تالیافرو ، همه جا حاضر بودن نیز تابعی از علیم و قدیر بودن خدا است، غیر قابل تصور است که قدیر بودن همه جا حاضر بودن را نتیجه بدهد. بنابر این تا زمانی که استدلالها و دلایل قوی تر و بهتری توسط تالیافرو برای تعریفش از قدیر ارائه نشده است، تعریف او از قدیر، شواهد اولیه برای باز شدن پرونده را ندارد، همانطور که بر اساس تعریف های سوینبرن و ماورودز، در صورتی که خدا قدیر باشد، او نمیتواند سایر ویژگیهای که به خدا نسبت داده میشود را داشته باشد. بطور خاص، خدا نمیتواند همه جا حاضر و علیم باشد.

در مورد سازگاری میان قدیر بودن خدا و خوبی بینهایت او چطور؟ آیا کسی نمیتواند استدلال کند که یک موجود قدیر میتواند وضعیت v را پدید بیاورد (جایی که v= در دشتهای پنهان بطور مستقیم یا غیر مستقیم توسط یک موجودی که هرگز بطور بینهایتی خوب نبوده است، سیل آمده باشد)؟ اگر پاسخ مثبت است، به نظر میرسد تعریف 7 اینگونه نتیجه میدهد که یک موجود قدیر نمیتواند موجودی بینهایت خوب نیز باشد. از آنجا که خدا بر اساس تعریفش کمال اخلاقی دارد و موجودی نیک است، او نباید بتواند v را تحقق بخشد. اما اگر پاسخ نه است، پس او دیگر قدیر نیست. شرایطی ممکن است توسط سایر موجودات که قدیر هم نیستند تحقق یابد که نمیتوانسته اند توسط او تحقق بیابند. یا بعبارت دیگر موجوداتی قدرتمند تر از خدا وجود دارند.

در پاسخ به این مسئله تالیافرو ممکن است بگوید، خدا قادر است که v را تحقق بخشد، اما او انتخاب میکند و ترجیح میدهد که چنین نکند. اینکه این پاسخ میتواند کافی باشد یا نه روشن نیست، اما مطمئناً پرسش را میتوان بگونه ای ویرایش کرد که این پاسخ نیز نتواند آنرا حل کند. اکنون ممکن است شخصی بپرسد آیا خدا میتواند وضعیت ‹v را تحقق بخشد (جایی که ‹v= در دشتهای پنهان بطور مستقیم یا غیر مستقیم توسط یک موجودی که هرگز بطور بینهایتی خوب نبوده است و بتواند ترجیح دهد و تصمیم بگیرد که ‹v را تحقق نبخشد، سیل آمده باشد)؟ به نظر میرسد که پاسخ این پرسش آری باشد، زیرا اگر نه باشد، میتوان موجودی مانند ‹B را تصور کرد که تمام قدرتهای موجود به اصطلاح قدیر B را داشته باشد، اما نتواند وضعیت ‹v را تحقق بخشد. بنابر این ‹B حوزه قدرت بیشتری از B دارد، و بر اساس تعریف، B نمیتواند قدیر باشد.

من باید نتیجه بگیرم که تعریف تالیافرو نشان میدهد که چند تا از سایر ویژگیهای خدا نیز با یکدیگر در تناقض هستند. بنابر این، اگر تعریف او را بپذیریم، خدا نمیتواند وجود داشته باشد.

اما آخرین تعریف قابل توجهی که ارائه شده است، تعریف جلمن است.

ژرومه جلمن (Jerome Gellman)، قدیر را بصورت زیر تعریف کرده است:

تعریف 8- P قدیر است اگر و تنها اگر (1) P قادر باشد هر وضعیت منطقاً ممکنی را تحقق بخشد در حالی که (2) هیچ وضعیتی مانند S وجود نداشته باشد که (الف) منطقاً ممکن باشد که P وضعیت S را بوجود آورده باشد و (ب) تحقق وضعیت S توسط هر موجودی مانند y به معنی وجود نقصانی در y باشد، و (3) هیچ وضعیتی مانند S وجود ندارد که (الف) منطقاً ممکن است که P وضعیت S را تحقق بخشیده باشد و (ب) منطقاً محال بودن اینکه P وضعیت S را تحقق بخشد به معنی این نباشد که در P نقصانی وجود داشته باشد.

جلمن توضیح میدهد که شرایط (1) و (2) به دلایل زیر ضرورت دارند. بدون شرط (2) یک شخص میتوانست بگوید که خدا نمیتواند گناه کند، بنابر این قدیر نیست، اما بنابر تعریف 8، اینکه خدا نمیتواند گناه بکند به این معنی نیست که او قدیر نیست و دچار نقصانی است. در نقطه مقابل اگر خدا میتوانست گناه کند، آن خود باعث کامل نبودن و ناقص بودن او میشد. در ادامه جلمن بطور مشخص به این قضیه اشاره نمیکند اما به نظر میرسد شرط (3) مسئله آقای بینی را حل کند. بنابر این منطقاً اینکه آقای بینی قادر نیست کارهای دیگری بغیر از خاراندن بینیش انجام دهد به این معنی خواهد بود که آقای بینی ناقص است و کامل نیست. بنابر این نمیتواند آقای بینی را قدیر نامید.

همچنین هرچند خود جلمن به این موضوع اشاره نکرده است اما به نظر میرسد تعریف 8، مشکلی را که تعاریف پیشین نیز از قدیر داشتند حل کرده باشد. بعنوان مثال فرض کنید S شرایطی است که توسط یک موجود که هرگز علیم نبوده است. هرچند تحقق یافتن این وضعیت منطقاً ممکن است، این تحقق یافته بدان معنی نخواهد بود که هر موجودی که آنرا بوجود آورده است دارای نقصانی است، یعنی بطور مشخص علیم نیست. بنابر این به نظر میرسد با این تعریف قدیر بودن در تناقض با علیم بودن نیست. همچنین استدلالهای مشابه دیگری نیز میتوانند نشان دهند که قدیر بودن با تعریف 8، در تناقض با سایر ویژگیهای خدا نیز نیست.

کدامیک از ویژگیهای خدا برخاسته از کمال او هستند؟ سه گانه بودن؟ خدای یهودیان بودن خدایی که کتاب مورمون ها را وحی کرده است بودن؟ خداباوران معمولاً چنین ویژگیهایی را بعنوان کمالات خدا معرفی نمیکنند. اگر هرکدام از این دست ویژگیها جزو کمالات خدا بشمار نروند، آنگاه یک موجود قدیر میتواند هر وضعیتی را مانند S که موجودی که آن ویژگیها را نداشته است تحقق بخشیده باشد، تحقق بخشد. بعنوان مثال فرض کنید تجلی یافتن در کتاب مورمونها جزو یکی از کمالات خدا بشمار نرود.  آنگاه میتوان نشان داد که خدا نمیتواند هم قدیر باشد هم در کتاب مورمونها تجلی یافته باشد. فرض کنید S= سیل آمدن در دشتهای پنهان توسط موجودی که هرگز در کتاب مورمونها تجلی نیافته است و بطور مستقیم یا با واسطه سبب سیل آمدن در این دشت شده است.  با توجه به این مثال، و با توجه به تعریف جلمن، تجلی یافتن در کتاب مورمونها و قدیر بودن در تناقض با یکدیگر خواهند بود، در نتیجه محال خواهد بود که خدایی وجود داشته باشد و همچنین در کتاب مورمونها تجلی یافته باشد. استدلالهای شبیهی میتوان ارائه کرد تا نشان داد که میان قدیر بودن خدا و سایر ویژگیهایی که از کامل بودن او گرفته نشده اند تناقض وجود دارد. هرچند ممکن است این استدلالها نشان ندهند که خدا قطعاً وجود ندارد بلکه حداقل میتوانند نشان دهند که خدا آنگونه که میلیونها نفر او را تصور میکنند نمیتواند وجود داشته باشد.

جلمن خود نیز معترف است که مشکلاتی در مفهوم کمال وجود دارند که نقش بسیار مهمی را در تعریف 8، بازی میکنند، اما او اصرار میکند که این مشکلات را نباید بزرگ جلوه داد. او گفته است «از نگر دینی کمال، در ارتباط با لیاقت مورد پرستش واقع شدن است، و موجود ممکن و کامل، موجودی است که نهایت قابلیت و لیاقت مورد پرستش واقع شدن را داراست». جلمن هرگز هیچگونه توضیحی برای اینکه منظور او دقیقا از «لیاقت پرستش شدن» ارائه نداده است، و همانگونه که در بررسی تعریف سوینبرن از لیاقت پرستیده شدن نشان دادیم این مسئله میتواند بسیار مهم باشد و تعریف کردن اینکه چه موجودی لیاقت پرستیده شدن را دارند خود نمیتواند به جلمن یاری دهد زیرا ممکن است نشان دهد که میان قدیر بودن و لیاقت پرستش شدن را داشتن نیز ناسازگاری و تناقضاتی وجود داشته باشد.

همچنین به نظر میرسد که جلمن فرض کرده است قابلیت پرستیده شدن را داشتن نیز مورد توافق است. هرچند ممکن است این مسئله در برخی جاها روشن باشد اما در بسیاری از زمینه های دینی اختلاف نظرهای شدید در این مورد وجود دارند. انسانهای دیندار موجودات متفاوتی با ویژگیهای بسیار متفاوتی را پرستش میکنند. برخی از فرقه ها شیطان را پرستش میکنند، شاهزاده تاریکی (Prince of Darkness) را پرستش میکنند، یونانیان باستان خدایانی را پرستش میکردند که دارای بدن بودند. برخی انسانهای بیسواد بت ها را پرستش میکنند. چیزهایی که توسط مردم دیندار جهان پرستش میشوند محدود و بانهایت هستند و تفاوتهای بسیاری با موجودات بینهایتی که فلاسفه و متکلمان (متخصصین الهیات) آنها را بررسی میکنند دارند.  البته روشن است که برای بسیاری از مردم اینکه موجود لایق پرستیده شدن موجودی بینهایت، سراسر خوب، قدیر، علیم، بی بدن و غیره است روشن و درک شده نیست. بدون تحلیل صریح و دقیق لیاقت پرستیده شدن داشتن، نسبیت دارا بودن این لیاقت در زندگی دینی عادی، مانعی بزرگ برای توضیح کمال است و نمیتواند جلمن را در این تعریف موفق کند. بنابر این چنگ زدن به این تعریف هیچ کمکی به درک کمال یک موجود کامل نمیکند.

علاوه بر این، مستقیم به مسئله کمال پرداختن نیز بیفایده است. آنچه بعنوان ویژگی که کمال یک موجود را بالا ببرد شناخته میشود نمیتواند موجب افزایش کمال موجود دیگری نیز بشود. کمال یک مجموعه ساحلی به تعداد درختان نخل و همچنین تعداد روزهایی است که آن مجموعه آفتابی است، اما همین ویژگی نمیتواند سبب افزایش کمال یک بازی شطرنج یا هر بازی دیگری شود. حتی کمال یک موجودنیز در ارتباط با نوع آن موجود است. ویژگیهایی ممکن است یک منطق دان را تکامل بخشد که همان ویژگیها نمیتوانند یک هنرمند را تکامل بخشند و حتی ممکن است ویژگیهایی که این دو موجود را تکامل میبخشند با یکدیگر در تناقض هم باشند.

وقتی متکلمان ایده یک موجود کامل را در ذهن تداعی میکنند، موجودی که قدیر است، علیم است، تماماً خوب است، بدون بدن است، در ذات خود ثابت است، و…، اینکار را در شرایطی برتر انجام میدهند که این تداعی ذهنی ارتباط اندکی با زمینه ای که ما در آن بحث میکنیم دارد. بعنوان مثال، خدا این موجود کامل نمیتواند تندرست باشد زیرا اساساً او تن و بدنی ندارد. آیا این محدودیتی برای خدا است؟ پاسخ رایجی که از متکلمان و فلاسفه به این پرسش شنیده میشود، پاسخی منفی است، زیرا اینکه خدا نمیتواند تندرست باشد و از بدنی قوی برخوردار بوده و در مسابقه ورزشی پیروز شود، از لیاقت او برای پرستیده شدن چیزی کم نمیکند. اما اکنون ما میتوانیم مشکل تعریف 8 ام را ببینیم، زیرا بدن نداشتن خدا میتواند در اینکه آیا او شایسته پرستیده شدن است، برای کسانی که بدن داشتن در میان آنها نقش مذهبی دارد، تاثیر مستقیم و بزرگی بگذارد و او لیاقت او را برای پرستیده شدن زیر سوال ببرد. بعد از این، این ادعا که بدن نداشتن خدا بطور جدی کمال او را به خطر می اندازد بگونه ای غیر مهم درست از آب در می آید: آنگونه که متکلمین و فلاسفه خدا را کامل فرض کرده اند، ضرورت ایجاد میکند که او بدون بدن باشد تا کامل باشد. کمال خدا برای بحث های ویژه فنی و دقیق و مشخص تعریف شده اند. در زمینه هایی مانند زمینه های ورزشی، نداشتن بدن و قادر به رقابت بدنی نبودن هیچ چیز نیست جز عدم کمال، یعنی نقصان.

اما آیا برخی از ویژگیهای کمال خدا مرتبط با تمامی زمینه ها نیستند؟ مطمئناً میتوان گفت اینکه خدا نمیتواند گناهی بکند از این دست ویژگیها است.  اما یک مقدار انعکاس میتواند نشان دهد که حتی این نیز درست نیست. بعنوان مثال در آموزشهای اخلاقی، کسی که قدرت انجام گناه و کار خطا را نداشته باشد نمیتواند الگوی اخلاقی خوب و کاملی باشد. در این زمینه باید بدنبال شخصی گشت که بتواند گناه کند و حتی گاهی گناه هم کرده باشد اما معمولا بتواند بر وسوسه گناه پیروز شود. شخصی که هرگز نتواند گناه کند، بسیار دور از دسترس و غیر دلخواه خواهد بود.

توضیحات مشابهی در مورد سایر ویژگیهای الهی صدق میکنند. داشتن دانش کامل (علیم بودن) به سختی میتواند ویژگی یک جستجوگر کامل باشد. زیرا هدف جستجوگر بودن این است که در نهایت چیزهایی که دانسته نیست، یافت شده و دانسته شوند. علیم بودن، جستجوگر بودن را بی معنی میکند. شرط ضروری یک جستجوگر کامل داشتن تمایل زیاد برای کشف چیزهایی است که کشف نشده اند.  این شرط ضروری در صورتی که جستجوگر علیم باشد دیگر وجود نخواهد داشت.

ممکن است شخصی تصور کند، علیم بودن در هر زمینه ای میتواند ویژگی باشد که به کمال شخصی که آن ویژگی را دارد بیافزاید، اما اینگونه نیست. یک رقیب ورزشی قدیر هرگز یک رقیب ورزشی کامل نیست. چنین رقیبی تمام مسابقات را خواهد برد و تمام رغبایی که قدیر نیستند را شکست خواهد داد. اما گذشته از تمام چیزهایی که یک مسابقه ورزشی آنرا شامل میشود، مهمترین چیز آن مبارزه و تلاش است، پیروزی بر سختی ها، و تلاش برای دست یافتن به والاترین مقام ها. یک رقیب ورزشی قدیر بودن هیچیک از این چیزها را میسر نخواهد کرد.

با در نظر داشتن این مسائل، به تعریف 8 باز میگردیم. شرط (2) را در نظر بگیرید که میگوید وضعیتی مانند S وجود ندارد که (الف) برای P منطقاً ممکن است که S را تحقق بخشد و (ب) تحقق وضعیت S توسط هر موجودی مانند y به معنی وجود نقصانی در y باشد. همانطور که دیدیم، اگر فرض کنیم y یک ورزشکار است و P خدا است، آنگاه وضعیت هایی وجود دارند که تحقق یافتن آنها منطقاً برای P غیر ممکن است، و اگر y بتواند آنها را تحقق بخشد، آنگاه این باعث وجود نقصانی در y میشود. بنابر این خدا با توجه به شرط (2) قدیر نیست.

شرط 3 را در نظر بگیرید، که میگوید  هیچ وضعیتی مانند S وجود ندارد که (الف) منطقاً ممکن است که P وضعیت S را تحقق بخشیده باشد و (ب) منطقاً محال بودن اینکه P وضعیت S را تحقق بخشد به معنی این نباشد که در P نقصانی وجود داشته باشد. اما این برای خدا منطقاً غیر ممکن است که در یک مسابقه ورزشی شرکت کند، و در بعضی از زمینه ها ممکن است این به معنی ناکامل بودن او باشد و اینکه به این مشکل به اندازه کافی پرداخته نشده است به دلیل وجود تعریفهای بسیار فنی است که فلاسفه و متکلمین آنها را توسعه داده اند.

آشکار است که تعریف 8 نیز نمیتواند تعریفی سازگار و صحیح از قدیر برای خدا باشد، یا به عبارت دیگر وجود خدا به دلیل قدیر بودن او در صورتی که هریک از حالتهای تعریف 8 را بپذیریم محال است و به دلیل وجود تناقض داخلی، او ممتنع الوجود است.

نتیجه گیری:

ممکن است بتوان تعاریف بهتر و دقیق تری را ارائه داد که مشکلات یاد شده به آنها وارد نباشد، اما به هر حال روشن است که خدا آنگونه که بسیاری از خداباوران او را تصور میکنند نمیتواند وجود داشته باشد و هرگاه قدیر را بگونه ای بسیار دقیق تعریف کنیم خدا به موجودی بسیار متفاوت تبدیل خواهد شد.

روشن است که تعریف قرآن از قدیر بودن خدا بسیار ابتدایی و خام است و اگر خدا «بر همه چیز قادر» باشد، او قطعاً نمیتواند وجود داشته باشد. همچنین روشن است که حتی اگر تعریف سازگار و غیر متناقضی از قدیر بودن خدا نیز ارائه شود که هیچ ایرادی نتوان به آن گرفت، قطعاً این به معنی وجود خدا نخواهد بود، همانطور که نشان دادن اینکه در تصور کردن یک اسب شاخدار تناقضی وجود ندارد، به معنی این نیست که اسب شاخداری وجود دارد.

این مسائل من را به یاد امام غزالی می اندازد، او که مدت زیادی از عمر خود را صرف مطالعات دینی و فلسفی کرده بود در نهایت اعلام میکند که تمام فلاسفه کافر هستند! او کتابی نیز در این زمینه نوشته است و در آن شرح داده است که یکی از دلایل اینکه فلاسفه کافر هستند این است که میگویند خدا بر همه چیز قادر نیست بلکه قدرت او محدود است، و این خلاف شریعت است. بدون توجه به سایر باورهای او باید به او بخاطر نبوغ و این شجاعتش آفرین گفت که او نیز درک کرده بود میان فلسفه و عقلانیت از یک طرف، و باورهای دینی از جمله وجود خدایانی همچون الله، تناقض وجود دارد و یک شخص نمیتواند هم خردگرا و خرد دوست باشد و هم مسلمان.

همچنین تکامل یافتن تعریف قدیر در طول تاریخ و در دوران معاصر باید برای هر فرد هوشیار نشان دهد که انسانها چگونه در طول تاریخ خدایان را ساخته و تکامل میدهند و هرچه زمان میگذرد تعاریف انسانها از خدا پیچیده تر میشوند و این موجود ذهنی هر روز و هر روز از حوزه فعالیت و قدرتش کاسته میشود و به موجودی حقیر و حقیر تر میشود تبدیل میشود.

منابع:

1) Atheism: A Philosophical Justification, Dr.Michael Martin, Temple University Press, Philadiepphia 1990.P 302-315

رد برهان دریافت مستقیم

نویسنده – اردشیر پاینده

در فلسفه معمولا شناخت را به دو دسته ي مستقيم و غير مستقيم تقسيم مي كنند. يكي از دلايلي كه براي توجيح اعتقاد به وجود خدا ارائه شده است با توجه به اين مطلب است.

شناخت ما از وجود خدا شناختي مستقيم است، نه غير مستقيم، به همين خاطر هم نياز به برهان ندارد. مانند وجود «من» كه نيازي به اثبات ندارد، و هركسي مي تواند وجود خود را به دريافت مستقيم دريابد. ما خدا را نيز به دريافت مستقيم مي شناسيم، همانگونه كه وجود خود، يا درد و شادي و گرسنگي خود را در مي يابيم.

شناخت مستقيم (حضوري) را اينگونه تعريف مي كنند كه در آن واسطه أي بين شناسنده، و مورد شناسايي وجود ندارد. شناخت غير مستقيم (حصولي) را هم نقيض آن تعريف مي كنند.

بسيار خوب، حال اين شناخت مستقيم واقعا چيست ؟

آنچه وجودش به طور مستقيم درك مي شود (مانند درد) چيزيست كه بودنش محدود به ذهن ماست. چيزيست كه بودنش همان باور ما به بودنش است. نه اينكه طبيعتش چنين باشد، بلكه ما بنا به تعاريف خود، آنها را متناظر مي دانيم. من هروقت احساس كنم كه درد مي كشم، آن را هم معني با اين مي دانم كه در بدن من درد وجود دارد. در نتيجه همين كه احساس كنم درد دارم، حتما درد دارم (چون آن را اينگونه تعريف كرده ام). در حالي كه اگر به عنوان مثال درد را ورود بعضي سيگنالهاي عصبي به درون مغز بدانيم، ديگر نمي توان درد را باوري مستقيم دانست، و احساس من ممکن است با واقعیت این تعریف فاصله بگیرد. این در حالیست که در حالت دوم ادعای درد کشیدن به معنی وجود چیزیست (سیگنالهای عصبی) در حالی که در حالت اول به معنی وجود هیچ چیز نیست.

پس در تعریف معمول (که به معنی دریافت مستفیم است) هرگاه كسي احساس كند كه درد دارد، مي توان گفت كه درد در او وجود دارد. حال اين وجود به چه معناست؟

آيا به اين معناست كه واقعا چيزي به نام درد وجود دارد ؟

خير، به اين معناست كه در ذهن او باوري از درد كشيدن وجود دارد. ممكن است اين درد به خاطر صدمه خوردن هيچ بافتي از بدن او نباشد، فقط احساس دروني او باشد. اين درد در اصل وجود ندارد، بلكه حالتيست از حالات مغز، نه چيزي شبيه به شبه كه به بدن انسان وارد شود ! وجود آن، مجازا يعني حالتي از باورهاي ما.

حال، اگر كسي ادعا كند كه وجود خدا را به دريافت مستقيم درك مي كند چه ؟

اگر واقعا اينطور باشد (فرض مي كنيم) معنايش اين است كه در ذهن او باوري از خدا وجود دارد. حالتي از ذهن او وجود دارد كه احساس وجود خدا را به وجود مي آورد. آيا اين به آن معنيست كه خدايي در خارج ذهن او وجود دارد ؟ نه الزاما. همانطور كه شادي و غم انسان به هيچ وجودي خارج ذهن او اشاره نمي كند.

هنگامي كه از محدوده ي شناخت باواسطه، وارد محدوده ي شناخت بي واسطه مي شويم، به قلمروي ذهن خود وارد شده ايم، كه هيچ ارتباطي به خارج ندارد. هرآنچه در آنجا مي گذرد درباره ي حالات ذهن انسان است، و هيچ ارجاعي ضروري به بيرون از ذهن ندارد. هرگاه به طور ضروري (نه اتفاقي) با بيرون از ذهن مرتبط شود، دركش نياز به واسطه پيدا مي كند و ديگر نمي توان آن را شناخت بي واسطه (حضوري) دانست، چرا كه براي آن بايد نوعي تسلط ذهني به بيرون از «من» داشت، و بيرون از «من» چيزيست كه در «من»حضور ندارد، بلكه آگاهي به آن بايد «حاصل» شود، و اين آگاهي علمي حصولي (غير مستقيم) خواهد بود.

دريافت حضوري دريافتي ست كه در آن واسطه أي بين شناسنده و مورد شناسايي وجود نداشته باشد. تنها هنگامي چنين است، كه اين دو فاكتور «يكي» باشند. اگر آن دو يكي نباشند، براي ايجاد آگاهي بايد ارتباطي بين آنها برقرار شود، كه همان واسطه است. مثلا وقتي كه «من» وجود خود را به طور بي واسطه درك مي كنم، علتش آن است كه «من» و «خودم» يكي هستند و با يكديگر در اتحاد، يا وقتي دردم را حس مي كنم، به اين خاطر است كه دردِ من حالتيست در ذهن من، نه چيزي خارج از آن. پس تنها در صورتي آگاهي انسان از خدا مي تواند حضوري باشد، كه وجود خدا محدود به ذهن انسان باشد، نه جهان خارج، و اين ايده با باور عمومي از خدا (كه آن را موجودي جدا از انسان مي داند) در تناقض است و ره به سوري باورهاي وحدت وجودي مي برد كه دست كمي از الحاد ندارند. در اين حالت مسئله بسيار ساده مي شود: اگر فرض كنيم كه خدا خودِ من است، با توجه به اينكه وجود من براي من بديهيست، وجود خدا (=من) هم براي من بديهي خواهد بود. ولي اين خدا كجا و آن خدا كجا. اگر كسي هم باشد كه بگويد منظورش از خدا همان آب است، البته و صد البته كه خدا وجود دارد. ولي اين خدا كجا و آن خدا كجا.

پس نتيجه ي كلي اينكه باور به وجود خدا اگر بنا بر شناختي حضوري (مستقيم) باشد، به معني وجود واقعي خدا نيست، و اگر بنا بر شناختي حصولي باشد، از بي نيازي به اثباتي كه مشخصه ي شناخت حضوريست بهره نخواهد برد.

رد برهان بیگ بنگ

نویسنده – اردشیر پاینده

استفاده از مدل انفجار بزرگ بيشتر به عنوان مقدمه أي براي «اثبات» ازلي نبودن جهان استفاده مي شود كه در برهان هاي جهان شناسي استفاده دارد. در عين حال، مي توان آن را به طور مستقل هم بررسي كرد.

كشفيات تلسكوپهاي فضايي نشان مي دهد كه فركانس نور دريافتي از اجرام آسماني، به نسبت فاصله شان از زمين تغيير مي كند، كه با توجه به روابط دوپلر، نشان دهنده ي وجود سرعت نسبي بين منبع توليد نور و منبع دريافت آن است. به خاطر يكسان بودن اين پديد در جهت هاي مختلف، معني اين داستان اين است كه كل جهان در حال انبساط است. تمام اجرام در حال دور شدن از يكديگر هستند. اينكه اجرام در حال دور شدن از يكديگر هستند، و در عين حال نيروهاي موجود همه از نوع گرانشي هستند كه با اين دور شدن مخالفت مي كنند، نتيجه مي گيريم كه روند اين دور شدن در آينده كمتر خواهد شد، و در گذشته بيشتر بوده است. تنها چيزي كه مي تواند آن را توجيه كند (؟) اين است كه انفجاري وجود داشته باشد، كه در آن جهان به شكل كنوني ايجاد شده باشد، و سپس با نيروي ناشي از آن انفجار ذرات پراكنده شوند، و انبساط كنوني نيز باقيمانده ي حركت ناشي از آن انفجار باشد.

اين مدل مانند مدل پرتاب توپي در سطح شيب دار است. اگر نيروي پرتاب زياد نباشد، توپ بعد از مدتي بالا رفتن مي ايستد، و سپس به عقب بر مي گردد. اگر نيروي پرتاب زياد باشد، توپ مي تواند به قله ي سطح شيب دار برسد و از آن سو پايين رود.

در مدل انفجار بزرگ، انبساط جهان باعث افزايش فاصله ي بين اجرام ميشود، و در نتيجه نيروي گرانشي بين آنها را كاهش مي دهد. نيروي گرانش نيز خود با ايجاد شتابي در خلاف جهت انبساط سعي دارد جلوي گسترش جهان را بگيرد. مشخصا اگر نيروي اوليه به حدي باشد كه بتواند بر گرانش غلبه كند، جهان براي هميشه در حال گسترش باقي خواهد ماند، و اگر ضعيفتر باشد، طوري كه نيروي گرانشِ در حال كاهش پيش از اينكه به اندازه ي كافي ناچيز شود فرصت داشته باشد تا سرعت انبساط را به صفر برساند، انبساط متوقف مي شود، و سپس در خلاف جهت، منقبض مي شود، و بعد از مدتي به يك انهدام بزرگ خواهيم رسيد.

البته انفجار بزرگ تنها تئوري موجود نيست، هرچند كه معروفترين آنهاست. در عين حال، از لحاظ علمي يقيني به حساب نمي رود.

در اين تئوري، كار دنياي ما با يك انفجار بزرگ شروع مي شود، كه خداباوران آن را به معني ازلي نبودن جهان مي دانند. ولي آيا واقعا چنين است ؟ نه الزاما، زيرا مدل انفجار بزرگ هرگز نمي گويد كه پيش از انفجار بزرگ جهان وجود نداشته است.

همانطور كه گفته شد يكي از سرنوشهاي جهان اين است كه به يك انهدام بزرگ منجر شود. اگر دقت كنيم مي بينيم كه هر انهدام بزرگ نيز مي تواند از سوي ديگر يك انفجار بزرگ ديگر باشد، و از اين طريق در روندي دايمي قرار گيرد. جهان مي تواند به اين شكل مطابق مدل انفجار بزرگ عمل كند، و در عين حال ازلي نيز باشد.

<تصویر موجود نیست>

پس مدل انفجار بزرگ در صورت درستي به معني ازلي نبودن جهان نيست، در عين اينكه حتا ازلي نبودن جهان هم نمي تواند به نتيجه ي مورد نظر برهانهاي جهان شناختي برسد

رد برهان نظم

نویسنده – اردشیر پاینده

اين برهان يكي از مهمترين و آشناترين برهانهاست، و در كنار برهان عليت، دو ركن مهم از باور استدلالي به خدا را تشكيل مي دهند. با آنكه در كلام اسلامي به آن توجه چنداني نمي شود و بيشتر به مسيحيت تعلق دارد، مفسرين بسياري از آيات قرآن را بيان كننده ي اين برهان مي دانند. برهان ساده ست، و براي همين عموميت زيادي دارد :

در جهان شكل هاي مختلفي از نظم وجود دارد، و مي دانيم كه نظم بدون ناظم ممكن نيست، و يك مجموعه ي منظم نمي تواند اتفاقي شكل گرفته باشد، پس جهان ناظمي دارد.

بدون شك مثالهاي زيادي در اين مورد شنيده ايد. مثال ساعت، چشم، و هزار چيز ديگر. مثلا مي گويند، ساعت به آن كوچكي طوريست كه نمي توانيم قبول كنيم سازنده أي نداشته باشد، حال چطور مي توانيم قبول كنيم كه كل جهان با عظمتي بسيار بيشتر از آن بتواند سازنده أي نداشته باشد؟

در اينجا منظور از نظم (معمولا) برآورده كردن هدف است. سيستمي منظم ناميده مي شود كه بتواند هدفي را برآورده كند، و به همين خاطر به آن برهان غايت شناسي (teleological) نيز گفته مي شود.

مهمترين مشكل اين برهان، در همين بيان نظم نهفته است. در اين برهان نظم خصوصيت ذاتي شي دانسته شده، طوري كه ميتوان با مطالعه ي يك شي گفت كه منظم است، يا خير. در حالي كه نظم را با توجه به هدف تبيين مي كنند، و هدف چيزيست خارج شي، يعني رسيدن يك مجموعه به يك هدف (يا نرسيدن آن) چيزي نيست كه بتوان با مطالعه ي مجموعه تحقيقش كرد. به عنوان مثال، شايد مكانيزمي كه زلزله را به وجود مي آورد در جهت رسيدن به هدف خاصي ندانيم و آن را منظم ندانيم، در حالي كه مي توانيم از ديدگاهي ديگر آن را مكانيزمي براي آزادشدن انرژي كرنشي سنگها و پايين آمدن سطح انرژي شان بدانيم، و در نتيجه زلزله را مكانيزمي در جهت رسيدن به يك هدف مشخص و عالي، و در نهايت منظم. چگونه مي خواهيم هدفها را تعيين كنيم ؟ در مثالي كه مي زنند، چشم منظم است، زيرا تمام اجزاي آن طوري كنار هم قرار گرفته اند كه بتوانند «ببينند»، ولي چرا «شنيدن» را هدف چشم قلمداد نمي كنيم ؟ اگر چنين كنيم، چشم يك مجموعه ي منظم نخواهد بود، زيرا قادر به شنيدن نيست. از سوي ديگر، اگر چشم قادر به بينايي نيز نبود، مي توانستيم آن را مجموعه أي منظم بدانيم، چون به خوبي قادر است در جاي خود باقي بماند و از هم نپاشد و سیستم رگهای آن به خوی می تواند سلولهایش را تغزیه کند ! اصلا در چه حالتي مي توان گفت كه چشم يك مجموعه ي بي نظم است و هيچ تفسير ديگري از آن نتوان كرد ؟ من كه نميتوانم حالتي را تصور كنم، هر حالتي را كه در نظر بگيريم، مي توانيم هدفي براي آن در نظر بگيريم، و بر اساس آن هدف چشم را منظم بدانيم.

ميبينيم كه در تعيين منظم بودن مجموعه ها مشكلات بسيار بزرگي داريم.

در مورد ماهيت نظم، مثالي ديگر را در نظر بگيريد. فرض كنيد به جايي وارد مي شويد، بدون آنكه اطلاعاتي از آنجا داشته باشيد. ميزي در آنجا مي بينيد، كه يك صندلي پشت آن و يك جا سيگاري روي آن قرار گرفته. روي زمين تعدادي چوب كبريت افتاده، و ظاهر آن طوريست كه معلوم است از روي ميز افتاده اند و شكل آنها اتفاقيست. هم اكنون شكلي براي آنها در نظر بگيريد. بسيار خوب، مطمئنا ميتوانيد شكلي را در نظر بگيريد كه به نظر اتفاقي بيايد.

خوب، اكنون با سيستمي روبرو هستيم كه آن را اتفاقي مي دانيم. بهتر است بگوييم احتمال بسيار زيادي مي دهيم كه اتفاقي باشد. حال فرض كنيد ما در دنيايي زندگي ميكنيم، كه در آن گروهي جنايتكار حرفه أي وجود دارد، كه نشان آنها تعدادي خط بهم ريخته است، كه بسيار شبيه شكل آن چوب كبريتهاست. بسيار خوب، با اين فرض جديد چه نتيجه أي مي گيريم ؟ مسلما نتيجه مي گيريم كه اين چوبها به آن نشان مربوط ميشوند و كسي آنها را به آن شكل «چيده» است، و بعيد مي دانيم كه بر اثر يك اتفاق از روي ميز پرت شده باشند و چنان شكلي گرفته باشند.

فرق در چيست ؟

در هر دو حالت، امكان به وجود آمدن چنان شكلي در اثر يك پرتاب اتفاقي يكي ست، و هيچ تفاوتي در مورد چوب كبريتها وجود ندارد. ساختار آنها كاملا مانند يكديگر است. در حالي كه مطمئنيم يكي از آنها اتفاقيست، و شك نداريم كه ديگري اتفاقي نيست. چرا ؟

مشخص است كه چيزي در درون اين سيستم باعث نشده است تا چنين نتيجه أي بگيريم (چون آن دو كاملا مانند يكديگر بودند)، بلكه چيزي خارجي، يعني رابطه ي بين آن سيستم، و عناصر ديگر جهان باعث شد چنين نتيجه أي بگيريم.

پس آنچه مشخص است، نظم چيزي نيست كه بتوانيم آن را به يك مجموعه به تنهايي نسبت دهيم، و نياز به يك قطب ديگر هم دارد، و آن، معيار قضاوت (اینکه چه هدفي مد نظر است) و محيط قرارگيري ست. با اين حساب، در مورد ساعت به اين خاطر برايش سازنده أي در نظر مي گيريم، كه نخست ساختارش مناسب نشان دادن گذشت زمان است، و گذشت زمان (به اين شكل) قرارداد ما انسانهاست، و هدف و معياريست كه براي ما انسانها عموميت دارد. پس طبق معيارهاي ما اين ساعت هدف مند است (مانند چوب كبريتها در حالت دوم)، در حالي كه مي توانستيم با ساختار ديگري از معيارها بار آمده باشيم كه اين ساعت براي ما هدف مند نباشد، و در نتيجه توجه ما را جلب نكند (مانند چوب كبريتها در حالت اول)، كه اگر شرايط خاص ديگری نيز فراهم باشد، آن را به هيچ وجه مجموعه أي منظم نخواهيم دانست. از سوی دیگر، دلیل مهم دیگری که ساعت را دارای سازنده ی هوشمند می دانیم این است که تا جایی که امکان تحقیق وجود داشته، به ما ثابت شده که طبیعت چیزی مانند ساعت به وجود نمی آورد، و هرکجا ساعتی بوده سازنده ای داشته. در نتیجه اگر باز هم ساعتی ببینیم به طور استقرایی نتیجه می گیریم که سازنده ای دارد، در صورتی که اگر قبلا هیچ آشنایی با ساعت نمی داشتیم (و چیزهای شبیه آن، مثلا چیزهایی که از فلزات صیغل شده ساخته شده اند و …) آنرا ساخته شده توسط یک انسان نمی دانستیم. می دانید مانند چیست ؟ ما اگر اکنون یک بلور را ببینیم، با وجود اینکه ساختار منظم (از نظر هندسی) آنرا می بینیم، در حالتی که انگار کنار هم چیده شده اند، تصور نمی کنیم که انسانی هوشمند آن را ساخته باشد، بلکه آن کار را به طبیعت نسبت می دهیم، زیرا می دانیم طبیعت چنین ساخته هایی دارد، در حالی که اگر قبلا با بلورها آشنا نبودیم، احتمالا با دیدن ساختار آن احتمال می دادیم کسی هوشمندانه اجزای آن را چیده باشد.

مسئله ي مهمي كه در مورد اين برهان وجود دارد اين است كه واقعا چه چيزي بي نظم است. با توجه به معيارهاي منظم دانستني كه معرفي مي كنند، مي توان چيزي را بي نظم دانست ؟

در مورد مثال معروف و تکراری چشم، همه قبول داريم كه سيستم بسيار پيچيده أي دارد، متناسب با آنچه از آن طلب مي كنيم، ولي بهتر است بگوييم از چشم انتظاري داريم كه مطابق با توانايي آن است، نه اينكه تواناييهاي چشم طوريست كه انتظارات ما را برآورد. بسيار خوب، حال بگوييد كه با توجه به اينكه چشم محدوديتهاي بينايي بسياري دارد، و به عنوان مثال، سطحي بسيار حساس و آسيب پذير دارد، قادر به بزرگنمايي نيست، دقت و توان آن از بین می رود و هزار چيز ديگر، باز هم مي توان سيستم فعلي را منظم دانست ؟ بله، شايد به خوبي آن ايده نباشد، ولي اين به معني نامنظم نبودنش نيست، زيرا هنوز مي تواند هدف ديدن را ارضا كند. اگر چشم ما قادر به تفكيك رنگها نبود، و همه چيز را تكرنگ مي ديد، ديگر آن را منظم نميدانستيد ؟ چرا، باز هم هدف ديدن را ارضا مي كرد. اگر قادر به ديدن فاصله ي بيشتر از يك سانتيمتر نبود، آن را منظم نمي دانستيد ؟ چرا، باز هم به هدفي خاص خود مي رسيد. در نهايت اگر حتا قادر به ديدن نيز نبود چطور ؟ چرا، باز هم آن را منظم مي دانستند، زيرا جرمي ماديست كه در جاي خود به طور پايدار قرار گرفته و با ديگر مواد به طوري برنامه ريزي شده و منظم در تعادل است، و لزا منظم. همانطور كه انگشت كوچك پا را نامنظم نمي دانيم.

پس چه زمان به عنصري نامنظم مي رسيم ؟

با اين ترتيب كه ما پيش مي رويم، هرچه «وجود» داشته باشد برچسب منظم مي خورد.

(اگر کسی به این فکر کند که صرف وجود داشتن نیز برای رسیدن به خدا کافیست، باید یادآوری کنم که این مطلب به برهان علیت مربوط می شود و از بحث فعلی خارج است)

مي دانيد چرا ؟

به اين خاطر كه برخلاف ديدگاه سنتي، اين قوانين نيستند كه وجود را مي سازند، بله قوانين روابطی هستند که با «وجود»ها متناظر می شوند. برخي فكر ميكنند قوانيني وجود دارند كه به چيزها شكل مي دهند، و لزا اگر بتوانيم قانوني را بين اشيا كشف كنيم، به آن ايده ي خارق العاده نزديك شده ايم. در حالي كه قوانين برداشت ما از وجود اشيا هستند. جهان ما هرشكلي كه مي داشت، از نظر ما منظم مي بود، هر شكلي. به عبارت بهتر، نظم، ايده ايست ذهني (نه قانوني خارجي) كه از تطابق شي با كل حكايت مي كند. اگر چيزي بتواند در سيستم كلي جهان پايدار باشد و رابطه أي مانند آنچه قبلا دیده ایم داشته باشد، از نظر ما منظم است. مانند قضاوت در مورد شخصیت اجتماعی افراد است. آنچه شهروند خوب یا بد می نامیم به افراد بستگی ندارد، به تطابق آنها با جامعه ای که در آن قرار گرفته اند مربوط می شود. هر جامعه ای، حالت خود را خوب (به جای منظم) می داند، و هرکس که مطابق معیارهای آن باشد از نظر آنها خوب (منظم) دانسته می شود. اینکه او را خوب (منظم) می دانند، تنها و تنها به این معنیست که او با سیستم جامعه و اجزای دیگر آن رابطه ای هماهنگ دارد. در مورد خود جامعه (جهان) چطور ؟ خوب است یا بد ؟ مسلما هر جامعه ای خود را خوب می داند، همانطور که هر حالتی از جهان منظم نام می گیرد، به این خاطر که کل جهان خود معیار قضاوت در مورد نظم است، و اگر بخواهیم در مورد جهان قضاوت کنیم، معیار دیگری برای سنجش نداریم. مانند اندازه گیری طول ها، که برای تعیین اندازه ی اشیا آنها را با معیار طول می سنجیم (مثلا متر استاندارد)، و در عین حال این کار در مورد خود معیار بی معنیست. مثلا اگر بخواهیم بدانیم اشیا در اثر گذشت زمان تغییر طول می دهند، یا اندازه ای ثابت دارند، آنها را یک یک با معیار طول می سنجیم و متوجه می شویم که برخی از آنها ثابت هستند، و برخی نیستند، که این تنها از رابطه ی آنها با معیار حکایت می کند (و ممکن است یک چیز بر اساس معیاری ثابت باشد و بر اساس معیاری دیگر نباشد، مانند منظم بودن و منظم نبودن در مثال چوب کبریتها). حال معیار خود ثابت است یا خیر ؟ مسلما ثابت است، چون همواره با خود برابر است. حال آیا فرقی می کند که معیار ما چه باشد ؟ خیر، معیار ما هرچه که باشد، همواره نسبت به زمان ثابت است همانظور که جهان ما نیز هرچه باشد از نظر ما منظم است.

در نهایت به این مسئله می رسیم که یا باید اطلاق نظم بر کل جهان را بی معنی بدانیم، زیرا در مورد کل جهان معیار دیگری برای قضاوت نداریم (هرچه هست درون جهان قرار می گیرد، و چیزی خارج آن نیست که معیار قرار گیرد)، یا کل جهان را معیار مطلق بدانیم، و در نتیجه آن را منظم بدانیم. در حالت اول دیگری نظم یا بی نظمی وجود ندارد که بخواهیم از آن وجود داشتن یا نداشتن خدایی را نتیجه بگیریم. در حالت دوم، جهان منظم است، ولی منظم بودن آن به خاطر قرارداد ماست، و ارتباطی با خدا ندارد، همانطور که ثابت بودن همیشگی معیار طول ربطی به جنس آن و اجزای تشکیل دهنده اش ندارد و تنها به قرارداد ما مربوط می شود. به عبارتی، گفتن اینکه «کل جهان، در حالتی که کل جهان معیار نظم باشد، منظم است»، مانند این است که بگوییم «جهان جهان است» یا «نظم نظم است»، که هیچ معنای جدیدی ندارد و نتیجه ای نمی توان از آن گرفت.

 

برهان نظم به شکلی دیگر، در قالب احتمالات نیز بیان می شود. این بیان از نظر اکثر متکلمین دینی مورد قبول نیست و ایرادهای زیادی از آن گرفته اند (البته نه همه) ولی در بین عموم مردم رواج زیادی دارد:

اگر دسته ای از میمونها با یک ماشین تایپ بازی کنند احتمال دارد که مجموعه آثار شکسپیر نتیجه شود ؟ مسلما نمی شود. پس چطور می توان انتظار داشت جهانی که بسیار بزرگتر و پیچیده تر است بتواند بر اساس اتفاق به وجود آید ؟ کافیست احتمال قرار گرفتن زمین در جایی مناسب در منظومه ی شمسی را حساب کنیم و آن را با احتمال پدید آمدن یک پروتئین ترکیب کنیم و … به چنان عدد کوچکی می رسیم که هیچ فرد عاقلی نمی تواند آن را قبول کن.

متاسفانه برداشت اکثر افراد از احتمالات درست نیست، و این ایراد نه تنها به چنین استدلالهایی محدود نمی شود، که تمام زندگی آنها را تحت تاثیر قرار می دهد و تصمیم گیریها و نتیجه گیریهای آنها را به خطا می کشاند. با این حال، به نظر می آید که از این وضع راضی هستند !

البته شکی نیست که اگر احتمال تشکیل چنین ترکیبی از جهان را محاسبه کنیم، عددی بسیار بسیار بسیار کوچک می شود. ولی از کوچکی این عدد چه نتیجه ای می توانیم بگیریم ؟ بعید بودن وقوع آن را ؟ هرگز !

مسئله بسیار ساده است. اگر فکر می کنید جز این است، هم اکنون آزمایشی کنید. تعداد کافی کارت تهیه کنید، آنها را از یک تا یک میلیارد شماره گذاری کنید (در صورتی که مایل باشید بیشتر) و بعد از بین این یک میلیارد کارت یکی را بیرون بکشید. تعجب نکردید ؟! عددی بیرون آمد که احتمال بیرون آمدنش یک در میلیارد بود ! چطور چنین اتفاقی افتاد ؟! چطور چنین اتفاق بعیدی رخ داد ؟ آزمایش را تکرار می کنیم، و هر بار بدون استثنا چنین اتفاق عجیبی می افتد !

البته اگر فکر می کنید این احتمال به اندازه ی کافی کوچک نیست، می توانید تعداد آنها را به توان هزار برسانید و آزمایش را تکرار کنید، و تحقیق کنید که هر بار اتفاقی خارق العاده می افتد یا خیر.

در مورد جهان، هر شکلی که می داشت، احتمالش دقیقا به اندازه ی احتمال حالت فعلی می بود. پس داشتن چنین شکلی از لحاظ احتمالی اصلا چیز عجیبی نیست، همانطور که اتفاق افتادن چیزی که احتمالا یک در میلیارد (یا توان هزار آن) در آزمایش ما بود اصلا برایمان عجیب نبود و نیاز به عامل توجیه کننده ای (خدا) نداشت.

 

در برخی متون برهان نظم را اینگونه خلاصه می کنند که «ساختار جهان نشان دهنده ی وجود نوعی انتخاب است»، که با وجود دقیق نبودن بیان، می تواند به خوبی روند کلی آن را مشخص کند. البته و صد البته در نگاه اول چنین می نماید که نظام جهان بر اساس یک انتخاب شکل گرفته. ولی آیا واقعا اینطور است ؟ نه الزاما. ما به این خاطر احساس می کنیم انتخابی در بین است، که عادت داریم برای رسیدن به مصنوعاتی هماهنگ با جهان «انتخاب» کنیم. ولی هیچ دلیل منطقی نداریم که باور کنیم جهان خود نیز به مانند مصنوعات ما بر اساس یک انتخاب ایجاد شده. همانطور که اگر انتخابی در بین نباشد و شکلی به وجود آید (مانند آنچه در مورد چوب کبریتها وجود داشت) برای تکرار آن باید حتما انتخاب کرد، در حالی که خود آن نقش کلی و اولیه فاقد انتخاب بود.

علاوه بر این باید حتما به این مسئله توجه کرد که در مورد بسیاری از چیزها در جهان انتخابی درونی وجود دارد. اینکه من به شکل فعلی هستم، انتخابی ست که توسط اجزای موجود در جهان انجام شده و نیاز به توجیه خارجی ندارد. اگر مسایل را تحلیل کنیم، می بینیم که اجزای مختلف چنان به هم وابسته هستند که بسیاری از آنها به لحاظ ساختار توسط ساختار سایر اجزا مشخص می شوند و نمی توان آنها را به عنوان مسایلی جدا در نظر گرفت.

 

اگر بخواهیم مشکل این برهان را خلاصه کنیم، می توان گفت مشکل اصلی و عمده ی آن بسط دادن است. انسان آنچه را در اطراف خود مشاهده کرده، همراه با قضایا و احکامشان، به کلی ترین چیزها بسط داده، بدون اینکه در این انتقال به شرایط دقت کند.

در مثالهای زیادی که زده می شود، مثلا انسان با تمام پیچیدگیهایش، دلیلی برای وجود یک آفریننده ی فراجهانی دانسته می شود. حال نباید این را پرسید که اگر چنین چیزی باشد، خدایی که خود نیز یک موجود با شعور و هماهنگ فرض می شود نیز حتما و حتما منظم است، و در نتیجه باید آفریننده ای بالاتر از خود داشته باشد ؟ مسلما چنین چیزی را قبول نمی کنند. این مشکل تحلیل موضعی نقص برهان را نشان می دهد، مانند اکثر برهانهای دیگر. تنها راه فرار از آن این است که بگوییم نظم تنها به چیزهایی که دارای اجزا هستند تعلق می گیرد و از رابطه ی اجزا حکایت می کند (البته نشان دادیم که رابطه ی بین اجزا کافی نیست و به یک قطب دیگر نیز نیاز دارد) در حالی که خدا بسیط است (اجزا ندارد). ولی واقعا بسیط بودن خدا به چه معناست ؟ چطور چیزی می تواند بسیط باشد و کاری انجام دهد، یا شعوری داشته باشد ؟ درست است که برای فرار از نقد، هر چیز غیر قابل تصوری را به هر چیزی نسبت دهیم ؟ اشکالی ندارد، فرض می کنیم چیزهای بسیط بتوانند شعور هم داشته باشند و کارهایی انجام دهند. ولی این سریعا به این نتیجه نمی رسد که زنجیره ی نظم ها (من منظم هستم، به خاطر نظمی که پدر و مادرم داشته اند، و نظم غذاها و اشیا و …) می تواند به عنصریا عناصری بسیط در همین جهان ختم شود ؟ البته همینطور است. با وجود این فرض جدید که برای فرار از نقد پیشین طرح شد، دیگر نمی توان به ماده ای خارج جهان رسید. خداباور می تواند جواب دهد که ماده نمی تواند بسیط باشد در حالی که غیر ماده می تواند، و در آن صورت من هم می گویم که ماده می تواند بسیط باشد و غیر ماده نمی تواند !

رد برهان نیاز مداوم

نویسنده – اردشیر پاینده

برخي افراد هستند كه باور به وجود خدا را «درست» نمي دانند، یا در درستی آن تردید دارند، ولي آنرا «لازم» مي دانند، و در نتيجه اعتقاد دارند كه بايد آن را باور داشت. معمولا وقتي كه خداباوران در بحث به بن بست مي رسند، و نمي توانند وجود خدايي را كه قبلا ادعا مي كردند اثبات شدنيست اثبات كنند، به دفع خطر احتمالي پناه ميبرند، و پس از اينكه از طريق آن نيز به نتيجه نمي رسند، آخرين حرفي كه براي گفتن دارند اين است كه «با تمام اينها، جامعه بدون دين دوام نمي آورد«.

بسيار خوب، پيش از بررسي اين مسئله، يك نكته ي مهم را يادآوري مي كنم. اگر بدانيم كه خدايي وجود دارد، قاعدتا بايد به وجود آن اعتقاد داشته باشيم (و بحث به اين مسايل نمي رسد)، و در غير اين صورت، اگر بدانيم كه وجود ندارد، و در عين حال باز به آن اعتقاد داشته باشيم، به اين معنيست كه در حال فريب دادن خود هستيم. آيا شما حاضر هستيد خود را فريب دهيد ؟ آيا شما فكر مي كنيد بهترين زندگي اجتماعي در سايه ي دروغ به وجود مي آيد؟

بله، گاهي اوقات ممكن است دروغ هاي كوچك مسئله را به نفع همه تمام كند، يا در دوره أي از زمان دروغهای بزرگ بتوانند به نفع همه باشند، ولي براي دوره أي طولاني چطور ؟

اگر خدايي وجود داشته باشد و اعتقاد به آن بتواند كمكي به انسان كند، مي توان گفت كه قسمتي از آن سودمندي به خاطر وجود آن خداست (نه صرفا به خاطر اعتقاد ما)، ولي اگر وجود نداشته باشد، و در عين حال اعتقاد به او كمكمان كند (به فرض)، چون ديگر خدايي وجود ندارد كه بگوييم قسمتي از آن سودمندي به خاطر وجود اوست، نتيجه مي گيريم كه هرچه سودمندي وجود دارد از ذهن انسان بوده است. به اين معني كه ذهن انسان اين قدرت را دارد كه بتواند براي خود شرايطي مناسب مهيا كند (باز هم تاكيد مي كنم به فرض درستي اين گفته كه اعتقاد به خدا به انسان كمك مي كند). واضح است كه اگر ذهن انسان اين قدرت را داشته باشد، مي تواند آن را مستقيما نيز به كار گيرد (نه فقط از طريق يك دروغ)، و ديگر نيازي به آن دروغ نيست.

خلاصه اينكه اگر سودمندي أي در اعتقاد به خدا وجود داشته باشد، و در عين حال خدايي وجود نداشته باشد، آن سودمندي را بدون اعتقاد به او نيز مي توان به دست آورد، پس نيازي به اين اعتقاد نيست.

بعضي مي گويند كه اگر اعتقاد به خدا و جهان ديگر نباشد، نظم جامعه به هم ميخورد و خلاف كاري غوغا مي كند. این مسئله در برهان اخلاقی بررسی شده است.

رد برهان معقولیت

نویسنده – اردشیر پاینده

برخي ادعا مي كنند كه باور به خدا ايده ايست كه از ايده هاي جايگزين بسيار معمول تر مي نمايد و قبول كردن آن ساده تر است. آيا چنين چيزي مي تواند دليل باور به خدا باشد ؟

گاهي اوقات در علوم از سادگي به عنوان معياري براي انتخاب استفاده مي شود. اگر دو تئوري مختلف پديده أي را توصيف كنند، تئوري ساده تر قبول مي شود. البته كاملا هم معقول است، ولي تفاوت بسيار بزرگي وجود دارد. در مورد انتخاب تئوريهاي علمي، تنها و تنها هنگامي از معيار سادگي استفاده مي كنيم كه هيچ فاكتور ترجيح دهنده ي ديگري وجود نداشته باشد، و دو تئوري هردو نتيجه ي يكساني در مورد پديده هاي مشاهده شده بدهند. هركدام از تئوريها را كه انتخاب كنيم نتيجه أي كه مي گيريم تفاوت نمي كند (مگر وقتي كه محدوده ي بررسي را افزايش دهيم، كه در آن صورت نيز انتخاب تئوريها تجديد مي شود)، پس مي توانيم هركدام را كه خواستيم انتخاب كنيم. ولي در مورد ايده ي خدا، نتايجي كه از باور داشتن به او مي گيريم و نتايجي كه از باور نداشتن به او مي گيريم بسيار فرق دارد. اين دو تئوري نتايج بسيار متفاوتي دارند، و در نتيجه منطق حكم مي كند كه با بررسي و تحليل آنها «تئوري» مناسب تر (=درست) را انتخاب كنيم.

شايد بسياري از كساني كه چنين برهان-واره أي را در نظر دارند گفته هاي قبلي را كاملا قبول داشته باشند، و مسئله ي آنها تنها در مورد اين باشد كه اين سادگي را چيزي عجيب بپندارند كه نشان از يك دليل خاص دارد. مثلا تصور اينكه خدايي انسان-وار در تخت خود نشسته، عصايي را در هوا مي چرخاند، چيزهايي زمزمه مي كند و جهاني به وجود مي آيد، بسيار بسيار ساده تر از اين باشد كه اين جهان بر اساس تكامل تدريجي نمونه هايي ابتدايي و ناقص به وجود آمده باشند (تاكيد مي كنم كه يگانه ايده أي كه مقابل باور به خدا قرار مي گيرد باور به تكامل نيست، و اصولا اعتقاد دارم كه ملزم كردن خود براي رسيدن به جواب براي مسايل دور از دسترس درست نمي باشد : منشا جهان)، ولي آيا اين مسئله مي تواند ترجيحي بين دو ايده به وجود آورد ؟

دو تئوري مختلف را در نظر بگيريد. يكي اينكه خورشيد به دور زمين مي چرخد، از شرق بيرون مي آيد، آسمان را دور مي زند و در غرب فرو مي رود، و ديگر اينكه زمين كره ايست كه به دور آن خورشيد مي گردد و چنين منظره أي را ايجاد مي كند، در حالي كه چرخش آن را حس نمي كنيم و به خارج پرتاب نمي شويم. به نظر شما باور كداميك ساده تر است ؟ مسلما ايده ي اول بسيار ساده تر است و باور كردن آن راحت تر. در حالي كه مي دانيم نادرست است، و تئوري پيچيده تر و عجيب تر دومي درست.

تا كنون به كوه ها دقيق شده ايد ؟

مي دانيد كوه ها چطور ساخته شده اند ؟

كوه ها لايه هاي افقي زمين بوده اند كه در اثر فشارهاي جانبي به تدريج چين خورده اند (مثل فرشي كه در اثر كشيده شدن پايه ي ميز چين مي خورد) و چنين شكلي به خود گرفته اند. شكل آن لايه هاي چين خورده در محل شكستگيها و برش ها به خوبي نمايان است و زمين شناسي اين مسئله را كاملا تاييد مي كند. ولي آيا تصور و درك آن براي شما ساده است ؟ سنگهايي با چنان عظمت و سختي «چين» بخورند ؟!

آيا مي توانيد پديد آمدن يك «زبان» از صفر را تصور كنيد ؟

شما را نمي دانم، ولي تصور اينكه يك زبان با تمام كلمات و دستور زبانش از صفر به وجود بياييد و كم كم تكامل يابد براي من بسيار مشكل است، هرچند كه آنرا قبول دارم.

بسيار ساده انگارانه ست تصور اينكه حقيقت بايد ساده باشد؛ و شواهد نيز آنرا تكذيب مي كند.

فيزيك ارسطويي بسيار ساده بود، ولي فيزيك نيوتوني كه از آن بسيار پيچيده تر بود جايگزين آن شد. فيزيك نيوتوني نيز در برابر فيزيك مدرن بسيار بسيار ساده است. قرنها تلاش دانشمندان ما را به جايي رسانده كه كمتر كسي مي تواند نسبيت و كوانتوم را به عنوان دو قسمت مهم از آن درك كند، و كمتر كسي هست كه بتواند ادعا كند بر آنها مسلط است، حتا استادان دانشگاه. در حالي كه هر فارغ التحصيل دبيرستاني مي تواند ادعا كند كه به فيزيك نيوتوني مسلط است.

فيزيك روز به روز پيچيده تر شده است، و البته به واقعيت نزديك تر. ايده هاي بسيار ساده ي اوليه، چون فيزيك ارسطويي، آنقدر رويايي و بي اساس بودند كه به هيچ درد انسان نمي خوردند و چيزهاي درست زيادي نمي توانستند بگويند، ولي اكنون با وجود اينكه سادگيِ زيباي آن از بين رفته است، ولي ابزاري قدرتمند و نزديك به حقيقت به وجود آورده است.

نه سادگي، و نه احساس ما، هيچكدام نمي توانند معياري براي تصميم گيري باشند.

توسط : اردشیر پ

محال بودن دانستن مجموعه تمام حقایق

نویسنده – آرش بیخدا

ایده این برهان نخستین بار توسط پاتریک گریم در نوشتار زیر مطرح شده است.

Patrick Grim, «There Is No Set of All Truths,» Analysis,44,1984,pp.206-208.

پیشگفتار

این استدلال یکی از استدلالهای منطقی علیه وجود خدا هست که توسط پاتریک گریم برای نخستین بار ارائه شده است و به استدلال گریم در کتب فلسفه دین شهرت یافته است، روش کار اینگونه برهان ها همانگونه که در برگ براهین منطقی اثبات عدم وجود خدا توضیح داده شده است نشان داده وجود تناقض میان دو ویژگی از ویژگی ها در تعریف فلسفی وجود خدا(خداوند چیست؟) و با استناد به اصل تناقض (تناقض چیست؟)  نشان داده میشود که خداوند نمیتواند وجود داشته باشد. برخی از برهانهای منطقی اثبات عدم وجود خدا همچون همین برهان تناقض را میان دو ویژگی نشان نمیدهند بلکه نشان میدهند یکی از ویژگیهای خدا از لحاظ منطقی متناقض است و وجود داشتن موجودی با این ویژگیها محال است.

این برهان نیز نشان میدهد به دلیل اینکه دانستن تمامی حقایق از لحاظ منطقی محال است، هیچکس نمیتواند این حقایق را بداند، در نتیجه موجود علیمی نمیتواند وجود داشته باشد، پس خدا وجود ندارد.

درک این برهان به دانشی ابتدائی از تئوری مجموعه ها دارد که خواننده میتواند از اینجا آنرا کسب کند، باقی مطالب در ارتباط با مجموعه ها که در این برهان از آنها استفاده میشود در هنگام بحث برهان بطور مختصر توضیح داده خواهند شد.

فرمولاسیون

  1. خداوند یک موجود علیم است. بنابر تعریف خدا.
  2. یک موجود علیم باید تمامی اجزاء مجموعه تمام حقایق هستی را بداند. بنابر تعریف خدا و تعریف مجموعه حقایق هستی.
  3. دانستن تمامی اجزاء مجموعه تمام حقایق هستی محال است.بنابر قضیه کانتور.
  4. یک وجود علیم نمیتواند وجود داشته باشد. نتیجه از 3.
  5. خدا نمیتواند وجود داشته باشد. نتیجه از 4 و 1.
  6. خدا وجود ندارد. نتیجه از 5.

تعاریف

تعریف تناقض

تعریف تناقض را در نوشتاری با فرنام «تناقض چیست؟» بیابید.

تعریف مجموعه

یک مجموعه از اجتماع نهاد های قابل تمایز از یکدیگر پدید می آید. مثلاً Aرا در نظر بگیرید که اجزاء آن نام چهار گلها میباشد.

A = { نیلوفر ,  مریم ,  رز , یاسمن }

مجموعه بینهایت

یک مجموعه میتواند دارای نهایت یا بی نهایت باشد. بعنوان مثال مجموعه اعداد فرد یک مجموعه بی نهایت است.

O = {…,-3,-1,1,3,…}

بنابر تعریف جورج کانتور (1)، مجموعه ای مجموعه بی نهایت است که

الف – مجموعه ای تهی نباشد.

ب- رابطه ای یک به یک میان آن مجموعه و زیر مجموعه های مناسب  آن وجود داشته باشد.

مجموعه مناسب

تعریف مجموعه مناسب (Proper Subset) – یک مجموعه مانند Sتنها درصورتی زیر مجموعه مناسب مجموعه دیگری مانند S1 است. که هر عضو Sدر Sباشد و Sحداقل یک عضو داشته باشد که در Sنباشد.

قضيه مجموعه توانی كانتور (2)

براي هر مجموعه X، قوت مجموعه تواني X بزرگتر از قوت مجموعه X است.

قضيه كانتور به ما مي گويد هر قدر هم كه مجموعه اي بزرگ باشد، باز هم مي توانيم مجموعه اي بزرگتر از آن را در نظر بگيريم. اين در مورد مجموعه هاي متناهي بديهي است، اما اگر مجموعه تحت بررسي نامتناهي باشد، چندان بديهي نيست.

دو مجموعه (و بويژه، دو مجموعه نامتناهي) را هم اندازه يعني داراي كارديناليته يكسان گوييم هرگاه بتوانيم تناظر يك به يكي ميان اعضاي دو مجموعه برقرار سازيم و در هيچ طرف هيچ عضوي باقي نماند. اگر بتوانيم نشان دهيم كه ميان دو مجموعه نامتناهي، هرگز نمي توان چنين “تناظر يك به يكي” برقرار ساخت، آن گاه مي دانيم يكي از مجموعه ها بايد به طور كاردينالي بزرگتر از مجموعه ديگر باشد.

كانتور براي اثبات اين قضيه از “برهان قطري سازي” خود كه اكنون مشهور است، استفاده كرد كه اثبات از طريق برهان خلف است. يعني فرض مي كنيم بزرگترين مجموعه نامتناهي وجود دارد و سپس نشان مي دهيم كه بايد يك مجموعه بازهم بزرگتر باشد. بنابراين، فرض كنيد Xمجموعه اي نامتناهي است و آن را چنين نمايش مي دهيم:

X = {a, b, c, d, e, …}

براي نشان دادن اعضاي مجموعه ها از حروف استفاده مي كنيم و فرض مي كنيم كه تعدادي نامتناهي از اين اعضا وجود دارد. به ويژه فرض مي كنيم كه X بزرگترين اندازه مجموعه اي است كه وجود دارد- يعني هيچ مجموعه ديگري نمي تواند “نامتناهي بزرگتري” باشد. اكنون يادآوري مي كنيم كه هميشه مي توانيم مجموعه تواني X را كه با P(X) نمايش داده مي شود با تشكيل مجموعه تمام زيرمجموعه هاي X تشكيل دهيم.

P(X) = { {a}, {a,b}, {b,c,e,}, {a,c}, {e},…}

مشاهده مي كنيم كه P(X) خود يك مجموعه است. و در خاطر نگه مي داريم كه براساس فرض نمي تواند بزرگتر از X باشد، زيرا ما فرض كرديم كه X به بزرگترين اندازه اي است كه يك مجموعه مي تواند باشد. اما بديهي است كه نمي تواند كوچكتر از X باشد، زيرا حاوي تمام زيرمجموعه هاي تكتايي X است، يعني به ازاي هر عضو a, b, c,… در X، داراي عضوي به شكل {a}، {b}، {c} و مانند آن است. در نتيجه اندازه اين دو مجموعه بايد مساوي باشد. يعني، بايد بتوانيم تناظر يك به يكي ميان اعضاي X و اعضاي P(X) برقرار كنيم به نحوي كه در هيچ طرف عضوي باقي نماند. چنين تناظري چيزي شبيه شكل زير است.

                                                        a <–> { c,d }

                                                        b <–> { a }

                                      X               c <–> { a,b,c,d }         P(X)

                                                        d <–> { b,e }

                                                        e <–> { a,c,e }

                                                        ……..

 

توجه كنيد كه برخي اعضاي X با زيرمجموعه هايي متناظر شده اند كه حاوي خود آن ها هستند. مثلاً در اين جا، عضو e با زيرمجموعه {a,c,e} متناظر شده است. ديگر اعضا با زيرمجموعه هايي متناظر شده اند كه حاوي آن ها نيستند. مثلاً در اين جا عضو  a با زيرمجموعه {c,d}متناظر شده است. مجموعه تمام اعضاي X را كه با زيرمجموعه هاي حاوي خود متناظر نشده اند در نظر بگيريد. اين مجموعه كه آن را مثلاً F مي ناميم، خود زيرمجموعه اي از X است، بنابراين بايد جايي در تناظر فوق پديدار شود.

اما آن عضو X كه با F متناظر است چه مي تواند باشد؟ نمي تواند عضوي از F باشد، زيرا Fبويژه به نحوي ساخته شده است كه فقط حاوي آن اعضاي X باشد كه با مجموعه هايي كه حاوي آن ها هستند متناظر نباشند. از سوي ديگر، اگر عضو X كه متناظر با F است در Fقرار نداشته باشد  آن گاه خوب بايد در F قرار داشته باشد، بازهم بنابر تعريف F!

اين يك تناقض است و وجود اين تناقض نشان مي دهد كه هيچ عضو X را نمي توان با اين زيرمجموعه متناظر كرد. تناظر ما نمي تواند كامل باشد. و چون نمي توانيم ميان X و P(X)تناظر يك به يك برقرار سازيم و چون همان طور كه ديديم، P(X) نمي تواند كوچكتر از Xباشد، تنها نتيجه ممكن اين است كه P(X)بزرگتر از X است. اين قضيه كانتور را كامل مي كند.

لحظه اي تأمل مي كنيم تا معناي قضيه كانتور را دريابيم. اين قضيه نشان مي دهد كه براي هر مجموعه اي، مجموعه ديگري وجود دارد كه به معناي خاص نوع بزرگتري از نامتناهي بودن، بزرگتر است. بنابراين، “بزرگترين نامتناهي” هم نمي تواند وجود داشته باشد! بنابراين، انواع نامتناهي، “نامتناهي” هستند!

بحث

بعد از این تعاریف ابتدائی به شرح برهان خواهیم پرداخت.

یک دسته از حقایق حقایق گزاره ای یا قضیه ای هستند، که میتوان آنها را بر اساس اصل دوالانسی منطق صحیح یا غلط دانست. بعنوان مثال هرکدام از روابط ریاضی موجود بین اعداد حقیقتی هستند. یعنی 4=2+2 یک حقیقت است و همچنین 0=2-2 یک حقیقت دیگر. حال از آنجا که این حقایق قابل تمیز داده شدن از یکدیگر هستند میتوان اجتماع آنها را بصورت یک مجموعه تصور کرد.

بعنوان مثال مجموعه A را در نظر بگیرید که اعضای آن دو حقیقت یاد شده هستند.

A = { «2+2=4», «2-2=0» }

پرواضح است که به دلیل بی نهایت بودن مجموعه اعداد، بی نهایت نیز رابطه حقیقی از نوع یاد شده در میان آنها وجود دارد، یعنی میتوان مجموعه ای از حقایق ریاضی را تصور کرد که تمامی این حقایق را در خود گنجانیده است، نام این مجموعه را T بگذاریم.

T = { T1, T2, T3, …}

هرکدام از Ti های موجود در این مجموعه خود یک حقیقت هستند. از آنجا که بی نهایت عدد در مجموعه اعداد وجود دارد مجموعه T نیز بنابر تعریف داده شده از یک مجموعه بینهایت، مجموعه ای بینهایت است.

حال یکی از ویژگیهای خدا در تعریف آن (خداوند چیست؟) علیم بودن خدا است، به این معنی که خدا بر تمامی حقایق آگاه است.

به دلیل اینکه حقایق از یکدیگر قابل تمایز هستند، اجتماع آنها را میتوان بصورت مجموعه ای از حقایق نشان داد. آشکار است که تمامی حقایق موجود در هستی باید مجموعه حقایق ریاضی را نیز در خود بگنجاند و از آنجا که آن مجموعه بینهایت است، مجموعه تمامی حقایق موجود در هستی نیز مجموعه ای بینهایت است. نتیجه منطقی آنکه خداوند به دلیل علیم بودن خود باید لزوماً مجموعه تمامی حقایق هستی را که آنرا نیز T فرض میکنیم بداند و در صورتی که حتی یکی از اعضای این مجموعه را نیز نداند علیم نیست.

مرحله بعدی در این استدلال این است که نشان دهیم دانستن مجموعه T محال است. زیرا مجموعه T بنا بر قضیه کانتور قابل تصور نیست.

به یاد داشته باشید که فرض کردیم مجموعه T تمامی حقایق هستی را در بر دارد و مجموعه ای بینهایت است. آشکار است که دانستن اعضای این مجموعه برای انسان میسر نیست زیرا شما هرچقدر هم که از اجزاء این مجموعه را بدانید باز هم اعضای دیگری خواهند بود که شما آنها را هنوز نمیدانید. اما ممکن است گفته شود که دانستن اعضای این مجموعه برای خدا محال نیست زیرا خدا خود نیز بینهایت است و میتواند این مجموعه را درک کند. البته این پاسخ، قانع کننده نیست زیرا بی نهایت بودن خدا به خودی خود به معنی این نیست که او بتواند اعضای این مجموعه را بداند.

اما استدلال ما این نیست، همانطور که گفته شد مسئله اینجا است که بنابر قضیه کانتور که از راه برهان خلف اثبات میشود که چنین مجموعه نمیتواند وجود داشته باشد. برای هر مجموعه میتوان مجموعه ای توانی را نیز تصور کرد، نام مجموعه توانی که برای T در نظر خواهیم گرفت را PT بگذاریم. حال اجزاء PT بصورت زیر خواهند بود.

PT = {

{ Ø }

{ T}

{ T}

{ T}

.

.

.

{ T1, T}

{ T1, T2, T}

.

.

.

}

آشکار است که متناظر با هر عضو مجموعه PT حداقل یک حقیقت وجود دارد. بعنوان مثال Tیا  عضوی از هریک از سایر اعضای PT خواهد بود یا نخواهد بود. بنابر این تنها در مورد عضو دوم حقایق زیر وجود دارد.

Tیک عضو از مجموعه { Ø } نیست.

Tیک عضو از مجموعه { T} هست.

T1  یک عضو از مجموعه { T}  نیست.

Tیک عضو از مجموعه { T1, T} هست.

بنابر این وقتی مجموعه PT را در نظر میگیریم، حداقل یک حقیقت در تناظر با هریک از اعضای این مجموعه وجود خواهد داشت. بنابر این همانگونه که قضیه کانتور نشان میدهد، مجموعه توانی «تمامی مجموعه ها»  از مجموعه «تمامی مجموعه ها» بزرگ تر است. بنابر این حقایقی بیش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند، و این یک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقایق هستی که هیچ حقیقتی خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ایم، لذا با استفاده از برهان خلف نشان داده ایم که چنین مجموعه ای اساسا نمیتواند وجود داشته باشد.

نتیجه آنکه مجموعه ای با فرنام «مجموعه تمام حقایق هستی» وجود ندارد و چون این مجموعه وجود ندارد دانستن آن از دیدگاه معرفت شناسی (Epistemologically) محال است، و چون یک موجود علیم باید قطعاً تمامی حقایق هستی را بداند که بتوان علیم اش نامید، هیچ موجود علیمی نمیتواند وجود داشته باشد و چون هیچ موجود علیمی نمیتواند وجود داشته باشد خدا نیز نمیتواند وجود داشته باشد.

نتیجه

اگر خداوند در تعریف خود علیم است، وجود او نمیتواند جزوی از حقایق تشکیل دهنده جهان باشد و خدا نمیتواند وجود داشته باشد.

شبهات

شبهه نخست

ممکن است خداباور این نتیجه را انکار کند و بگوید از آنجا که خدا خود تنها خالق تمامی واقعیت ها و حقایق (البته به غیر از واقعیت خودش) است، میتواند T را بداند. اما ایراد این شببه مغلطه مصادره به مطلوب است که در آن بکار برده شده است. مسئله اینجا است که چیزی که بنا بر تعریفش متناقض است بنا بر اصل تناقض قابل دانستن نیست و خالقی ندارد.

شبهه دوم

ممکن است خداباور بگوید عدم امکانپذیری قرار دادن مفهوم «تمام حقایق» در تعریف مجموعه به این معنی نیست که تمام حقایق وجود ندارد. در پاسخ میتوان گفت با فرض وجود تمام حقایق هیچ دلیلی وجود ندارد که نتوان آنرا بصورت مجموعه ای بینهایت تعریف کرد، برای اینکه جقایق مجموعه ای شوند تنها کافی است که از یکدیگر قابل تمیز دادن باشند، و اگر اجماع تمام حقایق ممکن بود، مجموعه تمام حقایق نیز ممکن میبود، اما از آنجا که وجود مجموعه تمام حقایق غیر ممکن است (بنابر اثباتی که صورت گرفت)، میتوان نتیجه گرفت که «تمام حقایق» نیز غیر قابل تصور است، لذا نمیتوان تصور کرد که علیمی وجود داشته باشد، یا بعبارت دیگر وجود علیم به دلیل عدم امکان اتحاد تمامی حقایق محال است.

شبهات خود را پیرامون این برهان میتوانید با کلیک کردن روی دکمه «بحث و گفتمان» در پایین این صفحه مطرح کنید و شبهات خوب در همین برگ پاسخ داده خواهند شد.

توضیحات و منابع:

1- جورج کانتور یک ریاضی دان آلمانی با اصلیت روسی است که مبتکر نظریه مجموعه (Set Theory) به شمار میرود.

2- قضیه مجموعه توانی کانتور به زبان ساده بطور کلی از اینجا نقل قول شده است.

خدای حفره ها چیست؟

نویسنده – آرش بیخدا

«نادانی ما خداست، دانایی ما دانش است.»

رابرت گرین اینگرسال.

خدای حفره ها نام مستعاری است که به یک عادت غلط بشری که یکی از رایج ترین دلیل های گرایش به خداباوری (تئیست، خداباور چیست؟) است داده شده است. انسانها همواره در مقابل طبیعت احساس ضعف کرده و میکنند.

خدای حفره ها توضیح دینی از طبیعت را تداعی میکند، توضیحاتی که مشتق شده از علم هستند. این گونه تصور ها مبتنی بر این هستند که هر آنچه دانش بشر بتواند آنرا توضیح دهد خارج از دامنه فعالیت خدا است و در نتیجه هر آنچه دانش بشر نمیتواند آنرا شرح دهد، باید ناشی از فعالیت خدا باشد. به عبارت دیگر خداباورانی که از روی خدای حفره ها به خدا اعتقاد دارند، خدا را در حفره هایی که در دانش وجود دارد وارد میکنند.

یک مثال بسیار بارز از این نوع خداباوری را میتوان در طول تاریخ خداباوری دید. انسانهای بدوی برای توضیح نحوه کار پدیده های طبیعی مانند ماه، خورشید، ستاره ها و رعد و برق، علت های الهی را در نظر میگرفتند و در برخی جاها برای هرکدام از این پدیده های طبیعی خدای جداگانه ای نیز در نظر میگرفتند. اما با پیشرفت دانش در رشته های مختلف همچون، کیهانشناسی، هواشناسی، زمین شناسی، ستاره شناسی و بیولوژی نیاز برای توضیح اتفاقهای طبیعی با خدا به شدت به «حفره های» کوچک تری در دانش بشری کاهش پیدا کرد.

بعنوان مثال از آنجا که انسانها دیگر در مورد شیوه کار خورشید و ماه و ستارگان چندان بی اطلاع نیستند، بیشتر حوزه شک ورزی به عدم وجود خدا در چیز هایی محدود شده است که دانش هنوز پاسخ های محکمی برای آنها ندارد (یا دانش این افراد هنوز پاسخی برای آنها ندارد) همچون نحوه شکل گیری و پیدایش حیات و همچنین پیدایش جهان هستی. به دلیل همین طرز تفکر معمولاً نخستین پرسشی که از یک بیخدا میشود این است که «پس دنیا وانسان را که بوجود آورده است؟» این پرسش درون خود استدلالی را مخفی کرده است که آن استدلال از این قرار است،

«ما نمیدانیم جهان چگونه آنرا بوجود آورده است، پس خدا آنرا بوجود آورده است، پس خدا وجود دارد.»

این نمونه بسیار آشکار استفاده از روش «خدای حفره ها» برای باور به خدا است. یکی از نسخه های قدیمی تر این نوع استدلال ها در میان پیشینیان این بوده است.

«ما نمیدانیم رعد و برق چگونه شکل میگیرد، پس باید خداوندی این کار را کرده باشد.»

همواره در دانش بشر حفره هایی و نکات نادانسته ای وجود خواهد داشت، مسلماً وجود این حفره ها دلیل خوبی برای باور داشتن به خدا نیست، انسان خردگرا (خردگرایی چیست؟) باید در مورد آنچه نمیداند باید صداقت روشنفکری داشته باشد و بگوید «نمیدانم!» نباید بجای آن موجودات خیالی همچون خدا (خداوند چیست؟) را دلیل نادانسته ها بداند و بخواهد اینگونه حفره های درون تصوراتش را پر کند، مغز انسان مدرن و خردگرا از داشتن حفره ها در هراس نیست، ندانستن قطعاً پاسخی معتبر تر از در نظر گرفتن علت های غیر معتبر و موهوم، خیالی، ماوراء طبیعی و غلط است. استفاده از همین طرز تفکر بوده است که باعث شده است طول تاریخ خداباوری هرچقدر که دانش بشری پیشرفت میکرده است حوزه فعالیت خدایان نیز محدودتر شده است.

خداباوران معمولا اعتراف میکنند که خدایشان را نمیفهمند و از کارهای او سر در نمی آورند، به همین دلیل است که معمولاً در پاسخ به رفتارهای تناقض آمیز دوست خیالیشان میگویند «حتماً حکمتی در کار است که ما نمیدانیم»، بسیاری از خداباوران حتی ویژگیهای اصلی و دقیق خدا را که در تعریف خدا (خداوند چیست؟) مطرح شده است را نمیدانند. این افراد به چیزی اعتقاد دارند که خود نمیدانند چیست، به عبارت دیگر نادانی خود را بعنوان خدا مورد ستایش قرار میدهند و بنده حفره های ذهنی خویش و نادانیشان هستند نه حتی بنده خدا، این افراد از روش «خدای حفره ها» استفاده نمیکنند بلکه خدای آنها تماماً یک حفره است.

به همین دلیل بی اطلاع بودن خداباوران از رفتار خدایشان است که «خدا فلان کار را کرده است» جواب قانع کننده و معتبری برای هیچ ذهن علمی نیست. یک فیزیک دان که در زمان حال زندگی میکند هرگز این مسئله را که فلان پدیده به دلیل اینکه خداوند خواسته است رخ داده است را بعنوان یک پاسخ علمی به پرسشهای علمی نخواهد پذیرفت، برای همین است که در هیچ شاخه ای از علم حرفی از خدا زده نمیشود زیرا علم خدا را به رسمیت نمیشناسد. بنابر این از دیدگاه فلسفه علم، خدا هرگز نمیتواند پاسخی قابل قبول برای هر مسئله علمی در هر یک از شاخه های علمی باشد، زیرا اساساً خدا در تعریف علیت نمیگنجد. برای اطلاعات بیشتر به نوشتاری با فرنام  علیت و امکان ناپذیری منطقی یک علت الاهی (1996)مراجعه کنید.

عبارت «خدای حفره ها» نخستین بار توسط هنری دورمند (Henry Drumond)  یک خطیب پروتستانت مسیحی اسکاتلندی در قرن 19ام استفاده شد که در آن مسیحیانی را که برای اثبات وجود خدا به نادانسته های بشری اتکا میکنند و «حفره هایی که میخواهند با خدا پرشان کنند» می تاخت و آنها را تشویق میکرد که تمام طبیعت را به فعالیت خدا نسبت بدهند، نه تنها آنچه را که دلیل واقعی اش را نمیدانند.

روش خدای حفره ها تنها در مورد خدا بکار گرفته نمیشود، بشر بطور طبیعی در مقابل چیزهایی که در طبیعت میدیده است همواره به ماوراء طبیعت چنگ زده است، بعنوان مثال روح نیز یکی دیگر از این تعاریف ماوراء طبیعت است. بیشتر انسان ها از آنجا که توضیحی علمی برای پدیده هایی مثل دژاوو، خواب دیدن، رویاهای صادقه و غیره نداشتند و ندارند به موجودی همچون روح معتقد میشوند. بررسی کامل این مسئله در نوشتاری با فرنام چرا روح وجود ندارد؟ انجام شده است.

انسانهایی که دچار بیماری فکری خدای حفره ها هستند در واقع حقایقی را برای خود خلق میکنند، این در حالی است که حقیقت خلق کردنی نیست، آنچه ذهن خلق میکند نمیتواند حقیقی باشد بلکه حقیقت کشف کردنی است. ترس انسانها از اعتراف به ندانستن و جهل است که باعث میشود انسانها به خدای حفره ها دچار شوند. انسانها باید درک کنند که دانستن اینکه ما نمیدانیم، خود یک دانش و نوعی دانایی است و از اتفاق دانش بسیار پر ارزشی هم هست. ندانستن به خودی خود عیب نیست و اینگونه نادانی خطرناک یا ترسناک هم نیست. نادانی در زمانی عیب است و خطرناک است که پنهان باشد، و یا اینکه نادانی پنداشته نشود. هنگامی که نادانسته ها به خطا دانسته پنداشته میشوند و دانسته های غیر واقعی و خلق شده جای آنها را میگیرند نادانی به خطرناک ترین نوع ممکن خود تبدیل میشود. این نوع نادانی است که دین خویی و حماقت و خرافه را به همراه می آورد، دانسته پنداشتن نادانسته ها به نادانسته پنداشتن دانسته ها نیز کشیده میشود، به همین دلیل است که دین خویان سر ستیز با دانسته های بشری دارند و آنرا ناقص میخوانند (در نوشتاری با فرنام عقل بشر ناقص است! علم ناقص است! به این مسئله پرداخته شده است) نوع سالم نادانی که اعتراف به نادانی است از طرف دیگر مادر تمام دانسته های بشری است و هر دانایی آنگونه نادانی را ستایش میکند.

فرق یک انسان دین خو و یک خردگرا در مورد چیزهایی که نمیدانند این است که آدم خردگرا میداند که نمیداند اما انسان دین خوی نمیداند که نمیداند، او فکر میکند که میداند در حالی که دانسته های او ذره ای ارزش ندارند زیرا مبتنی بر اباطیل و تخیلات و اوهام او و انسانهای دیگر هستند.  کدامیک از این دو گونه انسانها هوشمند ترند؟ کسانی که نمیدانند که نمیدانند یا کسانی که بر نادانی خویش اشراف کامل دارند؟ کسانی که با جوابهای غلط و اسطوره ای خود را راضی نگه میدارند یا کسانی که میدانند که نمیدانند و بجای سرگرم کردن خود با ماوراء طبیعت و اباطیل وابسته به آن، تلاش میکنند که جوابهای واقعی و علتهای طبیعی را پیدا کنند؟ برای اثبات اینکه شخصی ادعا کند جهان را خدا خلق کرده است همانقدر شواهد وجود دارد که شخصی بخواهد اثبات کند جهان را یک خرس بالدار شاخدار قرمز راه راه نامرئی بدجنس خلق کرده است.

انسانهایی که دچار به تنبلی فکری هستند معمولا با جوابهای نابخردانه و ساده زود راضی میشوند، جهان چگونه شکل گرفته است؟ خدا آنرا شکل داده است، ما چرا فقیر هستیم؟ خدا خواسته است! اما برای یک انسان خردگرا، بالغ و عاقل و به معنی واقعی کلمه، فیلسوف (خرد دوست) هرگز با چنین پاسخ هایی راضی نمیشود، او پاسخ های دقیق، درست و قابل آزمایش و سنجشی میخواهد که از فیلتر خرد عبور کنند و بار نقد های پولادین نتواند آنها را کج کنند. اینگونه حقایقی خود می درخشند و در دفاع از آنها نیازی به کشتار و تکفیر مرتد و غیره نیست، اما از اراجیف دینی نمیتوان دفاع کرد مگر با سانسور، ارعاب، نیست کردن مخالفان و در نتیجه استبداد فکری.

شایان ذکر است، حوزه استفاده «خدای حفره ها» تنها محدود به علم نمیشود بلکه اینگونه استدلال ها را میتوان در پرسشهای فلسفی نیز یافت. بعنوان مثال یکی از مسائلی که بسیار از خداناباوران پرسیده میشود مسئله اخلاق است، خداباوران معمولا از بیخدایان میپرسند که اگر خدا نباشد تکلیف اخلاق چه میشود؟ چرا ما باید اخلاقمدار باشیم؟ باز هم میتوان این پرسش را بصورت یک استدلال آورد،

«اگر خدا وجود نداشته باشد اخلاق وجود ندارد، اخلاق وجود دارد پس خدا وجود دارد.»

ردیه این استدلال را که معروف به استدلال اخلاقی کانت است در نوشتاری با فرنام «برهان اخلاق» بیابید. این مسئله نیز دقیقاً مانند همان مسئله بوجود آمدن جهان است یعنی خداباور چون از ماهیت اخلاق و بحث ها و نظریات  موجود در این رشته بسیار کهن و عمیق فلسفی آگاهی ندارد، باز هم میخواهد این حفره های درون ذهنش را با خدا پر کنند. پاسخ به این پرسش را در دو نوشتار با فرنام های «بیخدایی و اخلاق» و «سفسطه دین ضامن اخلاق در جامعه است» بیابید. همانگونه که در علم، خدا به رسمیت شناخته نمیشود در فلسفه نیز تا زمانی که خدا اثبات نشده باشد، نمیتوان از او در هیچ استدلالی استفاده کرد، برای بحث های مربوط به اثبات و رد وجود خدا به نوشتاری با فرنام  «از کجا میدانید خدا وجود ندارد؟» مراجعه کنید.

مثال این دسته از افراد را که از روی نادانی وجود موجودات و اشخاص ماوراء طبیعی را میپذیرند مانند مثال معروف فضانوردی است که با یک آدم فضایی در کره ماه برخورد میکند. این فضانورد به آدم فضایی به رسم یادبود یک مجسمه یخی هدیه میکند. آدم فضایی مجسمه را به خانه اش میبرد و فرا با حالتی بسیار خشمگین به نزد فضانورد باز میگردد و میگوید مجسمه ای که تو به من دادی را یک نفر از من دزدیده است. من شب آنرا روی بخاری خانه ام گذاشتم و فرا دیدم نیست. فضانورد به او میگوید که مجسمه تو را کسی ندزدیده است، مجسمه در تماس با گرمای بخاری ذوب شده است و به آب و سپس به بخار تبدیل شده است. در این مثال ساده آدم فضایی چون با ویژگیهای ماده آشنایی ندارد موجوداتی را مسئول اتفاق افتاده میبیند. به عبارت دیگر چون از علت یا علت های واقعی آگاهی نداشته است علت هایی خیالی را برای آن تصور کرده است. انسانهای دین خوی نیز در مقابل نادانی خود دقیقاً همینگونه رفتار میکنند.

یک نمونه معروف از کسانی که به خدا به دلیل همین عادت «خدای حفره ها» اعتقاد داشته است اسحق نیوتون فیزیک دان و ریاضی دان بزرگ انگلیسی است. دیدگاه نیوتون نسبت به خدا را در نوشتاری با فرنام » نیوتون و خداباوری او» بیابید.

آیا همه چیز بطور تصادفی بوجود آمده؟

نویسنده – آرش بیخدا

این پرسش یکی از رایج ترین پرسشهایی است که از بیخدایان میشود و بسیاری از خداباوران معتقدند که بیخدایی یعنی «همه چیز تصادفی» اتفاق می افتد و البته این دیدگاه مثل همیشه ناشی از نادانی خداباوران نسبت به باورهای بیخدایان است. در این نوشتار پاسخ مناسبی به این پرسش داده خواهد شد.

تصادف چیست؟

به اتفاقی تصادف گفته میشود که قابل پیشبینی نباشد، و یا اینکه رابطه علیتی در مورد آن صدق نکند.

آیا تصادف در دنیای واقعیت وجود دارد؟

با تعریفی که از تصادف داده شد، بسیاری از اتفاقاتی که در دنیای واقعی می افتند و آنها را تصادف میخوانیم دیگر تصادفی نیستند. بعنوان مثال برخورد دو خودرو با یکدیگر را به هیچ عنوان نمیتوان تصادف نامید. زیرا با قوانین حرکتی نیوتونی میتوان قبل از برخورد دو خودرو حالت برخورد آن دو خودرو را بطور دقیق پیش بینی کرد. همچنین پرتاب یک تاس بر روی صفحه هرگز امری تصادفی نیست، اگر وزن تاس، حالت اولیه آن، نیرویی که به آن وارد میشود و باقی فاکتورها را بطور دقیق بدانیم، میتوانیم پیشبینی کنیم که این تاس پس از برخورد با زمین چه عددی را نشان خواهد داد.

عقیده عمومی دانشمندان در مورد اتفاقهایی که در مقیاس ماکروسکوپی (Macroscopic قابل دیدن) می افتد برای مدت زیادی این بوده است که تمام این اتفاقات کاملاً جبری هستند، یعنی با داشتن یک علت تامه میتوان در شرایطی معلول مشخصی را انتظار داشت. بعنوان مثال اگر به جسمی که ساکن است نیروی کافی وارد شود آن جسم محرک خواهد شد. و اگر به جسمی محرک نیروی کافی وارد گردد آن جسم ساکن خواهد شد.

اما پیشرفت در فیزیک مدرن این باور را تا حدود زیادی زیر سوال برده است، نظریه کوانتوم که شاید مهمترین محصول فیزیک مدرن باشد بر این عقیده مبتنی است که اتفاقات را در مقیاس مایکروسکوپی (Microscopy غیر قابل دیدن) نمیتوان با قوانین نیوتونی توضیح داد و پیشبینی کرد. در بیشتر تفسیرهایی که از مکانیک کوانتومی میشود (1) اصل عدم قطعیت (Uncertainty) وجود دارد و این به این مفهوم است که در برخی از اتفاقها قطعیت و جبر دیگر وجود ندارد و این اتفاقات کاملاً تصادفی هستند.

از جمله اینگونه اتفاقات که کاملاً بی علت و تصادفی هستند میتوان از واپاشی پرتوزای عناصر پرتو افشان (رادیو اکتیو) (2) نام برد. عناصر پرتو افشان دارای نیمه عمر میباشند، نیمه عمر طول زمانی است که اتم یک عنصر به احتمال 50% واپاشی پرتوزای خواهد کرد. بعنوان مثال نیمه عمر اورانیوم-238، چهار و نیم میلیون سال است و بعد از واپاشی به توریوم-234 تبدیل میشود که طول عمر 24.5 روز دارد. چندین عنصور پرتوزا وجود دارد و هرکدام طول عمر خودشان را دارند و واپاشی آنها کاملا بصورتی عینی و واقعی تصادفی است، یعنی بر اساس عدم قطعیت کوانتومی هیچ علتی برای آن نمیتوان جستجو کرد. اتفاقهای بسیار دیگری در فیزیک کوانتومی وجود که همانند این اتفاق بی علت و تصادفی هستند. تصادفی بودن این اتفاقها به این معنی است که تنها میتوان با تخمین و حدس با آنها روبرو شد و با آمار و احتمال حدس زد که این اتفاقها چگونه و کی پیش می آیند. باید روی این نکته تأکید کرد این عدم قطعیت از روی نادانی ما نسبت به علتهای این پدیده ها نیست نیست، بلکه به دلیل بی علتی و طبیعت تصادفی این اتفاقها است.

آیا دنیا میتواند تصادفی بوجود آمده باشد و بطور تصادفی به وجود خود ادامه دهد؟

اگر فرض کنیم جهان بوجود آمده است، بوجود آمدن بی علت جهان میتواند پدیده ای کوانتومی و کاملا تصادفی باشد و پیرامون این مسئله تئوریهای علمی و فلسفی بسیار محکمی وجود دارند، برای توضیحات بیشتر در این مورد به نوشتاری با فرنام آغاز بی علت جهان از دکتر کوئنتین مراجعه کنید.

معمولاً خداباوران فکر میکنند که خداباوران معتقدند همه چیز بصورت تصادفی بوجود آمده است و به وجود خود ادامه میدهد، اما بر اساس تعریفی که از تصادف داده شد، اعتقاد علمی بر این نیست که همه چیز در دنیا بصورت تصادفی اتفاق می افتد، وقتی برای پدیده ای علتی وجود داشته باشد دیگر آن پدیده تصادفی نیست و در دنیا پدیده های زیادی وجود دارند که در آنها میتوان رابطه علی را جستجو کرد، و وقتی رابطه علی را جستجو کنیم به جبر و قطعیت میرسیم و میتوانیم نتیجه پدیده ها را حدس زده و مشخص کنیم. بنابر این دیدگاه خداباوران مبنی بر اینکه خداناباوران همه چیز را تصادفی میدانند اساساً باطل است و نقدهای آنها بر محال بودن تصادف، حمله به آدم پوشالی است نه به چالش کشیدن بیخدایی.

معمولا حمله خداباوران به تئوری تکامل نیز همواره با این ادعا است که تکامل بر تصادف مبتنی است و تکامل میگوید موجودات بصورت تصادفی به یکدیگر تبدیل شده اند، این درحالی است که دو ایده بنیادی داروین عبارت بودند که در میان جانوران 1-تغییرات در طی دگرگونی های تصادفی ژنتیکی تغییر پذیر ایجاد شده اند 2-تغییرات به دلیل بالا بردن شانس نجات گونه ها و حفظ قابلیت تکثیر شدن آنها ایجاد شده است در حالی که تغییرات ناهنجار توسط گزینش طبیعی حذف شده اند.

بنابر این در نگاه داروین، شانس تنها یکی از عوامل موثر در تکامل است و عامل بسیار مهم دیگری نیز در تکامل وجود دارد که معروف به «گزینش طبیعی (3)» است. این عامل مهم دوم در استدلال های خداباوران معمولاً کاملاً نادیده گرفته میشود. و خداباوران از روی علت نخستین تکامل استدلال میکنند که هیچ چیز نمیتواند از روی شانس بوجود آمده باشد. بنابر این دیدگاه علمی در مورد تکامل نیز این نیست که تکامل بصورت تصادفی انجام میگیرد.

اما مسئله بسیار مهم اینجا است که آیا احتمال پایین رخ دادن یک اتفاق، باعث میشود که این رخداد محال باشد؟ هرگز! یکی از مثالهایی که از بسیاری از خداباوران شنیده میشود این است که میگویند، چطور میشود یک مقدار آهن پاره و زباله در یک حیاط وجود داشته باشد و یک طوفانی بیاید و ناگهان یک هواپیمای جت F16 از به هم برخورد کردن این ذرات آهن پاره پدید بیاید؟ زیرا احتمال این مسئله بسیار پایین است.

البته با ذهن ریاضی، احتمال افتادن چنین اتفاقی بسیار پایین است اما این پایین بودن احتمال سبب نمیشود که این اتفاق محال باشد. شما میتوانید خود آزمایش ساده ای را انجام دهید تا به این مهم پی ببرید.

یک تاس بردارید، و آنرا پرتاب کنید، فرض کنیم عدد 6 بیاید. احتمال اینکه عدد 6 بیاید طبق قوانین احتمال 1/6 است. حال دوباره تاس را پرتاب کنید، فرض کنید عدد 5 بیاید، احتمال اینکه عدد 5 بیاید بازهم 1/6 است ولی احتمال اینکه یک تاس بعد از دو بار پرتاب شدن به ترتیب 6 و 5 بیاید در واقع 1/6 * 1/6 یعنی 1/36 است. حال فرض کنید این تاس را 10 بار دیگر پرتاب کرده اید. به جدول زیر نگاه کنید:

احتمال وقوع عددی که تاس نشان داده است دفعه
1/6 6 نخست
1/6 5 دوم
1/6 4 سوم
1/6 3 چهارم
1/6 2 پنجم
1/6 1 ششم
1/6 2 هفتم
1/6 3 هشتم
1/6 4 نهم
1/6 5 دهم

حال که شما ده بار این تاس را پرتاب کرده اید و به ترتیب تاس مثلاً روی اعداد 6,5,4,3,2,1,2,3,4,5 پایین آمده است، احتمال این را حساب کنید که بار دیگر نیز 10 بار تاس را پرتاب کنید و باز هم نتیجه همین اعداد به همین ترتیب باشد.

احتمال وقوع چنین اتفاقی برابر است با یک تقسیم بر 6 به توان 10! یعنی 1/60466176 که عددی فوق العاده کوچک خواهد بود. طبق قوانین ریاضی ممکن است شما سالها و قرنها مجبور باشید که تاس بیاندازید تا دوباره همان اعداد به همان ترتیب حاصل شود، اما سوال این است، آیا این اتفاق که این اعداد با این ترتیب آمده باشند «محال» است؟! هرگز! شما خود شاهد اتفاق افتادن این اتفاق بوده اید!

پس کم بودن احتمال هرگز به معنای محال بودن یک اتفاق  نیست! اگر شک دارید باز هم این کار را تکرار کنید و اینبار بجای 10 بار 100 بار تاس را پرتاب کنید تا احتمال آن تدبیل به 1 تقسیم بر 6 به توان 100 شود. بازهم خواهید دید که هرچند احتمال بسیار کوچک است اما محال نبوده است. اگر این آزمایش را 1000 بار انجام دهید احتمال رخدادن این اتفاق 1 بر روی 6 به توان 1000 خواهد بود. جالب است بدانید تعداد تمامی اتمهای کائنات بنابر عقیده برخی کمتر از 10 به توان 100 است، اما همچنان افتادن این اتفاق محال نیست، بلکه ممکن است و شما خود این قضیه را مشاهده کرده اید.

البته باید توجه داشت که پرتاب کردن تاس و نمایش یک عدد پدیده ای تصادفی با تعریفی که از تصادف داده شد نیست، اگر جرم، حالت اولیه تاس، میزان نیرویی که به آن وارد میشود و سایر عوامل موثر را با دقت اندازه گیری کنیم میتوانیم از روی قوانین مکانیکی پیشبینی کنیم که تاس چه عددی را نمایش خواهد داد.

خود به خود یعنی چه؟

آیا دنیا خود به خود بوجود آمده است؟

آیا دنیا خود به خود به وجود خود ادامه میدهد؟

آیا همه چیز بصورت تصادفی بوجود آمده است و به وجود خود ادامه میدهد؟

مگر میشود همه چیز بطور تصادفی بوجود آمده باشد؟ به این دنیا با همه شگفتی هایش نگاه کن، خداوند را در هر چیز میتوان دید، چطور شما به موجود ترین وجود شک دارید؟

در منطق به این نوع سفسطه ها False Dilemma  میگویند.این تقسیم بندی که اتفاقات یا تصادفی می افتند یا تدبیر کننده ای در کار است اصولا اشتباه است. خود برهان علت و معلول (رد برهان علیت در اثبات وجود خداوند را در اینجا بخوانید) نشان میدهد که هر پدیده ای علتی دارد و اتفاقی که علت دارد نمیتواند تصادفی باشد، و از طرفی اتفاقی وجود ندارد که بی علت باشد و گذشته از اینکه تصادف و احتمال پایین یک اتفاق آن اتفاق را محال نمیکند، در دنیای واقعی و فیزیکی اتفاق و تصادفی وجود ندارد، در این مورد در ادامه بیشتر سخن خواهیم گفت. بنابر این، درون این پرسش فرضی وجود دارد و آن فرض این است که جهان یا تصادفی بوجود آمده است یا خالقی دارد، و چون این دو انتخاب، تنها انتخابها و حالتهای معتبر در مورد دنیا نیستند، این سفسطه  False Dilemma است.

در پاسخ به این پرسش باید گفت که ما نیز نمیگوییم جهان بصورت تصادفی بوجود آمده است! بلکه این چیزیست که اسلامگرایان دوست دارند ما بگوییم. این پرسش معمولا به دلیل عدم شناخت لازم از نظریه تکامل (تکامل چیست؟) مطرح میشود.

ذهن های غیر علمی و غیر فلسفی همواره در هنگام بیان این مطالب دنبال کی میگردند، کی این تغییرات رو ایجاد کرد، کی داشت نگاه میکرد، کی حواسش بود اشتباه نشود؟ در حالی که در مطالب علمی، همچون توضیح چگونگی آغاز حیات بر روی زمین و یا شکل گیری کائنات و در هیچ مسئله علمی دیگری از «چه کسی» صحبت نمیشود، بلکه از «چگونه، چرا و چطور» استفاده میشود. در مورد این قضیه در نوشتار پس دنیا وانسان را که بوجود آورده است؟ به اندازه کافی صحبت شده است.

بنابر این افرادی که فکر میکنند تئوری تکامل (تکامل چیست؟) یعنی تصادفی بوجود آمدن موجودات با تکامل آشنایی ندارند، از توضیح دومی که برای تکامل آورده میشود چشم پوشی میکنند.

دنیای علم بسیار شیرین و خرد آدمی بسیار کارا است، اما افسوس که عده ای عاشق ماجراهای افسانه ای و خیالی تخیلی هستند و دوست دارند باور کنند آسمان سوراخ شده و یک دست بزرگ آمده و ناگهان زمین نورانی شده و گاو و گوسفند و شتر و خر و اسب و الاغ و انسان ناگهان از نیستی به هستی وارد شده اند!

توضیحات:

(1)- بر اساس آمار تفسیر کوپنهاک (CopenhagenInterpretation) در میان دانشمندان مقبول ترین تفسیر از مکانیک کوانتومی است.

(2) Rdioactive decay of a radioactive element

(3) Natural Selection

توسط آرش بيخدا

جایگزین شما برای اسلام چیست؟

نویسنده – آرش بیخدا

این سوال یکی از سوالهای رایجی است که در ذهن بسیاری از مسلمانانی که عقاید ضد اسلامی را میشنوند شکل میگیرد.

پاسخ:

قبل از پاسخ به این سوال، ابتدا باید مسئله ای را روشن کنیم. بطور کلی برای اعتراض کردن به یک مفهوم غلط نیازی به معرفی آلترناتیو و جایگزین وجود ندارد. شما برای اینکه بعنوان مثال بگویید نگهداری فیل در خانه کار غلطی است نباید حتما حیواناتی را که نگهداری آنها در خانه مناسب است را معرفی کنید. روشن شدن این مطلب از این دیدگاه لازم است که بعضی از اسلامگرایان ادعا میکنند که منتقدین اسلام باید قبل از نقد اسلام، جایگزینی برای آن معرفی کنند، و این  ادعا به دلیلی که گفته شد غلط است و چنین بایدی وجود ندارد.

اگر بخواهیم به این سوال پاسخ دهیم ابتدا باید ببینیم اسلام واقعا چه هست؟ اسلام در واقع مجموعه ای از مفاهیم است که در حوزه های مختلف مطرح میشوند. از این گذشته اسلام عبارت است از اعتقاد داشتن به یک سری موجودات و وجودات خیالی از جمله خدا.

در مورد مفاهیم مختلف میتوان جایگزین هایی را معرفی کرد اما در مورد موجودات و وجودات آیا میتوان جایگزینی معرفی کرد؟

همانگونه که در بین مسلمانان اعتقاد به جن وجود دارد، تا جایی که حتی در قرآن سوره ای به نام جن وجود دارد و ابلیس از اجنه بوده است و خیلی ها ادعا میکنند که جن دیده اند، یا با اجنه رابطه برقرار میکنند، در مغرب زمین و در میان سایر ملتهای مختلف نیز جانوران خیالی ای وجود دارند. بعنوان مثال در غرب موجودی به نام خون آشام (Vampire). برای مشرقیها خون آشام یک موجود خیالی و سینمایی است اما انسانهایی در حد شعور همان مشرقیها که ادعا میکنند جن دیده اند، در غرب نیز ادعا میکنند که خون آشام دیده اند. خون آشام ها در واقع انسانهایی هستند که در دوران حیات خود روح پلیدی داشته اند و به دلایلی از قبر بر میخیزند و خون انسانهای زنده را میخورند و آن انسانهای زنده نیز خود بعدا به خون آشام تبدیل میشوند. باید دانست که خرافات مسئله ای محلی است یعنی از منطقه جغرافیایی تا منطقه ای دیگر متفاوت است.

حال فرض کنید به کسی که برای سالها به وجود موجودی به نام خون آشام اعتقاد داشته اثبات کنیم که چنین وجودی نمیتواند وجود داشته باشد و هرگز وجود نداشته و تنها یک موجود افسانه ای و خیالی است که عده ای از انسانها آنرا ساخته و پرداخته اند. در مورد قضیه خدا (خداوند چیست؟) نیز مسئله کاملا همینگونه است، حال سوالی که خداپرست ممکن است بپرسد، یعنی «جایگزین شما برای خدا چیست؟» مثل این است که آن انسانی که به وجود خون آشام اعتقاد داشته بپرسد «خوب جایگزین شما برای خون آشام چیست؟». این سوال را میتوان به این گونه تفسیر کرد، اگر خون آشامی وجود ندارد که خون انسانها را بمکد پس چه کسی خون انسانها را میمکد؟  پر واضح است که این سوال به دلیل اینکه فرض مکیده شدن خون انسانها توسط کسی را در خود دارد یک سوال غلط است و در واقع جایگزینی برای خون آشام وجود ندارد، چون ماهیت خون آشام جایگزین پذیر نیست!

در مورد خدا و جانوران کبریایی (مثل جن و فرشته و ابلیس و امام زمان…) نیز مسئله کاملا مشابه همین مثال است، خدا وجود ندارد و جایگزینی برای او نیز وجود ندارد (از کجا میدانید خدا وجود ندارد؟). اما این سوال که «پس اگر خدا وجود ندارد پس خالق دنیا و هستی کیست؟» یک سوال خوب است که میتوان به آن پاسخ داد (پاسخ را در نوشتاری با فرنام از کجا میدانید خدا وجود ندارد؟  بخوانید).

بعد از اشاره به موجودات اسلامی که البته چندان نیز اسلامی نیستند و از سایر ادیان و اندیشه ها به عاریت گرفته شده اند بپردازیم. اسلام را میتوان در چندین حوزه مورد بررسی قرار داد. بطور کلی به نظر میرسد اسلام در عرصه های، نظام فکری، نظام سیاسی، نظام اقتصادی، نظام قضایی، نظام اخلاقی، نظام متافیزیکی، و نظام پزشکی و موضوعات دیگری همچون تسلای دینی، هدمندی زندگی و غیره مطرح کرد.

نظام فکری:

گویا نظام فکری ای که اسلام معرفی میکند مبتنی بر ایمان (ایمان چیست؟) و اتفاقات غیر عادی و تقلید و اینگونه مسائل است، بجای نظام فکری اسلامی که مسلمانان از آن رنج میبرند، خردگرایی (خردگرایی چیست؟) و عرفی گرایی را میتوان بهترین نظام و روش فکر کردن دانست.

تسلای روانی:

خبری که برای خداباوران در واقع خبر بسیار خوبی است این است که در تمام آن زمانهایی که فکر میکردید با خدا راز و نیاز میکردید و با او سخن میگفتید و او به شما پاسخ میداد، این در واقع خود شما بودید که با خودتان صحبت میکردید، بنابر این پس از بیخدایی نیز همچنان میتوانید به این گفتگو ادامه بدهید. شما میتوانید از طریق مدیتیشن تا حدود زیادی به آرامش روانی دست یابید، آنهم رایگان و بدون خرافات.

توصل و کمک از خدا:

برخی میپرسند اگر خدایی وجود نداشته باشد ما باید از چه کسی کمک بگیریم؟ خداباور شبیه شخصی است که عمیقا فکر میکند یک برادر بزرگتر دارد که در سختی ها به کمک او میرسد، اما مشکل اینجاست که این شخص برادری ندارد. همه آدمها چه خداباور چه بیخدا برای حل مشکلاتشان بر خود و دیگران تکیه میکنند. خداباوران تنها به خطا فکر میکنند خدا این وسط کاری کرده است. بنابر این، اینجا نیز نیاز به معرفی جایگزین نیست. مگر این توصیه که مشکلات دو دسته اند آنهایی که حل شدنی هستند که انسان با دانش و مهارت و همیاری و همت خود میتواند آنها را حل کند، که باید چنین کند و یا مشکلاتی که حل نمیشوند و باید آموخت که با آنها کنار آمد و آثار منفی آنها را حداقلی کرد.

پیشارویی با سختی ها:

از جانب خدا به دلیل اینکه خدایی وجود ندارد به کسی در مواقع سختی کمک رسانده نمیشود، برخی از روی عادت های زبانی در مواقع سختی میگویند ای خدا کمکم کن… یا در موقع بلند کردن چیز سنگین میگویند یا علی… یا موقع تصادف میگویند یا حضرت عباس و… بجای اینها میتوانید چیزی نگویید و آرامش خود و دیگران را به هم نزنید و به فکر چاره ای منطقی و عملی باشید. همچنین برای مبارزه با سختی ها بد نیست  به آدمهای سخت کوش و قوی فکر کنید،‌ با زندگی آدمهای بزرگ تاریخ آشنا شوید، به قهرمانان رشته های ورزشی نگاه کنید و به روحیه و عادتهای آنها. اما همچنان که گفته شد شما چه در مواقع سختی بگویید یا حضرت عباس یا یا حضرت پنلوپه کروز فرقی در عمل حاصل نمیشود.

نظام اخلاقی:

اسلام و دین نه تنها ضامن اخلاق در جامعه نیستند بلکه در جامعه امروز بزرگترین مانع در مقابل پیشرفت اخلاقی جامعه هستند. واقعیت این است که اخلاق نیز همچون دانش در حال تکامل است و ما امروز رفتارهایی را بر اساس دانش خود میفهمیم که دیروز نمیفهمیم و دین با تاکید بر اخلاقیات دیروز که در مورد اسلام اخلاقیات عرب بیابانهای عربستان ۱۴۰۰ سال پیش است در مقابل این تکامل قرار گرفته است.

افزون بر این در بعد فردی وقتی خدایی برای انسان وجود نداشته باشد برترین موجود برای آن انسان کیست؟‌ خود انسان است. انسان برای بیخدا از خدا برای خداباور بسیار شگفت انگیز تر،‌ بزرگتر، نیرومند تر، گرامی تر و با ارزشتر است. اگر یک انسان بیخدا دست به کار نیکی بزند تنها بخاطر نیکی آنکار بوده است، ارزش این خیلی بالاتر از خداباوریست که برای پاداش و یا تنبیه نشدن دست به کار نیکی میزند

هدفمندی زندگی:

برخی میپرسند اگر قرار است حیاتی پس از مرگ وجود نداشته باشد زندگی چه معنا و ارزشی خواهد داشت؟‌ باید گفت محدود بودن یک چیز معمولا باعث پر ارزش شدن آن چیز میشود نه کم ارزش شدن. زندگی نیز چنین است طول زندگی به اندازه عمر است اما وسعت زندگی به اندازه جهان و ذهن بشر. معنی زندگی هر کس به دست خود او شکل میگیرد، به تعبیری این دست ماست که در زندگی چه جانوری باشیم؟‌ برخی تصمیم میگیرند عقاب باشند، برخی لاشخور، برخی طاووس و این تنها شما هستید که با افکار و رفتارتان تصمیم میگیرید کدام باشید.

همه آدمها در طول حیاتشان بدنبال معنی هستند، بسیاری این معنی را در فرزند داشتن، تعالی در یک مهارت یا هنر، و خاطرات خوب، دوستان خوب، تفریح، و غیره پیدا میکنند. حتما در خیابان سگ یا گربه های لنگ و زخمی را دیده اید که در پست ترین شرایط همچنان مواظب جان خود هستند. شما نیز چه خدایی باشد چه نباشد در زندگی برای خود معنی دست و پا خواهید کرد. معنای زندگی در اسلام این است که شما برده خدا هستید و خدا با شما با سیستم چماغ و هویج برخورد میکند یعنی اگر کار خوب کنید در آن دنیا سکس و شراب و غذا خواهید داشت، اگر بد رفتار کنید چوب و سیخ داغ. به همین دلیل زندگی پس از اسلام بسیار با معنی تر است.

نظام سیاسی:

نظام سیاسی ای که اسلام از ابتدای پیدایش خود تابحال داشته است نوعی سلطنت مطلقه بوده است که اسامی مختلفی از قبیل خلافت، سلطنت و ولایت مطلقه فقیه را به خود گرفته است. نظامی که در آن مخالف حق حیات ندارد و سرکوب و اختناق و سانسور و اندیشه کشی و تروریسم از استراتژیهای اصلی به شمار میرفته و همچنان میرود! اسلامگرایان جدید سعی میکنند با پر رنگ کردن قضیه بیعت گرفتن با خلیفه، نظام سیاسی اسلام را مبتنی بر مردمسالاری جا بزنند، این ادعا بقدری مضحک و مسخره است که حتی ارزش بررسی را نیز ندارد، بجای نظام سیاسی اسلام میتوان مردمسالاری (دموکراسی چیست؟) را معرفی کرد.

واقعیت تلخ تاریخی دیگر این است که اسلام نظام فکری سیاسی ندارد، در طول تاریخ اسلام یک دور وجود دارد،‌ شخصی به ستیز با ظلم میپردازد سپس پیروز شده و خود ظالم میشود. این از آنجاست که ایده مسلمانان از یک حکومت خوب ایده ای بسیار کودکانه و ابلهانه است. این دور را میتوانید در زندگی خود محمد،‌ مختار، و خمینی ببینید.

نظام اقتصادی:

قوانینی که سیستم اقتصادی اسلام را تشکیل میدهند از قبیل زکات، خمس، جزیه، فطریه، حرمت ربا و… بقدری مسخره هستند که حتی خود مسلمانان امروز به این قضیه پی برده اند که این مسئله اقتصاد کشور را نابود خواهد کرد و کل نظام بانکداری را بطور جدی با اخلال مواجهه خواهد کرد. این است که خود با تعاریف جدید و کلاه شرعی گذاشتن این قوانین مسخره را به نوعی در کشورهای اسلامی حذف کرده اند. اسلام برنامه مشخصی بعنوان نظام اقتصادی ندارد، به نظر میرسد نظام اقتصادی اسلام، فئودالیسم و برده داری رسمی باشد که در کشورهای اسلامی به تازگی منع شده است. میتوان بجای نظام اقتصادی اسلام، نظام سوسیالیسم و یا کاپیتالیسم را معرفی کرد.

نظام قضایی و حقوقی:

قوانین اسلامی و حقوق اسلامی به غیر از موارد اندکی هیچ کدام چیزهای جدیدی نبوده اند. همگی قوانین اعراب بیابانگرد و اجداد محمد و یا قوانین قوم یهود هستند. قوانین و حقوق و مجازات های اسلامی ( مجموعه قوانين مجازات اسلامی گردآورنده: ناصر رسائی نيا) مثل سنگسار، دست و پا قطع کردن، قصاص، شلاق، صیغه، محلل، ازدواج با خردسالان (آزادی آزار جنسی به کودکان، بچه بازی (پدوفیلیا؛ Pedophilia) در دین مبین اسلام از کتاب تحریر الوسیله امام خمینی.) تنها در شان مردمی که این قوانین بینشان وجود داشت یعنی اعراب بیابانگرد، و بازماندگانشان یعنی حزب اللهی ها و اسلامگرایان است. نظام قضایی و حقوقی محدود به قوانین جهانشمول حقوق بشر (حقوق بشر چیست؟) و میثاقهای آن و قوانین تصویب شده در مجلس آزاد توسط نمایندگان واقعی مردم میتواند بهترین جایگزین برای قوانین کثیف الهی باشد.

نظام متافیزیکی:

به نظر میرسد با توجه به خرافات و اراجیف بیشمار راه یافته به مذاهب اسلامی و یا اصلی ترین اصل اسلام یعنی قرآن (تضادهای برونی تازینامه)، اسلام کاملا مکتبی ایده آلیسم (Idealism) باشد. میتوان مکتب ماده گرایی (Materialism) یا واقع گرایی (Realism) را جایگزینهایی برای مکتب ایدالیستی اسلام دانست.

نظام پزشکی:

نظام پزشکی اسلامی همان قضایای شفا یافتن بیماران توسط امامان شیعی (مراجعه کنید به معجزه و شفاء) و یا مطالب مضحک امام رضا در کتاب طب الرضا و مطالب حلیه المتقین (فرازهایی از حلیه المتقین در باب جماع و زفاف) و کشکول شیخ بهایی یا خود آزاری توسط روزه دانست. تغزیه مناسب و نظام پزشکی مبتنی بر دانسته های پزشکی و بیمارستانی را میتوان جایگزین مناسبی برای این خرافات دانست.

در ضمن خردگرایان تعصبی روی این قضیه که تمامی جنبه های اسلامی غلط هستند ندارند، خردگرا میتواند چیزهای خوب اسلام را بیاموزد و چیزهای بدش را دور بیاندازد. بعنوان مثال ممکن است نظام پزشکی اسلامی واقعا به درد مسئله توریسم بخورد، بنابر این میتوان جایگزین آنرا در کنار این نظام عرضه کرد، زیرا بعضی از این جایگزین ها با خود اسلام تناقض چندانی ندارند. بعنوان مثال آیت الله سیستانی بزرگترین مرجع شیعی وقتی بیمار شدند به جای رفتن به حرم امام رضا یا قبرستان بقیع، برای درمان به کشور انگلستان رفتند. البته منتقدان مختلف اسلام جایگزینهای مختلفی برای اسلام در نظر دارند، جایگزینهایی که در اینجا مطرح شد تنها جایگزینهای پیشنهادی غیر دینی و زمینی هستند.

تئیسم، خداباوری چیست؟

نویسنده – آرش بیخدا

تئیست کسی است که تئیسم یعنی خداباوری وابستگی فکری داشته باشد. یعنی معتقد باشد که خداوند (خداوند چیست؟) وجود دارد.

اصولا انعکاس اعتقاد به خداوند در افکار را میتوان به سه دسته اساسی تقسیم کرد

  1. تیست ها (Theists) کسانیکه اعتقاد دارند خدا وجود دارد، و میتوان وجود وی را اثبات کرد.
  2. آتئیست ها (Atheists) کسانیکه اعتقاد دارند خدا وجود ندارد و عدم وجود وی را میتوان اثبات کرد.
  3. اگناستیک (Agnostics) کسانیکه اعتقاد دارند خدا را نمیتوان اثبات کرد، این دسته میتوانند به وجود خدا اعتقاد داشته یا نداشته باشند.

آیا وجود یک دانای مطلق (علیم) ممکن است؟

نویسنده – آرش بیخدا

این نوشتار ترجمه ای است اختیاری از نوشتاری با فرنام «Is omniscience possible»نوشته «Roland Puccetti» در کتاب «The impossibility of god» برگ 379 ام است.

فرمولاسیون

1- محدود کردن دانش محال است.

2- برای اینکه موجودی علیم باشد باید دانش را محدود کند.

3- هیچ موجود علیمی نمیتواند وجود داشته باشد.

4- خدا وجود ندارد.

بحث

ایده اصلی این برهان از نظر ویتناشتاین (Wittgenstein) (1) است که در کتاب تراکتاتوس (Tractatus) آورده است. او در آنجا گفته است، «کسی نمیتواند بر اندیشه نهایتی قرار دهد»، زیرا برای اینکه ما بتوانیم اینکار را بکنیم «باید بتوانیم به در دو طرف این نهایت را تفکر کنیم، یعنی باید بتوانیم فکر نکردنی را تفکر کنیم». (2) آنچه من در این برهان به آن خواهم پرداخت این است که علیم (3) بودن دقیقاً به معنی این است که کسی بتواند اینکار را انجام دهد.

فرض کنیم X موجودی فرضی و علیم است، ، و فرض کنیم Y مجموعه کلیه واقعیت هایی (همان عبارتی که ویتنشتاین استفاده کرده) که جهان را تشکیل داده است، میباشد. برای اینکه X علیم باشد باید Y را در تمامیت آن بداند.

این قضیه را میتوان همچنین اینگونه بیان کرد. برای اینکه X وجود داشته باشد باید Y دانسته شود. اما یکی از چیزهایی که موجود X باید بداند این است که او یک موجود علیم است، و مشکل از اینجا آغاز میشود. X برای اینکه بداند علیم است باید بداند که هیچ واقعیتی یا دانسته ای غیر از آنچه او میداند وجود ندارد. بنابر این او باید چیزی را علاوه بر Y بداند. او باید عبارت وجودی سلبی (4) (Negative existential statement) «هیچ واقعیت نادانسته ای برای من وجود ندارد» را بداند. حال بیابید دانستن این عبارت را Z بنامیم، حال سوال این است، آیا دانستن Z ممکن است؟

حال ما حقیقت را راجع به برخی از عبارات وجودی سلبی میدانیم. مثلاً من میدانم که در این اتاق اکنون هیچ فیلی وجود ندارد. اما ما میدانیم که یک عبارت وجودی سلبی محدود به موقعیت هایی دارد که واقعیت های آنها محدود است (5). اما Z کاملاً عبارتی از جنس دیگر است. Z ادعایی را مطرح میکند که کاملاً غیر قابل مشخص کردن از لحاظ زمانی و فضایی است. بنابر این دانستن Z مانند دانستن این است که بدانیم هیچ القَنْطُوری (6) در هیچ زمانی در هیچ کجا وجود نداشته است.

اینجا است که میتوانیم به نظر ویتنشتاین بازگردیم، برای اینکه X بداند موجودی علیم است، اگر وجود داشته باشد باید بتواند نهایتی را برای دانستنی ها قرار دهد. او باید اطمینان حاصل کند که نهایت دانسته هایش، همان نهایت واقعیت ها است. این قابل تصور نیست که X بتواند به این نهایت برسد و قرین آن شود، و خود را قانع کند که نادانسته ای برای او وجود ندارد. بنابر این اگر او مانند ما بتواند دریابد که هنوز واقعیت هایی نادانسته برای او وجود دارد، این گفتاری متناقض نخواهد بود اگر بگوییم او Z را نمیداند. بنابر این X هرگز نمیتواند بداند که علیم است. و همانطور که در پیش اشاره کردم از آنجا که X باید بداند که یک X است تا بتواند Y را دانسته باشد، آشکار است که نمیتواند Y را دانسته باشد. و در این صورت اساساً علیم نیست.

نتیجه

اگر خداوند در تعریف خود علیم است، وجود او نمیتواند جزوی از حقایق تشکیل دهنده جهان باشد. و خدا نمیتواند وجود داشته باشد.

شبهات

شبهه نخست

ممکن است خداباور این نتیجه را انکار کند و بگوید از آنجا که X (یعنی خدا) خود تنها خالق تمامی واقعیت ها (البته به غیر از واقعیت خودش) یعنی Y است، میتواند Z را بداند. اما ایراد این شببه مغلطه مصادره به مطلوب است که در آن بکار برده شده است. خدا نمیتواند بداند که تنها خالق (یا اینکه هیچ چیز به غیر از خود او و مخلوقاتش وجود ندارد) است، مگر اینکه Z را نیز بداند. از آنجا که Z قابل دانستن نیست، خدا نمیتواند علیم باشد.

توضیحات و منابع:

1- ویتنشتاین یک فیلسوف آلمانی است که از بنیانگذاران فلسفه تحلیلی به شمار میرود.

2-L.Wittgenstein, Tractatus Logico Philosophicus p.2

3- موجودی علیم است که همه چیز را بداند، یا حداقل هر آنچه قابل دانستن است را بداند، علیم بودن یکی از ویژگیهای خدا است که در اکثر ادیان و تعاریف فلسفی از میتوان آنرا یافت، برای اطلاعات بیشتر به نوشتاری با فرنام خداوند چیست؟ مراجعه کنید.

4- عبارت وجود سلبی عبارتی است که وجود چیزی را نفی کند. بعنوان مثال «در این اتاق فیل وجود ندارد» یک عبارت و ادعای وجودی سلبی است. دانستن حقیقت عبارات وجودی سلبی کلی معمولاً محال است، مگر اینکه تناقضاتی در تعریف موجود یافت شود، زیرا عملاً دیدن و بررسی وجود یک چیز در همه جا و همه مکان ها محال است، مثلاً نمیتوان ادعا کرد که اسب شاخدار وجود ندارد، زیرا دانسته های ما محدود به محیط اطراف ما است، شاید در باغ وحشی، جنگلی یا بیشه ای چنین موجودی وجود داشته باشد، و حتی شاید در سیاره ای در کهکشانهای دیگر. برای اطلاعات بیشتر در مورد اصل تناقض و تعریف تناقض به نوشتاری با فرنام تناقض چیست؟ مراجعه کنید.

5- مثلاً میتوان گفت در محدوده اتاق من فیلی وجود ندارد، یعنی در یک فضا و زمان محدود میتوان با مشاهده به این نتیجه رسید که عبارت یا قضیه ای وجودی و سلبی صحیح است یا کذب.

6- قنطور نام عربی موجودی افسانه ای با نام انگلیسی Centaur است که در افسانه های یونان باستان یافت میشود. قنطور موجودی بوده است که بالاتنه انسان و پایین تنه اسب داشته است.

دلیل بیگ بنگ چه بوده است؟ اولین موجود رو کی آفرید؟ چرا یک چیز نمیتواند از ناچیز بوجود بیاید؟

نویسنده – آرش بیخدا

بسیاری از افراد این سوال را مطرح میکنند و حتی مارا محکوم میکنند که سعی در فرار از پاسخ به این سوال داریم، در اینجا تلاش شده است که پاسخ مناسبی به این سوال داده شود.شاید بتوان این سوال را اساسی ترین سوالی که به خداباوری یا خداناباوری افراد می انجامد دانست.

اینکه علت بیگ بنگ چیست و اولین ذره را چه کسی خلق کرده و سایر سوالها بر میگردد به یک روش فکر کردن اشتباه که همان قانون علت و معلول است (رد برهان علت و معلول را در اینجا بخوانید)، این نوع طرز فکر که معمولا خداباوران آماتور اینگونه به اصطلاح از روش عقلی (!) به خدا اعتقاد پیدا میکنند از لحاظ تاریخی به ارسطو برمیگردد. ارسطو پس از بررسی حرکت های فیزیکی در زمین به این نتیجه میرسد که همه چیز در حال حرکت است، و در انتها میگوید:

«پس جایگاه و نظرگاه ما این است: ما بحث کرده ایم که در تمام زمانها همواره حرکت بوده است و خواهد بود، و نیز توضیح داده ایم که اولین علت این حرکت ابدی چیست. همچنین پیشتر توضیح داده ایم که این حرکت اساسی کدام است و آن حرکت دهنده اساسی کدام است و ما حرکت دهنده اولیه را حرکت نکرده اعلام کرده ایم.»

ارسطو، فیزیک، کتاب 8 ام، فصل 9 ام.

به نظر ارسطو هر چر چیز برای اینکه به حرکت در بیاید به یک محرک نیاز دارد و محرک اولیه خدا است که خود دیگر محرک نیست. رد برهان حرکت ارسطو را در اینجا بخوانید.

خداپرستان از بیان اینگونه پرسشها قصد دارند که همان برهان حرکت یا برهان علت و معلول را مطرح کنند که بیخدایان آنها را با استدلال سفسطه بودنشان را اثبات میکنند (برهان علت و معلول در اینجا و برهان حرکت در اینجا). این دو برهان توسط فلاسفه دینی خود به عنوان برهان های فاسد (برهان هایی که کامل نیستند) مطرح میشود اما بسیاری از افراد فکر میکنند واقعا با این دو برهان بسیار مشابه میتوان وجود خدا را اثبات کرد.

بنابر این در جواب به این دسته سوالها باید ابتدا قضیه علت و معلول را خوب درک کنیم.

رابطه علیت میگوید هر معلولی علتی دارد و این رابطه معمولا با اینکه «هر چیزی علتی دارد» اشتباه گرفته میشود، آیا هر چیزی معلول است؟! این که هر معلولی علتی دارد بسیار روشن است مثل اینکه بگوییم هر مضروبی ضاربی دارد، ولی آیا هر چیزی معلول است؟

علت دریا چیست؟! علت سوسک چیست؟ علت عدد صفر چیست؟ علت «علت» چیست؟ علت خدا چیست؟!

بنابر این خود خداباوران خداوند را به عنوان یک چیز که معلول است قبول ندارند و خداوند را علت العلل مینامند، در شرح های مفصل تر برهان علیت معمولا گفته میشود، معلول چیزی است که وجود نداشته باشد و آغاز به وجود کرده باشد، بنابر این این برهان را میتوان به این صورت خلاصه کرد:

  • هر چیز که بوجود بیاید علتی دارد (پس معلول یعنی چیزی که شروع به وجود داشتن بکند)

  • کائنات آغاز به وجود داشتن کرده است (بیگ بنگ آغاز کائنات است)

  • کائنات معلول است، پس علتی دارد، علت کائنات خدا است!

و در صورتی که شما بپرسید علت خدا چیست؟ خواهند گفت خداوند معلول نیست که بخواهد علت داشته باشد، خداوند علت العلل است! چون آغاز به وجود داشتن نکرده، از ابتدا تا انتها بوده و اصلا زمان برای خدا معنی ندارد.

به همین سبک باید از کسانی که میپرسند علت بیگ بنگ چیست، پرسید، چرا فکر میکنید بیگ بنگ معلول است؟! میپرسند آن ذره ابتدایی بیگ بنگ را چه کسی در آنجا قرار داده است؟! از این افراد باید پرسید، از کجا میدانید که «کسی آن ذره را آنجا قرار داده است؟» که از ما میخواهید نام آن شخص را بیان کنیم؟!

در کدام قضیه فیزیکی تابحال دیده اید که جواب یک سوال به یک «کس» برگردد که علت بیگ بنگ بخواهد به یک «کس» برگردد؟ این سوال مانند این است که بپرسیم، علت نوری که پس از برخورد با یک آینه منعکس میشود «کیست»؟ و مثلا جواب این است «حسن آقا!» کسانیکه پاسخ این سوال که «علت بیگ بنگ چیست» را با کلمه «خدا» پاسخ میدهند دقیقا کار مشابه را انجام میدهند!

این که قبل از بیگ بنگ چه اتفاقی افتاده است و قبل از بیگ بنگ چه بوده است، از لحاظ فیزیکی حرف درستی نیست، بیگ بنگ از لحاظ فیزیکی علتیست که باعث بوجود آمدن زمان میشود، یا به عبارتی زمان و فضا طبق تعاریف فیزیکی از لحظه بیگ بنگ همانطور که در توضیح بیگ بنگ چیست آورده شده، آغاز میشود. عبارت «قبل از بیگ بنگ» از لحاظ فیزیکی بی معنی است. برای روشن شدن موضوع به مثال زیر توجه کنید.

فرض کنید قرار است یک بازی فوتبال بین دو تیم انجام بگیرد، زمان بازی از اولین لحظه بازی شروع میشود و ساعت از 0 تا 45 دقیق را اندازه میگیرد. اگر یک نفر از شما بپرسد دقیقه 25 ام، بازی در چه وضعیتی بود شما میتوانید به وی پاسخ دهید، اما اگر از شما بپرسد قبل از دقیقه 0 ام بازی در چه وضعیتی بود شما پاسخی برای وی نخواهید داشت، چون بازی اصولا از دقیقه 0 ام شروع شده است و نمیتوان مثلا دقیقه -10 امی برای آن در نظر گرفت. فیزیک دانان آغاز ساعت کائنات را از لحظه بیگ بنگ میدانند و زمان را از آن لحظه در نظر میگیرند. نکته جالبی نیز که در اینجا وجود دارد این است که فیزیک دانان همانطور که مثلا سرعتی بیشتر از سرعت نور را بی معنی میدانند، زمانی کمتر از زمانی بعد از لحظه مشخصی از بیگ بنگ را نیز بی معنی میدانند، یعنی هیچ واحد زمانی کمتر از اولین مرحله بعد از بیگ بنگ که در بیگ بنگ چیست شرح داده شد از لحاظ فیزیکی نمیتوان در نظر گرفت.

اشتباهی رایجی که باعث مطرح شدن این سوال میشود معمولا این است که افراد فکر میکنند بیگ بنگ ابتدای موجودیت است در حالی که این از لحاظ فیزیکی و فلسفی این دید اشتباه است. موجودیت نمیتواند بوجود بیاید.

از لحاظ فیزیکی، یکی از اولین اصول فیزیکی قانون پایستگی ماده و انرژی است، ماده و انرژی نه بوجود می آیند و نه از بین میروند، بلکه تنها به صورتهای مختلف یکدیگر تبدیل میشوند بنابر این تصور اینکه بیگ بنگ باعث بوجود آمدن هستی و بودن است اساساً از لحاظ فیزیکی غلط است! ماده را نمیتوان خلق کرد و درست کرد یا از بین برد، ماده و انرژی تنها به یکدیگر تبدیل میشوند، بیگ بنگ ابتدای هستی نیست، بیگ بنگ جزوی از هستی و پروسه آن است.  بنابر این خداپرستان باید درک کنند که بیگ بنگ آغاز کائنات و ساعت کائنات است نه آغاز هستی و وجود!

قبل از اینکه فیزیک دانان به چنین نتیجه ای برسند فلاسفه در مورد این قضیه کاملا اتفاق نظر داشتند که هستی نمیتواند بوجود بیاید. چه فلاسفه خداپرست و چه غیر خدا پرست روی این اتفاق نظر دارند. بر خلاف آنچه بسیاری از دین داران فکر میکنند خود فلاسفه دینی نیز چنین نمیگویند که هیچ نبوده و ناگهان چیزی خلق شده. حال سوال این است که چرا یک چیز نمیتواند از هیچ چیز بوجود بیاید بلکه هر چیز باید از چیز یا چیزهایی بوجود بیاید؟

پاسخ این است که هیچ چیز یا عدم، یک کلمه ایدئالیستی است، یعنی اینکه در عالم واقعیت و رئالیستی عدم نمیتواند وجود داشته باشد. عدم یعنی وجود نداشتن، اگر فرض کنیم عدم وجود دارد آنگاه دیگر عدم نیست، چون وجود دارد! بنابر این تصور  اینکه هیچ چیزی وجود نداشته باشد و ناگهان چیزی بوجود بیاید (آنچه اکثر دین داران به اشتباه میپندارند) غیر علمی و غیر فلسفی و اشتباه است. به قول آخوند ها یک شیء از یک لاشیء بوجود نمی آید.

حال که عدم نمیتواند وجود داشته باشد باید دانست که ماده یا انرژی هردو همواره به نسبت مساوی وجود داشته اند و خواهند داشت و این باز همان اصل پایستگی انرژی و ماده است.

برای پدید آمدن بیگ بنگ و اینکه چرا اتفاق افتاده است تئوری ها و نظریات مختلف علمی ای وجود دارد که به فیزیک مربوط میشوند اما با در نظر داشتن مقدمات بالا باید دانست که هیچ علتی نمیتواند ماده را پدید بیاورد یا از بین ببرد، پس اگر به دنبال نقطه ای برای آغاز وجود هستیم در واقع به دنبال نقطه خیالی ای هستیم. دلیل و علت بیگ بنگ هرچه باشد نمیتواند باعث بوجود آمدن ماده باشد.

مسئله حیات از مسئله ماده جداست! ماده نمیتواند بوجود بیاید اما حیات میتواند بوجود بیاید، ماده ابتدای وجود ندارد اما حیات دارد. در مورد اینکه حیات چگونه آغاز شد و چگونه ا دامه یافت در «تکامل چیست» توضیحات کافی ارائه شده است. بنابر توضیحاتی که در آنجا نیز داده شده است، این پرسش که اولین موجود زنده را چه کسی درست کرد نیز مانند همان مثال «حسن آقا!» ای است که شرح داده شد. اولین حیات بر روی زمین با بوجود آمدن اولین سلول که از چند مولکول که ژن را تشکیل داده بودند و مسائل دقیق و مشخص بیولوژیک که در همان بخش تکامل چیست به آن به اندازه کافی پرداخته ایم بوجود آمده است.

باید توجه داشت که وظیفه علم (علم چیست؟)، بررسی خواص و ویژگیها است و علم در موقعیت تشخیص اثبات وجود و یا عدم وجود یک پدیده مثل خدا نیست، با علم نمیتوان ثابت کرد که خدا هست، همچنین با علم نمیتوان ثابت کرد که خدا نیست، چیزی که ماهیت و وجود یا عدم وجود خدا را مشخص میکند علم نیست، بلکه فلسفه است لذا وقتی از بیخدایان سوال میشود که «اگر خدا وجود ندارد، پس جهان و انسان را چه کسی آفریده است (پاسخ به این سوال را در اینجا بخوانید)» بجای اینکه به بررسی مسائل علمی بپردازند، ابتدا باید قضیه را از لحاظ فلسفی بررسی کنند و پاسخ دهند. یک بیخدا نباید لزوماً یک مهندس طراحی موشک یا یک فیزیک دان و یا یک بیولوژیست قهار باشد، شما برای اینکه اثبات کنید خدا وجود ندارد نباید صرفاً بدانید کائنات چگونه بوجود آمده است و یا حیات چگونه بوجود آمده است، البته این گفته در مورد خدا بصورت بسیار کلی و کلان است (خدا چیست؟) و الا به نظر من، قضیه بیگ بنگ و تکامل در صورت درستی، عدم وجود الله را بطور کامل اثبات میکند، چون تعریفاتی که از الله و کارهایش در تازینامه موجود است بطور واضح و مشخص با بیگ بنگ و تکامل در تضاد جدی است.

در هیچ شاخه ای از علم در مورد دلایلی که به وجود خدا برسد صحبت نمیشود، در هیچ فرمول فیزیکی، شیمیایی و یا ریاضی ای کلمه انشاءالله و یا ماشاءالله دیده نمیشود، بنابر این کسانی که در علم دنبال اثبات وجود خدا و یا عدم وجود خدا میگردند، در واقع از فلسفه علم ناآگاه هستند.

این مطالب تماماً به بررسی مسائل مربوط به این دسته از سوالها اختصاص داشت، اما جایگاه بیخدایان نسبت به علت بیگ بنگ به این صورت است.

  • بیگ بنگ و تکامل هر دو تئوری های اگنوستیک هستند (اگنوستیسیزم چیست؟) و نباید بعنوان دلایل اثبات عدم وجود خدا استفاده شوند، اما میتوانند عدم وجود الله را در صورت درستی نشان دهند، همچنین میتوانند نشان دهند ما برای توضیح نحوه بوجود آمدن کائنات و حیات نیازی به یک قدرت مافوق طبیعت نیاز نداریم.

  • دلایلی که میتوانند برای بیگ بنگ آورده شوند جزو مسائل پیچیده فیزیکی است و پاسخ دادن به این دسته سوالها مانند اینکه «علت تکامل چیست» را امروزه دانشمندان با نوشتن کتابهای چندین جلدی تشریح میکنند و درک آنها توسط انسانهایی که تخصصی در زمینه های مشخص علمی ندارند چندان آسان نیست و جواب این سوال چنانچه گفته شد ربطی به وجود و یا عدم وجود خداوند ندارد.

  • اگر فرض را بر نادانی بگذاریم، یعنی فرض کنیم که اساساً نمیدانیم دلیل بیگ بنگ و یا تکامل چیست، باز هم  دلیل نمیشود که نادانی را با جواب «خدا» مخفی کنیم، ما در صورتی که این فرض را قبول کنیم، نمیدانیم که علت این قضایای علمی چیست، اما میدانیم که علت آنها خدا نیست و نمیتواند باشد (استدلالهای مربوطه را در رد برهانهای حرکت و علیت آورده ایم)

در پایان چند منبع برای دو  تئوری مهم برای توضیح بیگ بنگ و اتفاقات قبل از آن برای علاقه مردان معرفی میگردد.

  • تئوری رشته (String Theory) + + + + + + + +

  • کائنات اکپیروتیکی (Ekpyrotic Universe) + + + + +